جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

طبقه ی پایینشونو ؛مقر دوتاییای قبل و بعد مارو همسر خالی کرده اونم تنهایی...

انقدر منو مامانشون حرص خوردیم ولی همسر آدمی نیست که زیربارمنت کسی بره و کمک بخواد یا بشینه واسه کمکش بیان...

دست منو گرفته بدو بدو از پله ها میبره پایین...درو باز میکنه منو میفرسته تو خودش پشت سرم میاد میگه ببین خالیش کردم دلبازه نه؟؟؟دور میچرخم مهمون خونه ای که الان خالیه خالی شده بود و شبیه مسجد شده بود

...

میچرخه دور میزنه حرف میزنه توضیح میده میچرخم دور میزنم نگاه میکنم سرمو تکون میدم که میشنوم...


جفتمون، همسر بعد بیست سال که اینجا زندگی میکنن من بعد پنج ماه انگار تازه داریم اینجارو میبینیم نگاهامون خریداریه سرمون پراز ایدس واسه اینجا ولی از یه طرف اینجا ارث حساب میشه و نمیشه بی حساب واسش خرج کرد چون باید بذاریمو بریم چندسال دیگه.

.


حتی انباری زیرپله ای که جرات نمیکردم برم داخلش و اندازشو ببینم میرم داخل چراغشو روشن میکنم اندازشو نگاه میکنم دست به کمر ،همسر هم منو تماشا میکنه دست به سینه...برمیگردم میگم از اینجا میترسیدم اصلا ترس نداره میگه اصلا ترس نداره اینجا بعد خیلی به کارت میاد سرمو تکون میدم واسه تائید حرفش...میره تو اتاق چراغو روشن میکنه تماشا میکنه میرم تو آشپزخونه هی میچرخم میچرخم میچرخم به کابینتها به جاهایی که واسه وسایله بزرگ آشپزخونس نگاه میکنم حساب میکنم دم دراتاق زل زده به اتاق داره حساب میکنه...میام عقب تر بازم حساب میکنم میاد از درعقبتر بازم حساب میکنه داد میزنه دلباز میشه میگم میدونم اپن بشه دلباز میشه...میگه اتاقو میگم اگه دکورشو بیاریم عقبتر بذاریم ....

چشمامو میدوزم بهش که اومده پیشم دیگه میگم فکر کنم جا بشه ...میگه چی؟؟؟میگم ساید...میگه خانوم حواست کجاست ؟؟؟میگم توی همین آشپزخونه...میگه وسایلتو جا میدم ؛هرجور دوست داری میذارمو جا میدم...سرمو میبوسه میگه شما فقط امر بفرمایین اربابم...میگم ممنون...میگه سلیقه و رنگ بندی همه چی باتو...میگم ممنون...میگه فداتشم خانوم...

دوباره میره حساب کنه دوباره میرم حساب کنم...باهم داد میزنیم ازدور درمورد هرقسمت خونه حرف میزنیم و صدامون توی خونه ی خالی میپیچه ...گاهی میریم کنار همدیگه وایستیم و ازنگاه اون یکی به اون نقطه خیره بشیم و نظرمونو بگیم...


میگه دوماهه تمومه میگم چهارماه...بااصرار میگه دوماه با بیخیالی میگم چهارماه ...میگم شرط ببندیم؟؟؟میگه دوماه اگه طرف کارو پیوسته دست بگیره و نظارت کنه رو کار کارگراش وگرنه سه ...میگم چهار...میره بیرون از اتاق میگه اصلا همون دو... خندم میندازه پسرک لجباز من...


آروم و خسته شدیم از فکرکردن به گوشه گوشه ی خونه...میگه خیلی فکردارم خیلی درگیرشم کلنگ آشپزخونه رو بزنن خیالم راحت میشه...تو سکوت نگاش میکنم چندوقته بهش میگم فکرخونه رو نکن حتی اگه الانم من اینو میگفتم که فکرنکن یه جوری میشه درجوابم عین همیشه میگفت فکرنداره که خداروشکر پول دارم خونه دارم زن زندگی دارم مادر دارم که دعام کنه...خیلیا هیچکودومو ندارن یا یکی از اینارو ندارن بعدم میگه درد داره نداشتن یکیشاااااا مردها فقط میفهمن بعدم سرشو میگیره سمت اسمون میگه خداروشکر همه چی دارم فکرنداره کهههههههههه....

هیچی نمیگم نگاش میکنم یه مردداره از فکرایی میگه که هی اذیتش میکنه که هی دلش میخواد آبرومند بشه این خونه که سرش یا به قول خودش پرچمش بالا باشه...نگاش میکنم حرف میزنه میگه شروع بشه حجم فکریم خیلی کم میشه چون شروع نشده این دلشوره هارو دارم بازم نگاش میکنم سرشو خم میکنه میبوستم بلندم میکنه میچرخونتم میگه تورو دارم غم ندارم دختر کوچولو....منم درحال جیغ جیغ با صدای اکوی خونه خالی که منو بذار پایین و همسر هی میچرخونه....

***دعامون کنین از ته دل...دل آشوبیم جفتمون...سرکارهامون که یهو ریخته سرمون...مشکلات اول زندگی قبل عروسی شروع میشه وقتی همسرت بابا نداشته باشه چون کوه پشت سرش نداره


***تموم دار و ندار همسر(منطور پولای نقد و سرمایه ی نقدیش)تو یه موسسه هستش که حالا دچاربحران شده...خیلی خیلی بیشتر از این حرفها پول توش داره ولی هی میگه خوردنم که خوردن دوباره جمع میکنم(میخواد فکرشو نکنم)...ولی الان واسه تعمیرات مجبوره از برادراش یا مادرش قرض کنه...نمیفهمم چرا زمین یا باغ نخریده بااین پول اصلا نمیفهمم😕...خواهرشونم عین همین جمله های فکر منو یه بار بهشون گفتن...


