جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

ماه قند دونفره عالی بود.تجربه ی سه روز زندگی دونفره...


***سلام نماز عصرو که میدم کلید تو در اتاق میچرخه .سرم میچرخه سمت در،از لای در منو میبینه همون لای در چشمک معروفشو میزنه و میاد تو...بعد سلام مم قبول باشه ...با جدیت میگه سلامتونو رسوندیم گفتن چرا خودشون نیومدن گفتم والا آقا دست رو دلم نذار که خونه انقد این دختر فس فسی کاراشو میکنه همیشه عقبه...دارم میخندمو و جدی داره حرف میزنه و کفشاشو درمیاره روی تخت لم میده با لباسای بیرونش...یادم نمیاد چی پرسیدمو و درحال فکرکردن چشماشو میچرخونه و شروع میکنه جوابمو بده که از حالت قیافش دلم واسش ضعف میره...ازسرسجادم پامیشم میرم محکم میبوسمش...با تعجب نگاه میکنه!درحال برگشتن سرسجاده شونمو میندازم بالا و میگم ضعف رفت دیگه...صدای خندش کل اتاقو برمیداره...

بوسیدن روی ماهش با چادرو مقنعه ی نماز آی چسبید این مدلیش عالی بود


***یهو یه استرسی میگیرم با صدای خدافظی همسر از توی حمام فریاد میزنم همسرجااااان...میگه جانم؟؟؟و صداش میاد که دراتاقوکه باز کرده میبنده و میاد پشت درحمام...میگم من میترسم میشه دراتاقو قفل کنین؟؟؟میگن باشه عزیزم...دوباره داد میزنم کلیدو ندین پذیرشهااااااا...میگه چشم حواسم هست...میگم ببرین باخودتوناااااا...میگه نمیگفتین هم کلیدو نمیدادم پذیرش وقتی تو اتاقی...با بغض میگم ببخشید میترسم خب...اجلو بالصلاه صدای حرم میاد ...میگه نترس خانوم زود برمیگردم و میره...

شب وقتی جامو روی تخت با جاش عوض میکنم که بین دیوار و خودش باشم از ترسم ،خیلی جدی بهم میگه این فیلمایی که اینجوری آزارت میدنو واسه چی میبینی؟؟؟تاثیر منفی روت گذاشته ...بغضم شدیدتر میشه میگم موندم چه جوری بعد عروسی وقتی تو خونه تک و تنهام برم حمام .اصن چه جوری تو خونه بمونم ...میبینن حسابی ترسیدم میخندن میگن کاری نداره که هرروز مثه پدر بزرگم که مادربزرگم بچه بوده میذاشتنش لب طاقچه و میگفتن من میرم سرکار ازاینجا تکون نخور تا برگردم دست به هیچی هم نذار که بلایی سرت نیاد منم شمارو میدارم لب طاقچه و در خونه رو سه قفله میکنم و میرم سرکار...و خندش شدت میگیره...با چشمای دلخور میگم چشم اسیر میبرین...میگه عزیزم تا تو باشی از این فیلمها نبینی...و دوباره خندش ...

هدفشون از این فیلمها اینه که از ریسمون سیاه و سفید بترسین...

***میریم توی پاساژ های معروف مشهد خرید کنیم و همسربا متانت و صبوری خیلی خیلی زیادی همراهیم میکنه...بعد هم از اینکه سرخرید اینقد خسته شدم ازم دلجویی میکنه...واسه یکی خرید کنین بعد هم ازش معذرت بخواین که حسابی خسته شده!!!!

مامان اخرشب که زنگ میزنن بهم میگن خریدتون خوب بود؟؟؟(آخه همسرمن شدیدا مشکل پسند و وسواسیه تو خرید به نظرش لباس درصورتی که سناتوری باشه به درد عروس میخوره درغیراینصورت انقد باید گشت تا سناتوریشو پیدا کرد...از اصفهان یه ریزغر میزدم که من همسرمو میشناسمو و واسه ی چی فامیل شوهرم اصرار دارن من خریدمو تو شهر غریب تنهایی اینم با همسر جانی که مشکل پسنده انجام بدمو و من نمیخوااااام😟...آخه خودمم کلی مشکل میپسندمو یه چیزی به دلم میشینه تاجایی که اصن قید خریدو میزنم)حسابی خسته شده بودمو لباس مجلسی رو بااینکه چندتا پاساژ که بورس لباس مجلسیشون بودو زیرو رو کرده بودیم نخریده بودیم ولی بخاطر اخلاقای همسر تو طول خریددر جواب مامانم گفتم عالی بود...مامانم با تعجب گفتن واقعااااا؟؟؟...گفتم آره خیلی خوب بود خداروشکر...مامانم گفتن چطور مگه؟ تو خوب بودی؟لباساشون خوب بود ؟ آقای همسرت خوب بودن؟گفتن هیچکودوم فقط و فقط آقای همسر خوب بودو عالی بودن در طول خرید...مامانم میگن جدی خداروشکر پس تو هم غرزدی آره؟میگم نرم نرم زدم ...مامانم اونطرف غش میکنن از خنده همسر اینطرف موندن چیو زدم؟؟؟اونم نرم نرم...

