جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

ممنون که هستی کنارم

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ب.ظ

دیشب بعد از مهمونی خونشون رفتیم دور دور...

ما خونه هامون خیلی به هم نزدیکه خیلی زیاد اگه ته کوچشون ماشین رو بود دودقیقه تاخونه ی ما با ماشین راه بود...

واسه همین که کنار هم باشیم بعد مهمونی مجبوریم دور دور بریم...

دیشب بعد مهمونی انرژیم افتاده بود اصلا هم نمیدونم چی شده بود آروم بودمو این آرومی شوهرمو اذیت میکرد...هرچی میپرسید چی شده چرا اینجوری؟؟؟میگفتم دلم گرفته نمیدونم...هرچی میپرسید کسی چیزی گفته؟از من ناراحتی ؟؟؟و من هیچ ناراحتی نداشتم هیچیییییییییی



خود همسرمم دیگه انرژیش افتاده بود وبا قیافه ی خیلی جدی داشت فقط رانندگی میکرد .... 

دلم واسش کباب میشه ولی واقعا حالم خیلی گرفتس و هیچ جوری خوب نمیشه...

دستمو میذارم رو صورتش میگم ببخشید ...میگه چرا؟میگم حال شمارو هم بد کردم...میگه اصلا عادت ندارم به اینجوری دیدنت ... یه جور دیگه میشناسمت اینجوری حس بدی دارم بیشترم از خودم کلافم که هرکاری میکنم نمیتونم رو فرمت بیارم...بغضم شدید تر میشه سرمو میچرخونم سمت شیشه ی کنارم میگم خوب میشم خودم...

میگه آخه چرا اینجوری شدی...میگم دیگه خانمها بعضی وقتها قاطی میکنن... میگه خب تو هم قاطی کن جیغ بزن دعوا راه بنداز من اونجوری بهتر میتونم تحمل کنم نمیتونم انقد ساکت و آروم ببینمت...


به پیشنهادشون میریم گلستان شهدا...حال رفتنو گشتن ندارم همون اول گلستان رو صندلی میشینمو میگم حال گشتن ندارم بشینیم...از سرما دارم میلرزمو یه سره میگن سرما میخوری بیا بریم و من با التماس میخوام یکم بشینیم و به لرزیدنم توجه نکنند ببینم خوب میشم...میشینن محکم شونه هامو بغل میکنن که کمتر بلرزم ...به شهدا نگاه میکنیم...من کلی حرف دارم کلی حرف  با شهدا...تو دلم دارم حرف میزنم ...نمیدونم دل گرفتنم واسه چیه ولی دلم میخواد به خدا بگم گذشتمو ببخشه و شوهرمو بهم ببخشه...دلم نمیخواد از دستش بدم...من حرف میزنمو اشک تو چشمام یخ میزنه بخاطر سرما...شوهرم هرچنددقیقه یه بار نگام میکنه.میگه نمیای بریم داری میلرزی هنوزم...و من مصرانه سرمو به علامت منفی بالا میندازم...سرمو میبوسه میگه چرا خوب نمیشی؟

میگم دارم خوب میشم...میگه نههههه من میفهمم هنوز تصمیمم نگرفتی خوب بشی.نگاشون میکنم میخندن خندم میگیره از شیطنتاشون...تو اون سرما کلی حرف کلی دعا...

واسه آروم شدنم مدام میگم الا بذکر الله تطمئن القلوب...افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد...لاحول و لاقوه الا بالله...مدام اینارو زیر لب میگم اینارو خواهرم یادم داده وقتی دلم میگیره خواهرم اعتقاد داره من وقتی چشم میخورم این شکلی میرم تو خودم...


میگم بریم و میریم تو ماشین میگه حرف بزن باهام دلم واسه حرف زدنات تنگ شده واسه خندیدنات شیطونیات آروم و قرار نداشتنات...و حس میکنم مردها شاید تحملشون از خانمها هم کمتره و دلشون نمیخواد خانمشونو برای تایم طولانی این شکلی ببینن...میگن تا خوب نشی نمیبرمت خونه...اگه دوست داری از شرم راحت بشی زود خوب شو...شروع میکنم غر بزنم و حرص بخورم ...میخندن میگن نههههه خودتی داشتم شک میکردم عوضت کردن یهوووو...و من با حرص نیشگون میگیرم به بازوشون... و شوهرم با صدای مردونش بلند بلند میخنده و من کیفور میشم...

۹۵/۱۱/۳۰