***عنوان پست؛حالا یکم بیشتر دستامون...

۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۹

بعد بیست چهارساعت که اومدم خونه .کلید میچرخونم توی در...مثه دزدها یواش یواش میرم تا توی اتاق کیفمو خالی میکنمو لباسامو عوض میکنم موهامو شونه میکنم و پتو و پشتیمو برمیدارم میرم وسط پذیرایی روبروی کولر میخوابم...چشممو باز میکنم مامانی تلفنش تازه تموم شده دارم کش و قوس میام همینجوری که خوابیدم که مامانی منو میبینه با یه ذوقی میگه آسی کوچولوووو و پرواز میکنه سمتم میاد محکم بوسم میکنه میگه 24ساعته ندیدمتااااا قبل خوابت نباید بیای منو بوس کنی؟میگم خواب بودین میگه خواب باشم میفهمم اومدی



اخه من به فدات مادره من....

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۹

این شبها به افطاری رفتنو شبها یا لب آب یا گلستان شهدا دعای ابوحمزه تا یک و نیم نصف شب طی شده...اصن انقد اینور اونور دعوت بودیم یا گاهی من شیفت شب خوردم که اصن متوجه نشدم چه جوری تاالانش گذشت...خداروشکر همشو گرفتم همسر میگه لاغر شدیاااا میگم شایعس...عمرا لاغر بشم با دوتا روزه گرفتن...ولی همسر لپاش اب شده اصلا دیگه لپ نداره😂اول من هی بهش میگفتم باور نمیکرد دیگه کل فامیلای من اومدن گفتن آسی چه کرده ای دیگه بیچاره لپ نداره😁...یعنی اثرات روزه داری هم از نگاه فامیلای خودم آخرش برمیگرده به من...یه همچین فک و فامیلی دارم...


هنوز هیچ کاری واسه خونشون نکردن که سرو سامونش بدن مامان منم که گفتن تا وقتی ازم نخوان که جهیزیه رو شروع کنم به تهیش شروع نمیکنم تازه سه چهارماهم زودتر باید بگن که من وقت کافی داشته باشم...

خلاصه که تو استندبای هستیم...همه میگن چرا عجله داری واسه عروسی ...ولی من اصلا عجله ندارم اینکه فکرشو میندازن تو سرآدم بعدم بیخیال لم میدن منو آشوب میکنه...بخدا واسه عروسی عجله ای ندارم...ما اصفهانیا رسم یه سال دوسال عقد جاافتادس واسمون...

عقد شیرینیای خاص خودشو داره ولی بلاتکلیفیای خودش...جذابیتای خودشو داره ولی دل نگرونیای خودشم داره...درعین اینکه بهت بی نهایت خوش میگذره یه سری دغدغه تو سرت بیداد میکنه...

بعد هرکی ازت میپرسه عقد خوش میگذره با مکث تو صورتش میگی الهی شکر میگذره...نمیدونی بگی نه یا بگی اره...چون مخلوطی از این دوتا جوابه...اگه بگی آره دروغ گفتی اگه بگی نه اجحاف کردی درحق اون همه لحطه های خوب و عاشقانتون...


میدونم اولشه سختیاشه تنشاش زیاده اعتراضی ندارم اصلا وباز هم میگم متاهلی باهمه ی سختیاش برتری داره نسبت به مجردی....متاهلی هرچی باشه نسبت به مجردی یه سرو گردن بالاتره به شرط انتخاب صحیح و درست همسرداری کردن...



***تا یه جا گیرم میاره دور از چشم بقیه یا محکم میبوستمو فرار میکنه یا بغلم میکنه یه دو سه دور میچرخونه بعد میذاره زمینو از دست مشت و لگدای من فرار میکنه...بعد جالبیش اینه هیچ اعتراض کلامی نمیتونم بکنم چون یه عالمه آدم همون دورو بران...میره وسط مهمونا که نتونم بهش چشم غره برم...منم فقط مشت میزنمو نیشگون میگیرم که منو بذاره زمین ...درحین فرار برمیگرده میگه مرد باید بتونه خانمشو بلند کنه و واسه ی من قیافه ی هرکولارو میگیره و ادامه ی فرار😂...کلا دوست داره حرصمو دربیاره ...


***کلیپ تغییرات رفتاری خانمهارو براساس تغیرات هورمونی واسش گداشتم دیده ...کلی وقت غرق در فکره...میگه چقد عجیب غریبین شماخانومها...چرا ما مردها اینجوری نیستیم؟میگم ما بخاطر تغییرات هورمونیمونه...شما باردار میشین؟؟؟شما جنین رشد میکنه و تبدیل به یه بچه میشه تو شکمتون...شما سینه های خشکتون یهو شیر پیدا میکنه؟؟؟اینهمه قابلیت پشتش یه عالمه سیم پیچی نیاز داره...بلاخره باید یه چیزایی باشه که یه چیزایی بشه...نگام میکنه میگه دیگه بهت نمیگم چرا تو خودتی ...دیگه فهمیدم طبیعیه ... بخدا بهشت کمه واستون...


