محبت های پدرانه
و بغض های بابام ...
و اشاره های چشمی بقیه که حالا که اومدی بچسب بهش ...
تک تک میکشنم کنار میگن بابات کلی گریه کرده این چندروز...هی میگیم اون خوششه...میگه الهی فقط خوش باشه ولی خیلی سخته بابا باشی دخترتو جگرگوشتو ازت بگیرن ...الهی بلد باشن دل بچمو شاد کنن...
بابام فردای عروسی که اومدن خونمون با گریه گفت دخترم بود خواهرم بود زندگیم بود امانت بود دستم ...شاید ناراحت بشین گریه میکنم ولی الهی خدا بهتون دختر بده اونم اینجوری که همه زندگیتون باشه همدمتون باشه موقع عروسیش حال منو درک میکنین...این حرفهارو به همسرم میزدن درحالی که من درحین پذیرایی بودم متوجه چشمای پراز اشک همسرم شدم و اشکهای بابام که یواش یواش و صبورانه سر میخوردن...
قبل سالن با فیلمبردار هم خونه خودمون رفتیم هم خونه بابام...خونه ی بابا واسه خداحافظی و چادر سرکردن رفتن...انقد هق هق کردم بلند بلند که همه به گریه افتادن...همسرم تا دوسه روز بعد عروسی اون خاطره یادش میوفتاد اشکاش سرمیخوردن میگفتن آسی اون شب فهمیدم من تحمل ندارم جگرگوشمو ازم بگیرن دلم دیگه دختر نمیخواد...و اشکهاش😢...گفتن بغض باباتون اشکهای تو ...مگه آدم چقد تحمل داره اینارو ببینه و اشک نریزه...
***میگن بابا گاهی صدات میزنم میگم آسی بابا چای واست بریزم؟؟؟؟یهو نگاه تو پذیرایی میکنم میبینم بقیه دارن هاج و واج نگام میکنن میفهمم حواسم نبوده و دیگه نیستی دیگه اشکهام دست خودم نیست...
***هنوزم صبح ها میرن دم در اتاقم تا واسه نماز صبح بیدارم کنن...تا تخت خالیمو نبینن یادشون نمیوفته...میگن بابا هنوز مغزم باور نکرده واسه همیشه رفتی...هی میگم میای ولی ایشالا دیگه هیچوقت نیای و خوشت باشه