جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

باتری ضعیف است

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ

تو بخش اطفال اتفاقات عجیب غریب زیاد میوفته و چون مربوط به بچه هاس با روح و روانت بازی میکنه...

مثه اون سعید که مارو اذیت کرد حسابی، مامانش زنگ زد پدرش ...زور پدره نرسید ،بردش خونشون با کابل افتاده بود به جون بچه ی هفت ساله کلاس اولی...انقد زده بود بچه سیاه و کبود و مظلوم برگشت، مامانش گفت باباش گفته زندش نمیذاره اگه بازم اذیت کنه و مقاومت...اینجا جیگرم کباب شد(والا ما و متخصصامون راضی نبودیم بااینکه یه هفته از این داستان میگذره یکیمون یاد اون پسربچه بیوفته و بگه بقیه تا شب اعصابا خورده)...فکرکنین رو کمر بچه به کلفتی طناب دار بالا اومده با فاصله ی چندسانت دوباره تکرار شده بود یعنی باباهه زده بووووووووداااا...درحد مرگ...

یا مثه اون بارانی که بچه ی طلاق بود...هفت هشت سالش بود ولی به مامان و باباش نمیخورد همچین بچه ی بزرگی داشته باشن...رو بچگی ازدواج کرده بودن و بچه دار شده بودن...بعدم طلاق...بی مسئولیتی از تیپ و قیافه و برخورد و نوع رفتار باباش داد میزد...یه آدم سوسول که هنوزم که هنوزه وقت ازدواجش نرسیده چه برسه هفت هشت سال قبل...بچه بی قراری کرده بود مامانه مجبور شده بود بگه باباش بیاد تا بهونه ای دخترش نداشته باشه...الحق که با اون حجم بی مسئولیتی که داد میزد احساس وظیفه کرده بود و اومده بود(محل کارش نزدیک بود)...مامانه با یه بغضی به باران گفت بااینکه بابات اومده همکاری نمیکنی؟؟؟پس باباتو خوب ببین که دیگه هیچوقت نمیبینیش...بابات تموم شد دیگه...زل زده بودم تو صورت مامانه...حجم دلتنگیه مامانه ده هزار برابر دلتنگی بچه بود...فقط یه خانوم بغض ته صدای یه خانومو میشناسه و میفهمه جنسش از چه جنسیه...

باران و مامان و باباش خیلی منو به فکرفرو بردن خیلی فکرکردم و هرچی فکرمیکردم بیشتر اعصابم خورد میشد...


سعید و باران به کنار...

امشب یه دختر بچه ی بهونه گیر رو آوردن بخش اطفال...به مامانش گفتم انقد لوسش نکنین بزرگ شده خانوم شده...بغض کرد گفت بعد پنج سال دوا درمون و با عمل بچه دار شدن حق دارم که لوسش کنم...گفتم همین یه دونه رو دارین؟گفت آره همیییین ...گفتم پس دردونه خانومن که لوسن...مامانش آروم درگوشم گفت باباش نیست بهونه میگیره.باباش مسافرته...مدل مسافرتو یه جوری گفت ...دیدین یکی میمیره میگیم رفته پیش خدا یا رفته مسافرت ...اون لحظه این حس بهم دست داد...بازم کنجکاوی نکردم...نرسای دیگه هم که اومدن مامانش اشاره کرد بی قرار باباشه ببخشید اذیتتون میکنه...فکرم رفت طرف زندان و حبس ...بعدم گفتم شاید اصن مسافراربعین کربلاست...تو همین فکرها بودم که مامانش درگوشم گفت باباش سوریه هستش...بابهت برگشتم طرفش مثل خودش آروم گفتم چی؟؟؟سوریه؟؟؟سرشو تکون داد و بله رو فقط بالب هاش نشون داد...بازم با تعجب گفتم یعنی باباش مدافع حرم؟؟سرشو انداخت پایین...تموم بدنم یخ کرد...یعنی تو اون لحظه لرزش بدنمم حس میکردم...سرشو آورد بالا گفت بچه مفهوم حرم و دفاع نمیفهمه باباشو میخواد منم مجبورم نازشو بخرم شماها هم ببخشید به بزرگیتون...چشماش پر اشک بود ...گفتم اختیار دارین ما زندگی و امنیتمونو به این بچه و باباش و زندگیشون مدیونیم...دیگه هم طاقت نداشتم طرف دختر موفرفری برم...خودمو با بیمارای دیگه سرگرم کردم و تا همین الان بدنم از اون یخ زدگی درنیومده...حس میکنم دیدن بغض و بهونه گیریای یه دختر مدافع حرم واسه باباش خیلی واسه روحم سنگین بوده...



شاید حدودا ده روزه تو این بخشم ولی حس میکنم نیاز دارم یه نفسی بگیرم از یه منبع انرژی تغذیه بشم بعضی اتفاقات دیدنش واسه قلب و روح آدم سخته...هضم بعضی چیزا سنگینه ...


***ولی باهمه ی اینا بازم میگم خیلی این بخش رو دوست دارم.خیلیییییی...


***خاطرات_یک_نرس_دیوانه😂😂😂(داستان داره...)


 پی نوشت:حس میکنم با لهجمون این پست رو نوشتم...نمیدونم چرا حس میکنم خوندنش واسه شهرای دیگه شاید سخت باشه...حالا شماها اصفهانی وار بخونید متوجه بشین😉...مشخصه باتری واقعا ضعیفه یا یه چشمه دیگه برم؟؟ 😁

۹۵/۰۸/۲۰