عدم آگاهی باعث بعضی کدورتها میشه...من یه تایمی از سیکلم بی حوصله و بی میل میشم نسبت به همه چی یه حالت خنثی مزخرف...و یه تایم دیگه زود قاطی میکنم و میخوام به طرف حالی کنم که از دستت عصبانییم... بااینکه آدم عصبی نیستم بیشتر  آدمییم که تحت هرشرایطی اشکم فقط درمیاد ولی تو این تایمها همیشه همین شکلییم...

مجوز واسه خودم صادر نکردم که هرجور خواستم برخورد کنم این اشتباه منه ولی اینم نیست که پشتش بی هیچ دلیلی مثه روانیا تغییر روش داده باشم آگاهیه طرف باعث میشه خیلی روی این رفتارها که تو زمان خاص اتفاق میوفته حساسیت نشون نده ...


مردها تقصیری ندارن هیچوقت زن نبودن که بدونند...توقع بیجا بدون آگاهی دادن، اشتباه بیشتر ماخانومهاست و علت بیشتر از کدورتها...

۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۸

بعد افطار نشستیم کنارهم بافاصله ی نیم متری از زاینده رود...

یهو میپرسن راستی خانوم دوستت چی شد خواستگاریش به کجا رسید ...لبخند میاد رو لبم میگم آهاااااان...میگه انقد باهیجان هرچیزیو تعریف میکنی آدم دلش میخواد قصه ی ادمهارو از زبون تو بشنوه...

میرم سراغ کیفم میگم نمیذارین که ...میخواستم پیامشو باز کنم شما تماس گرفتین...اخم ساختگی میکنه چشم میفرمایین دیگه زنگم نزنم؟!جفتمون میزنیم زیرخنده  ...


زنگ میزنم دوستم کلی حرف میزنیم از پروسه ی خواستگاراش و همسر صبورانه منتظر هرچه زودتر تمام شدن مکالمات دوعدد دوست پرچانه هست ولی تمومی نداره...

یه جای صحبتامون میگم وای محبوب نگو شده دغدغه ی هرشب و روزم فکرمو مشغول کرده ...حواسم به همسر نیست ولی از تکون ناگهانی که میخوره نگاش میکنم تو چشمام زل زده بعدشو بگم و من اصلا دلم نمیخواد بفهمه و ناراحت بشه...دودقیقه بعد کلافه از بحث داغونمون میگم محبوب از خواستگاری تو پیچیدیم رسیدیم به بحث جهیزیه ی مناااا اصن حواست هست؟و میفهمم همسر اخماش یهو میره توهم...تازه میفهمم چه گافی دادم...خیلی ریلکس زود بحثو جمع میکنمو خداحافظی...


یه ساعت بعد وقتی دربه در دنبال یه مغازه میگرده و اون مغازه هارو بسته میبینه(که بعدا متوجه شدم دنبال گلفروشی میگشتن که یه دسته گل واسم بخرن ...آخه لب آب گل میفروختن ولی گلاش پیر شده بود همسرهم عادت به خریدن جنس بنجل ندارن😉😂😂😂...منم که گل میخواستم چیکار توجه دارین که خودم گلم😀)میگه خانوم یه چیزی بگم؟میگم بفرمایین...میگه هیچی تو این دنیا مهم نیست هیچیییییییی مهم تو بودی که هرجور بود به دستت آوردم بقیه چیزها اصلا مهم نیست...هرچیزیو واسه خودت دغدغه نکن فکرتو مشغول نکن آرامش تو مهمترین چیزه ...اروم باش خوب باش خوب زندگی کن به خودت برس تلاش کن همیشه شاد بمونی ...جز تو هیچ چیزی مهم نیست...آسی خانوم اصلا مهم نیستااااا اصلااااا....لبام از فکر فکرام جمع میشه میگم فکرمیکنین واسه بقیه مهمه...میگه من مهمم یا بقیه؟؟؟میگم شما...میگه خب منم میگم مهم نیست ...همون بقیه هم میدونن چه بدبختیایی کشیدم واسه به دست آوردنت ...

سکوت میکنیم...هیچکسی نمیتونه دغدغه ی یه دخترعقدی واسه خرید جهیزیه رو بفهمه هیچکس...البته پدر مادرها هم سهیمن...


***دیشب وقتی رسیدم خونه و فکرکردم دیدم خداروشکر ماکه قدرت خرید جهیزیه رو داریم این دغدغه ی من واسه یکم شیکتر و سبک و مدلشه که نیان بگن عروس کشته خودشو با اینهمه سلیقه...خانواده ی پدری و همچنین خانواده ی همسر بخاطر وضعیت مالیشون خودشونو به هنگام جهیزیه دادن خفه میکنن از هرچیزی ده تا میدن توی طرح و رنگ مختلف یه آبشن بالا پایین...مثلا برقیارو از این چندکاره هارو میدن تک تکاشم دونه دونه میخرن بعد یه دورکامل بزنی تو آشپزخونه میبینی از چندکارشم دوسه مدل اونجاست فقط واسه یه تیغه  اضافه تر که کاربردشم نمیدونن دوسه مدل میخرن....این یه مثال کوچیک بود ...

مامانم وقتی میخواست واسه خواهرم جهیزیه بخره با خواهرم و من اتمام حجت کرد گفت از نظر من اینکار کلاس و مایه داری نیست این کار بی کلاسی و بی فرهنگیه محضه...من اصولی و درست میدم به اندازه از هرچیزی یکی ...به غیر از چیزهایی که واسه مهمونی دادن چهل پنجاه نفرنیازه...وسایل پخت و پز و پذیرایی هرتعداد بگین میگیرم ولی بقیه چیزهارو نه...

