جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

یک جان چه بود؟؟؟صد جان منی

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ

***توی آبمیوه فروشی خاطره دارمون پشت به خیابون ایستادن...یه دختری توی ماشین زل زده به قد و قوارشونو زیر لب لاحول ولاقوه الا بالله میخونه که چشمشون نزنه انقد که قبلش از دور قربون قد و بالاش رفته...


***چادر طرح داری رو که خریده بودن و خواهرشون دوخته بودنو سرم کردم و بعد روضه ی خونه ی آقاجون رفتیم بیرون ...تا از ماشین پیاده شدم چادرمو مرتب کردمو رو سرم محکم کردم (چادرم کش نداشت یعنی به طرح دارها کش نمیخوره اصلا زشت میشه) سرمو آوردم بالا گفتم بریم دیدم بالبخند مبهوت ایستادن منو نگاه میکنن...میگم چی شده؟؟؟میگن این چادرهارو چقد خوشگل سرت میکنی!!!!!!فکرنمیکردم بلد باشی!!!!!...

و تمام مدت که توی گلستان شهدا سر مزار شهدا میرفتیم آقایی حواسش به منو رو گرفتنام بود و میگفت خیلی ناز شدی نمیدونی چه جوری ضعفتماااااااا...و من که اون وسط ذوقمو زیر چشم غرم پنهان میکنم که صدای خندشون تا هفت تا آسمون بالا میره...


ماهگردمون هشت اسفند بود عالی بود یه شب عالی داشتیم با دور دور...

۹۵/۱۲/۱۴