روزهای بعد از طوفان😉
سلاااااام...
این شخصیت محبوب بخش اطفالمونه...با دیدن قیافش حالم خوب میشه...
حالم خوبه مشکل مالیه حل شد نه بروفق مراد من ولی خدا هست منم شغلی دارم واسه جبران زیانی که بهم خورد پس خداروشکر...
یه مسئله ی دیگه هم خلاف میل منو خانودم شد ولی عوضش حل شد و تموم شد...مهم اینه تموم شد ...
من کلی حالم خوب شده بعد این چالشها ...
خیلی آدمهای متفاوتتر از خودمون رو باهاشون برخورد داشتم و حرف زدمو کار داشتم .فهمیدم دنیا فراتر از دنیای کوچیک اطرافمه...
***زندایی کوچیکه اومده اصفهان...آشیخ داره دراین لحظه آتیش میسوزونه...
دیشب من سرکار بودم زندایی کوچیکه با مامانم اینا رفته خونه دختر عموم جشن...شب که برگشتم میگه وای آسی مگه اینهمه شباهت میشه؟؟؟میگم چی شده میگه یه دل سیر عمه کوچیکتو دیدم ...آسی خندیدنش خودت بودی نگاه کردنش خودت بودی واکنش هاش موقع حرف زدن طرف مقابل خودت بودی...اصن نمیتونم بگم حتی ریز ترین کارهاشم شبیه تو بود...میگم من شبیه عمم هستم نه اون شبیه من...میخنده میگه آرههههه...میگه انقد جذابه دلم واسش ضعف رفت پاشدم میون اون جمعیت رفتم اونطرف و بوسیدمش(فکرکنین زندایی کوچیکه ی من اینکارو کرده باشه😉)...میگم جذابیت تو خونمونه...حواسش نیست میگه آره خداییش...یهو میبینه هممون داریم میخندیم مامانم میگه آسی داره از خودش تعریف میکنه هااا...یهو میگه آهاااان چقد تو خودشیفته ای آخه...ما منفجر میشیم از خنده😂
...
خلاصه که مغزمو تا یک نصف شب خوردن...دوسه ساعت جشن بود تفسیرش ساعتها طول کشید هرچی دیده بودنو میخواستن شرح بدن...آخر سرم زندایی کوچیکه و خواهرم میگن تو اصن به حرفامون گوش نمیدی حیف ماکه وقت میذاریم همه چیو واست بگیم...بااین جمله ی انتهایی میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار😁
***بازم توکل به خدا واسه زندگیم نتیجه داد...یه جاهایی به یه بن بستایی میخورین که عقلتون حستون همه چی میگه درسته همینه این خوبه...ولی تهش سرتو میگیری بالا میگی خدا تو چی میگی؟؟؟تو چی میخوای؟؟؟هرچی تو بگی هرچی تو بخوای...و همه چی یهو منهدم میشه...و اون لحظس که باید با لبخند به خدا بگی عاشقتم اساسی که حواست جمع منه...
***تو ایستگاه بی آر تی بعد کار خسته رو صندلی نشسته بودم شب بود و من عاشق شبای سرد ولی با تویی که هنوز معلوم نیست کجایی دقیقا کجایی😉...یه دختره اومد تو ایستگاه مدل چشمهاش شبیه دخترعموم بود این باعث شد جذبش بشم...کیف و پوششو گذاشت رو نیمکت هندزفری رو گذاشت توی گوشش و قدم میزد و با حس آهنگ گوش میداد فهمیدم یه چیزی داغونش کرده ما خودمون این روزهارو گذروندیم...یهو دیدم چشماش پر اشکه ...شب و حال خوبمو همه چی کوفتم شد...بغض کرده بودم عجیب...دلم میخواست بغلش کنم بگم گریه نکن میگذره این روزها...از ما گذشت از شماهاهم میگذره....نمیدونین چشمای پراز اشکش چه آتیشی انداخت به جونم...یه لحظه از فکر اون چشماهای گریون بیرون نمیام...کی دلش اومده بود این چشمهارو گریون کنه؟؟؟کی؟؟؟؟
***عین این شخصیت دوست داشتنی لبخند بزنید