موقع دیدن جهیزیه ی خواهرم همه تو کف سلیقه و رنگ بندی چیزهاش بودن هر قسمتی از خونش یه رنگ بود و تمام وسایلش ست پرده و بقیه اقلام همون رنگی بود...پذیرایی یع رنگ...اتاق خواب یه رنگ ...آشپزخونه یه رنگ ...و عمدا اینکارو کرده بود که چشمشون خسته نشه همه جارو یه رنگ کنه و همه رو یه رنگ برداره...و هرکسی از درخونه وارد میشد شیفته ی اینهمه صبر و سلیقه درهنگام خرید میشد...فامیلای بابام از دهنشون نمیوفتاد که چه به اندازه و چه باسلیقه...شلوغش نکردین ولی از همه چیزم بهش دادین...(چون خودشون کاملابرعکس عمل میکنن شلوغ زیاد و بی سلیقه)

خواهرم همیشه خدای سلیقه بوده و فاینال چیزعالی به دست میومده ...من سبک سلیقم باخواهرم فرق داره و به باسلیقگی خواهرم نیستم اصلا...ترسم از اینه همون چیزهارو وقتی من بخرم بقیه فکرکنند چقد بی سلیقه و کم بهش جهیزیه دادن ...خیلیم رنگ و آبایی که خواهرم دوست داره رو نمیپسندم بااینکه اغلب آدمها عین خواهرم فکر میکنند...

خودمم نمیدونم چی میخوام...مثلا حتی نمیدونم مبلمان چی میخوام ؟؟؟طرح و مدلشو میگم بماند رنگ و آبش...


حرف عروسی نیست حالاحالاها...ولی من از حالا باید برم تو فکرش نمیتونم ضربتی خرید کنم چون گند میزنم بعدم وقتم مثل خواهرم آزاد نیست که ضربتی 24ساعته تو بازار باشمو دوهفته ای جمعش کنم...تازه خواهرم میدونست چی میخواد دنبال همون میرفت من همونم نمیدونم😦...


چقد سرتونو درد آوردم این فکرارو اینجا ننویسم به کی بشینم اینهمه توضیح بدم هان؟؟؟

***بی ربط نوشت:از هنرمندانی که حتی بعد از انتخابات از فاز انتخاباتی درنمیان متنفرم...شورشو از مزه بردن...بیخود نیست مجوز بهش نمیدن میندازنش بیروناااااااا....حق دارن عجیییییییییییییبببببب...مملکتو داره آب میبره این آقا هنوز تو فاز چرندگوییه...ملت همیشه درصحنه هم میکوبن لایکو...اصن نمیفهمن ما حرفهای مهمتری واسه زدن و گوش دادن داریم...داستان سراییش به چرندگویی کشیده😂...پیر میشن عقلشون زایل میشه همینه دیگه ...پدرپسرشجاع داری پیر میشی 😂😂😂😂....کلا از اون ضد نظام هاست...دوروز دیگه که تونست بکنه بره از ایران مشخص میشه ...😂...پاش به اونور هنوز نرسیده اینجوره؛ برسه میگه کی گفته من تو صداو سیما کار میکردم؟؟؟من نوشته هام مال قبل انقلابه مال شرایطی غیراز شرایط الانه 😃😃😃

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۱

با موتور میان دنبالم از سرکارشون تا سرکارم خیابون شلوغ نباشه هفت هشت دقیقه با موتور راهه...

تا از خیابون رد میشم میبینمشون ذوق میکنم...مدل موهاشونو عو1 کردن و طبق معمول خوشگلتر شدن...چندقدم مونده بهش برسم با یه دوقی میگم وای ننه موهاشو کوتاه کرده😍😍😍

میخنده و قیافشو نگران میکنه و میگه خب گرمم بود (میترسه دوست نداشته باشم)میرسم بهش باهاش دست میدم میگم خوشگل شدی...صورتمو میچسبونم به صورتش میگم عین همیشه ناز شدی...(عادتمونه دلتنگیم قهریم خوبیم شادیم ناراحتیم عاشقیم هرچی هستیم صورتمونو که به صورت همدیگه میچسبونیم حالمون خوب میشه...اول اول من کشفش کردم حالا عادتمون شده)



***یک عدد زوج عاشق که با موتور میرن بهترین بستنی فروشی معروف(که نزدیک خونشونم هست ولی تاحالا امتحان نکرده بودن اخه همه بهشون میگفتن اینجا فقط اسم داره اصلا خوشمزه نیست)بستنی اسکوپی میخوریم فقط به نیت کاسه نونی تهش که خوشمزه تر از بستنیاست😂😂😂😂...

یه بار مامان اینامونو برده بودیم(یه بستنی فروشی توپ دیگه که عاشقشیم) مونده بودن چرا ما سر کاسه نونی هلاکیم 😂😂😂😂میگفتن خب بازم بستنی هست که برین بگیرین...ما دوتا هم ریسهههه😂😂😂گفتیم بابا بستنی اسکوپی میخوریم که نونش هرتیکش یه مزه ای میده باحالتره😂😂😂با تعجب نگامون میکردن😂😂😂😂



***امشب قراره دسته جمعی بریم پارک و بعدم ادامه ی رانندگی اینجانب😯خب چیکار کنم که همسر به رانندگی من گیرداده و میخواد شوماخر بشم 😦

۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶

از حال این روزام بخواهین بدونین همش بدو بدوعه....


