خدا تــــــــــرا و مـــــرا از بــــلا نگهدارد تــــرا ز درد و مــــــرا از دوا نگهدارد
هرکسی باید یه نفرو داشته باشه که حرفشو بفهمه بشنوه ...
یه حرفایی که گوله میشه تو گلوم دایی کوچیکه از راه میرسه دور از چشم خانمش همه چیو واسش تعریف میکنم از اتفاقاتی که افتاده از واکنش بقیه از اینکه نتونستم حقمو بگیرم...همه چیو میگم...
همیشه میگه من تو تیم توام...بارهابار ثابت کرده که تو تیم منه حتی اگه به ضررش تموم شده...میگه حق باتوعه منطقی و عاقلانه فکرکنی حق رو به تو میدم ...ولی چون نظرت با این قوم متفاوته فکرمیکنند تو اشتباه میکنی...فقط من میفهمم وسط یه قوم متفاوت فکرکردن یعنی چی...
دلم آروم میشه یکی میفهمه چی میگم... یکی تا شروع میکنم حرف بزنم نمیگه برو بساز باهاشون...
اول حقو میده بهم، میگه قبولت دارم دایی...
میگه خدا به صابرها اجر ویژه ای میده خدا پازل زندگیتو خیلی قشنگ چیده مطمئنم...حالا ببین تو آینده چه جوری خوشبخت میشی...
بعد میگه توکل کن به خدا ...ایمانتو که قوی کنی از کسی نمیرنجی...برات مهم نیست داره بهت ظلم میشه چون خدارو قدرت کامل میبینی...و میدونی زندگیت تو دست اونه...
دایی کوچیکه بی نهایت اعتقاد مذهبیش فراتر منه شاید مدل تفکر من واسش جایی نداشته باشه شاید خیلی جاها به ایمان کمم پی ببره ولی همیشه مثه یه داداش بزرگتر پشتم بوده هوامو داشته ...و مهمتر از همه با صبوری به حرفام گوش داده...و در آخر راهکارها بهم داده...
اگه از این آدما دور و برتون دارین یکی از ملاکای خوشبختی رو دارین...
***مامانجونم تا حالا تا اورژانس بیمارستان هم نذاشته ببریمش(خاطره ی مرگ پدرشو تو بیمارستان داشته و استرس وحشتناکی از بیمارستان پیدا میکنه)...امروز بستری میشه واسه عمل...ماه ها طول کشید تا تونست به عمل فکرکنه...وقتی دید دیگه واسه عمل نکردن باهاش هم عقیده نیستیم اول مقاومت کرد ولی بعد که سکوت مارو دید (اگه سکوت نمیکردیم رگ سیدی و لجبازیشون میگرفت)و عصبانیت دکتری که بهش گفته بود اگه سید نبودی هرچی از دهنم در میومد بهت میگفتم که هنوز این غده رو نگهداشتی ،راضی شد که عمل کنه...راضی راضی که نهههه ولی مجبور شد قبول کنه...
برای مامانجونم خیلی ویژه دعا کنید...
راستی آقاجونم استخونشون جوش خورده ولی انگار ستون فقرات از لگن جداست...با واکر راه میرن ولی نظر منو بخواین با واکر راه رفتن زور گفتن به خودشونه باید با ویلچر جابجا بشن کافیه زیر بغلشونو یکی بگیره واسه دوقدم اونوقت میفهمه که انگار استخون لگن جداست...
بغض مامانم وقتی میبینه که باباش حالا که پاش جوش خورده دیگه آدم قبل نیست، درد داشت...گریم گرفت...
دعاشون کنید...اینا برکت زندگی ما هستند