باشگاه، کارهای خونه ،کارهای شخصی ،سرکار هم که هست...شبم باهمسر  بعد کار یکم دور دور...


خیلی ازش خواهش کردم یه بار منو سوار موتور کنند...قبول نمیکردن...تا اینکه یه باربهم گفتن یه روزغافلگیرانهبا موتور  میام سرکارت  و یکم میچرخیم تو خیابونا...

یه روز بدو بدو از در زدم بیرون و هیشکیو ندیدم گوشیمو درآوردمو گفتم همسر تو که گفتی دم دری ...گفتن اونطرف خیابونو نگاه کن ...دیدم با موتور اومدن...ازذوقم نمیدونم خیابونو چه جوری رد کردم...

بچه بودم موتور سوارشده بودم اونم مربوط به خاطرات دور و کوتاهه...یکمم میترسیدم کلییم ذوق داشتم ...همسر کلی ویراژ میداد و من فقط جیغ میزدم خیلی خوش گذشت...البته بگم یه جاهایی از ترس اشکم درمیومد ولی درجریانین که آقایون همیشه درموضع قدرتن ... 


فکرکنم روی دلشون جای ناخنام مونده باشه هنوزم؛ از ترسم سفت چسبیده بودمش...

بعدشم منو بردن یه جای خلوت ...یکم پشت موتور نشستم ...خیلی سختهههههههههه خیلیااااااااا....همسر میگه دلم نمیخواد آرزوی چیزی رو دلت بمونه چون فکرمیکنی چیه حالا ،درصورتی که یه بار تجربش کنی از تبش میوفتی...


تجربه ی جالب و عالی بود ...این شبها که بابا نیستن همسر برگشتنه میان دنبالم(داداشمم رفتنه میرسونتم) و با اصرار من با موتور میان...همسر هی حرص میخوره اگه یکی ببینتمون چی؟؟؟میگم خب ببینن چیه مگه؟با یه استیصالی میگه خیلی بی کلاسیه بخدا...😂😂😂 توی محل که مثه دزدا رد میشیم همش میترسیم یه آشنا ببینه ...من واسم مهم نیستااااا همسر خیلی حساسه ...


با موتور دور دوربعد از کار بیشتر ماشین میچسبه...نمیدونم تجربشو داشتین یا نه ولی خیلی عالیه خیلیااااااا ...


***همسرروی رانندگی با ماشینم کماکان دارن کار میکنن و جدیدا خیلی ازم راضیه میگه داری روزبه روز بهتر میشی و جدیدا خیلی نرم رانندگی میکنی و من همینو میخوام....یه جاهاییم سکتش میدمااااا😂😂😂...زن است دیگر اگه شلنگ و تخته نره که میشه مرد...

هزاربار گفتم هیچ خانومی رو رانندگیشو قبول ندارم غیر شوماخر عزیزم مامانم اونم چون از هجده سالگی ماشین داشته رانندگیشو قبول دارم از یه مرد بهتر ماشینو جمع میکنه...دست و فرمونش عالیه...توی ماشین هرخانونی که میشینم قیافمو باید ببینین از ترس چشمام میشه نعلبکی...روهوا رانندگی میکنن اصن ...میرن هااااااا ...

***جاری اولی واسه گودزیلاش یه عروسک آورده(گودزیلا مذکر میباشد)که گودزیلا اسم عروسکو گداشته آسی خانوم😂😂😂😂 هی میگه مثه عمو که عروس داره منم عروس دارم😂😂😂...


نمیدونم واستون گفتم یا نه ولی چون این اتفاق واسم بامزس تعریف میکنم



پفک رو که میشناسین؟؟؟(بچه دایی سومیم 22اردیبهشت سه سالش میشه)یه بار اومده بودن خونمون اومد تو اتاقم گفت میگما بابات کوو؟؟؟گفتم وا بابام که بیرون جلو تلویزیون نشسته ...گفت نههههه بابات کو...گفتم وا عمه خب برو بیرون برو روبرو تلویزیون میبینیش...نچی کرد و گفت نهههههههههههه بابای خودت کووووو؟؟؟و با انگشت کوچولوش اشاره کرد به من...تازه فهمیدم بابای خودمی که میگن یعنی همسرم...دیگه مرده بودم از خنده از دستش...گفتم آهااااااان بابای خودمو میگی؟؟؟خونشونه...گفت عکسشو نداری؟؟؟دیگه ریسه بودمااااااا فسقل بچن مارو اسکل کردن...عکسشو نشونش دادم میگه بابای خودتو دوست داری؟؟میگم اوه اوه اوه دایییییییی بیا ببین سرو گوش بچت داره میجنبه😂😂😂😂😂


***کاش زودتر مامان بابا برگردن از کربلا...خسته شدم همش بدوبدوعه

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۳

+بذارین منو پایین


-جات خوبه


+اگه نذارینم پایین به آسی خانوم میگم باهاتون قهر کنه


😁ریسه رفتن همه

 و تسلیم شدن آقای همسر


موقعیت:برادرزاده ی آقای همسر  بالای الاکلنگ بین زمین و هوا و بجای التماس و خواهش از تیرخلاص استفاده میکنه... 


همیشه در تهدیداش یا سواستفاده هاش پای منو میکشه وسط تا عموشو تسلیم کنه...که الحقم خوب میزنه تو خال...


بعضی وقتها عموی سی و یک ساله با برادرزاده ی چهارپنج ساله سراینکه کودومشون کنار من بشینن دعواشون میشه ...اون بلند میشه اون یکی بدو بدو میاد کنار من میشینه...وبلعکس...


گاهی احساس میکنم بچه ی چهار پنج ساله داره از من سواستفاده ی ابزاری میکنه واسه رسیدن به خواسته هاش یا به کرسی نشوندن حرفهاش...


گاهی با ابراز علاقه و بیشتر وقتها با دشمنی با من حرص عموشو درمیاره یه جورایی من شدم پیچ تنظیمات عموجانشون...مثلا گاهی هم تهدید میکنه به اینکه اسمشونو تنها صدا میزنم بدون پسوند خانوم  تا عموش از موضعش پایین بیاد یا صداش دربیاد که حسابتو میرسم 😉...


***دهه نودیا بچه نیستن بخدا گودزیلان...باورتون نمیشه باید تو بخش اطفال کار کنین تا بفهمین چی هستن اینااااا...انقد عجیب غریبنو اتفاقات خاص و ویژه ای میوفته که یه مدتهه رفتم تو مود اینکه کتاب خاطرات یک نرس دیوانمو بنویسم...


۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۳

روز جشن عقدمون یه سی دی بهمون دادن پر آهنگ گفتن این هدیه واسه شما...دویستا آهنگ شایدم بیشتر روش هست ولی ما سه چهارتا اهنگشو هردفعه گوش میدیم چون بقیش زیادی شاده دلمونو میزنه...😉

کد همون سه چهارتا هم حفظیم...سی دی رو نزده شروع میکنیم بزنیم اهنگارو جلو برسیم به اون سه چهارتا اهنگ..

آهنگ گلپوش امید تو عروس کشون روز جشن عقدمون با صدای بلند پخش میشد و خوندن مادوتا با اهنگ ...


توی میکس آهنگهای فیلم عقدمون دیدم همین اهنگ رو انداختن اون قسمتی که من دارم هدیه ی جشن رو میدم به دخترهای فامیلمون...انقد به تصویر میخوره و قشنگه خدا بدونه...

پریشب همسر تا سی دی و گذاشت زد جلو رو این آهنگ یهو من با جیغ جیغ شروع کردم واسه همسر توضیح بدم که وای همین اهنگ که ما کلی خاطره ازش داریمو تو فیلممونم هست بعد تعریفم همسر میگه حالا که اروم شدی میشه یه دور دیگه بگی؟؟؟میگم نفهمیدین؟؟؟میگه من فقط ذوقتو فهمیدم  حالا یه دور دیگه بگو چی شده..😞...قیافه ی من دیدنی بودهااا😂😂😂


یه همچین دختر ذوقیی هستم 😀


آهنگ گلپوش از امید...پلی کنید😍



😍😍😍
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۸

خونه ی دخترخاله ی شوهر شام دعوت بودیم ...تازه خونه خریده بودن و مهمونیه خونشون بود...

ماهرجایی مخصوصا خونه ی دخترخاله های شوهر نمیریم تا الان دوتاشونو رفتیم اونم چون به مدت یک ساعت تمام اصرار کردن به همسر که تشریف بیارین و یه جورایی بی ادبی بود نرفتنمون...

بعد شام قرار بود بریم لب آب...حالمون اینه هرجا باشیم و بریم بعدش باید بریم دم آب...همسرم به مادرشون گفتن با ما میاین ؟اخه مادرشون با ما اومده بودن و بالطبع باید برگشتنه هم با ما میومدن و این سوال یعنی نیا...منم گفتم آره با ما میان...یه سر میریم خونه میرسونیمشون بعدش میریم(مادرشوهرم توی سفرکربلای قبل از عیدشون پاشون پیچ خورده و مو برداشته یکم شکستگی جزئی داشتن ولی خب وقتی سن بالا بره استخوان سازی مثه جوونی و بچگی که انجام نمیشه باید صبور بود)دیگه مادرشوهرم گفتن نه من با اون یکی پسرم میرم ...ما رفتیم سوار ماشین شدیم ولی دلم میخواست مادرشوهر باما بیاد چون تا به امروز وظیفه ی آقای همسر بوده که مادرشو ببره و بیاره دوست ندارم عروس خودخواه جلوه کنم که مادرشوهرشو میندازه تو یه ماشین دیگه و خودش میره ددر...اصن مادرشوهرم ماشینش این ماشینه و معنی نداره هردفعه با یکودومشون بره و بیاد باید ما برسونیمشون چه حالا چه بعد عروسی(چون من قراره طبقه ی پایین مادرشوهرم بشینم)...به همسر گفتم چرا اینجوری گفتین مامانتون نیان باهامون؟؟؟من ناراحت شدم...همسر گوشیشو برداشت زنگ زد مادرشون و صدای بقیه میومد که داشتن میگفتن شماهم برین باهاشون ماهم دلمون میخواد بیایم لب آب...خداروشکر که نرفتیم و مادرهمسر اومد تو ماشینمون و رفتیم لب آب.

خیلی خوشحال بودم مادرهمسر هم با ما داره میاد لب اب آخه از وقتی آب رو باز کردن ندیدن اصلا...یکم بخاطر پاشون دلواپس و نگران بودم ولی مادرشوهرم از اون زنای مقتدر هستن که زیر بار نمیرن که خودشونو بزنن به مریضی میگن من چیزیم نیست دلم میخواست دستشونو بگیرم ولی حس کردم ناراحت میشن به همسر گفتم تو پله ها ستون بشین واسشون فشار کمتری رو پاشون بیاد و بلاخره پسر با عروس فرق داره و کمک پسرشونو قبول کردن...(من چون پنج تا زندایی دارم خیلی چیزهارو دیدم و دستمه)

رفتیم لب آب دیدیم خواهر شوهرم زنگ زد کجایین؟و بلاخره بعد کلی گشتن پیداشون کردیم .البته منو مادرشوهر دیگه یه جا ثابت نشستیم تا اونا بیان پیشمون چون نمیتونستن خیلی راه برن بلاخره اتفاقه دیگه...

پنج تایی لب آب خیلی خوش گذشت البته به اضافه ی مرد کوچکمون...من بهش میگم مرد کوچک...بقیه بهش میگن بزرگ مرد کوچک😉...(بچه ی خواهر شوهر...پسره و سه سال و نیمشه.انقد نازنازیه و ملوسه خدا بدونه.همیشه تیپ مردونه واسش میزنن خوردنی میشه)

خواهرشوهرو همسرش رفتن زود چون صبح ساعت شش همسرش باید میرفت سرکار ولی ما بیشتر موندیم...دوسه جا زیر پل خواجو و کنارش بزنی و برقصی بود بیا و ببین و یه جماعتی جمع شده بودن که وقتی متفرق شدن تازه فهمیدیم چقد زیاد بودن!!!


دیگه ماهم اومدیم من اومدم خونمون و همسر ومادرشون رفتن خونشون...شب خوبی بود خداروشکر...


***یه دخترخاله های همسر هست میگن همسر چندین سال پیش اینو میخواسته میبینمش نمیتونم اخمامو کنترل کنم سریع میره تو هم...هرکی دیدتش کلی بهم خندیده که اینو تو رقیب خودت میدونی؟؟؟آخه یه رقیب درست درمون پیدا کن تو خیلی از این سرتری ولی حسادت خانمها این حرفها روش تاثیر نداره...همسر که بلکل منکر این قضیه هستش و یک ریز میگه میدونی چقد بدبختی کشیدم تا بهت رسیدم و این وصله هارو بهم میچسبونی؟؟؟پدرم شاهده چقد میرفتم سرخاکشو میگفتم من عاشق این دخترم اگه از دستم بره نمیدونم چیکار کنم خودت دعا کن خداکمکم کنه جواب بله بگیرم ازش ،اونوقت دخترخالم کیه این وسط ؟؟؟

دیشب تو مهمونی بودش...میدونین حرفهای مادرشوهر منو بیشتر حساس کرده اخه هی میگه ما چون وصلت فامیلی نمیتونستیم انجام بدیم ضرر کردیم وگرنه ماشالا دخترامون مثه دسته گل ...درست تو چشمای منو اون دخترخاله میگن...حالا عالمو آدم میگن هیچی ازش کم نداری چه بسا سرتری ولی نمیدونم چرا مادرشوهرم اصرار داره که حیف بودن دختر خواهراش😐...سر این حرفهاش حس بدی پیدا کردم به این دخترخاله...رو مخمه هاااا .دعام کنین آرامشمو گرفته این قضیه...دختره بدجوری نگام میکنه یا از دید منوو شوهرم جیم میشه و این رفتاراش بیشتر آزارم میده...

***دارم میرم باشگاه بدنسازی...خیلی حس خوبی دارم خیلیییییا...تنها چیزی که روی حالم اثر داره و خوبم میکنه ورزشه .بدن درد دارم ولی هرچی میگذره بهتر شدم و مربیم همش میگه بدنت آماده بود وگرنه به این زودیا نباید دردات خوب بشه...

همسر یه خط درمیون میگه دلم میخواد هیکلت عوض بشه یا لاغربشی(منظورشون مستقیم دفترخونه و طلاقه😂ملیحشو میگن ناراحت نشم😃)...قرارنیست لاغر کنم میخوام هیکلم اصولی باشه همییییین



***ایستاده و من نشستمو داره درمورد یه چیزی نظرشو واسمون خیلی جدی میگه بحث جدی درمورد یه چیزیه...من انقد محو تماشاش هستمو دارم قربون صدقش میرم تو دلم اصلا نمیفهمم چی گفتن...یه ریزدلم واسش ضعف میره اساسی...دلم میخواد بپرسم چی گفتین ولی میترسم همسر و مادرشوهرم فکرکنن من خیلی خنگ و گیجم...😟


۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۴۵

بعد شام کنار رودخونه میریم رو پله ها کنار یه دنیا انواع گل که تو پله ها کاشتن میشینیم...خلوته خلوته...قو پر نمیزنه


چنددقیقه بعد...پله ها تبدیل میشه به اتلیه ی عکاسی و یه جماعت زیادی میان بااین گلها عکس بگیرن...شوهرم طبق معمول همونجور که داره خندشو جمع میکنه میگه دوباره ما یه جا پیدامون شد راهپیمایی بیست و دو بهمن میشه همون جا...خندم گرفته و برعکس شوهرم نمیتونم نیشمو جمع کنم...


دوسه روز با خواهرشوهر تموم پاساژای انقلاب و سپاهان و افتخار ومغازه های خیابون نظرو واسه مانتو  و کفش زیر و رو کردیم و تا ما توی یه مغازه پیدامون میشد به قدری شلوغ میشد اونجا که کلی با ببخشید و باریک کردن خودمونو  میتونستیم از مغازه ی طرف بیایم بیرون...همسرم تا میخواستیم بریم تو یه مغازه اینور اونورو نگاه میکرد میگفت هیشکی دورو برنیست تا نریختن تو مغازه سریع پرو کن اگه خوبه بخریم در بریم...و واقعا به طرز خنده داری همون مغازه پر مشتری میشد...


ماهم انقد محکم نشسته بودیم وسط این پله ها که اون جماعت از رو رفتنو بعد از  نفری دویستا عکس رفتن...همسر برگشته میگه چرا ما به این فکرنکردیم که عکس بگیریم؟؟؟میگم خب ما محو تماشای آب و گلها بودیم یادمون رفت اینها از لذت تماشا یه عکس دارن که تو این تاریکی و نور فلاش کل عکساشون افتضاحه...

و چندتا عکس سلفی میگیریم که تو بیشترش پتویی که من روی شونه هام انداخته بودم درگوشه ی تصویر بود😂...کلی بعد به سلفیامون خندیدیم...


انقد سرد شده بود هوا بدو بدو تا ماشین رفتیم که یکم گرم بشیم...

همسر عکسای آتلیه که رفتیم و لباسای ست پوشیده بودیمو گرفته بودن...همسر خیلی تعصب دارن رو عکسای آتلیه واسه همین هرجایی نمیرن واسه عقدمون یه جای بخصوص رفتیم و همش میگن خیالشون راحته ولی این اتلیه هول هولکی شد و همسر به شدت آشوب بود که من به این طرف اعتماد ندارم و هرجور شده عکسارو نجات بدمو تمام ...حتی یه جورایی پول زور داد به طرف(اندازه پول یه دوربین عکاسی) تا عکسامونو از رو کامپیوترش پاک کنه ...همسر به شدت شاکی و غیرتی شده بود و زده بود رو فاز رفاقتی که طرف رو لج نیوفته...بعدم بهم گفت یه دوربین واست میخرم بعدم یه چاپخونه ی مطمئن که کارمنداش خانمن میشناسم میدم اونجا عکسامونو چاپ کنن بعضی اتفاقات تجربه ایه کلاهمونو بذاریم بالاتر...


و من به شدت سر این قضیه مدیون همسرم هستم که علارقم میل باطنیش رفتیم این اتلیه...ولی عکسامون خیلی خوشگلههههه خیلیااااااا چون همسر تو عکسها لبخند زده...چندروز قبل رفتیم اتلیه ی عقدمون که عکس انتخاب کنیم همسر برای رضای خدا یه لبخندم نداشت انگار منو بهش انداخته بودن😂😂😂وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه همسر گفت به شدت از خودم شاکی ام گفتم چرا گفت دیدی؟؟؟یکیشم لبخند نزده بودم...گفتم من هی بهتون میگفتم یکم بخندین میگفتین جدابیت مرد به اخمشه...

واسه همین همسر این عکسای جدیدمون که بالباس ست هستیم رو خیلی دوست داره چون خودشون واقعا عالی افتادن بخاطر لبخند کم رنگشون...

فیلمای عقدمونم اماده بود همون روز بهمون تحویل دادن ...چقد خندیدم...اصن تو فیلم مشخصه عروس چقد شیطونی میکنه...دامادم که انگار قهره با عروس😂.همسر فیلمو ندیده ببینه خودشو میکشه...مامانم کلی حرص خورد چرا شوهرت مثه قهراست دیگه فکرکنین شوهرم چقد حرص بخوره...برعکس داماد من همش خوش اخلاق و لبخند دارم حتی لحطه ای که دارم هدیه ی سر جشن به مهمونامون میدم وبرگشتم با حرص به اقای همسر میگم لطفا گوشیتونو خاموش کنین و جواب ندین یه لبخند پهنی رولبمه  که دوسه بار زدم عقب جلو تا مامانم باور کرد بااین لبخند داشتم شدیدا حرص میخوردم....(آخه هی به گوشی همسر از مردونه زنگ میزدن که فلانیا دارن میرن بیا میخوان خدافظی کنن یا فلانی اومده بیا خوش امد بگو...یعنی جشنو دوتا داداششون کوفتم کردن😉)


***مهمونی پشت عقد ابرومندانه انجام شد و خیلی خیلی مدیون بابام هستم که کلی توزحمت افتاده بودن واسه این مهمونی...


***خریدای خونچه رو یکمشو انجام دادیم لباسهاش  و کیف و کفشهاش تموم شده مونده لوازم  و وسایل آرایشی بهداشتی ...

***خونچه رو قراره نیمه ی شعبان واسم بیارن ان شاالله..

***واسه مهمونی پشت عقد لاک هم رنگ لباس زده بودم و چون نماز نداشتم لاک ها دوروز رو دستم بود همسر که دید چقد ذوق لاک دارم رفته ده تا لاک رنگاوارنگ واسم خریده اگه بدونین من چقد ذوق زده بودم وقتی در جعبه ی وسط صندلیارو باز میکنه و میگه خانومی ببین اینارو دوست داری و من کلی توی ماشین جیغ جیغ میکنم که وای رنگ اینو ببین و این یکی چه جیغه این یکی چه ملیحه ...

اصن همین که دنبال اینه که خوشحالم کنه واسم دنیا دنیا می ارزه....

***یه چیزی دیگه هم میخواستم تعریف کنم یادم رفت اصن😐


***مذهبی ها عاشقترند باورکنین...(رو دلم مونده بود با بغض اینو نوشتم با لبخند بخونین)

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۵