یه لباس مجلسی و یه کت و دامن واسه خونچه برداشتم لباس مجلسیم عالیههههههه عالیااااا خودم عاشقشم...یه لباس هم واسه مهمونی پشت عقدی که بابا مامانم اخر این هفته میدن گرفتم که همسر کلی دوق کرد که اخ جون عیدیتم جور شد مونده بودم چی برداری واسه عیدیت تا گفتی واسه مهمونی لباس میخوای جرقه زد واسه عیدی این عیدت یه لباس بخرم.حالا که پسندیدی حسابی ذوق کردم دلم میخواد ده برابر پولشو به طرف بدم و من خشک شده به ذوقشون نگاه میکردم...

خلاصه کلی هم سوغاتی واسه اینو اون خریدیم...ولی خرید سنگینامون همین سه تا بود...همسرم میرفت تو مغازه ی سوغاتیا دیگه بیرون نمیومد که میخواست مغازه رو بار کنه انقد غر میزدم که آخه اینو که انقد زیاد نمیخرن که اونو که نیاز نیست کسی اینارو سوغاتی نمیاره...زیاد شد ...خلاصه کشون کشون از مغازه ها میاوردمشون بیرون...همسر من خودش چون بازاری هست با تمام فروشنده ها حسابی گرم میگرفت انگار داداشش بودن میگفت دلم میخواد خستگی طول روزشون بپره...منم از حرصم میگفتم میخوام نپره اینا یه ده شایی تخفیف نمیدن میخوام خستگیه بمونه اصن😂😂😂...(مشهدیا به اصفهانیا آلرژیه ویژه و خاصی دارن... خیلیااااا... قشنگ چندتاشون مستقیم بهمون گفتن...بیشترین خرید مغازشون توسط اصفهانیاست ولی نمیدونم چه هیزم تری بهشون فروختیم.دلم نمیخواست هیچی از مشهد بخرم بخاطر این اخلاقشون ولی من چون عصرها سرکارم و صبح هاهم همسر سرکاره اصلا وقت خرید کردن نداریم تو شهرمون.همین دوتا تیکه ی خونچمو که خریدم همسر به فکرفرو رفت که از این به بعد بجای دور دور و لب اب رفتن بعد از کارت میریم دنبال خریدات...خیلی وقتمونو هدر کردیم تاالانش...بجای چرخیدن بیخودی یه کار مفید میکنیم که اینجوری فشرده نخوایم خرید کنیمو خسته بشی....

آخه اون موقع شبم یه سری پاساژای معروف اصفهان درحال بستنن😟)


***روز دوم خرید درحال برگشت توی تاکسی به همسر میگم لباس مجلسیم عالی شد بااینکه دوروز گشتیمو و روزاول داغون شدیم از خستگی ولی خیلی به دلم چسبیده ...مطمئنم دیگه قشنگترش تو این چندتا پاساژ معروف نبود...

همونجور که به روبرو زل زده میگه دقیقا حستو میفهمم منم این حسو داشتم و دارم.سه سال چرخیدم از بالای شهر تا آخر شهر خیابون و کوچه ای نیست که نرفته باشم خواستگاری...رفتم گشتم واسه همین الان صبح تا شب و شب تا صبح با کمربند میزنیم هیچی نمیگم چون مطمئنم بهتر تو گیرم نمیومد واسه همین میزنیم صدام درنمیاد...چشمام گرد شده میگم خاک برسرم اگه یه آشنا اینجا بود که فکر میکرد داری جدی میگی که 24ساعته با کمربند میزنمت که 😰...من درحال حرص خوردن و همسر و راننده درحال خندیدن به حرص خوردنای من...ابراز محبت همسرم اینگونست ... الان متوجهین من همش درحال حرص خوردنم واسه چی؟؟؟حس میکنم موهام داره سفید میشه از دستش...


***از خواب بیدار شدمو دارم با حوله صورتمو که شستم خشک میکنم که صدای خنده ی همسر بلند میشه .نگاشون میکنم میبینم سرشون تو گوشیه ...میگه بیا کنارم بشین یه چیزی نشونت بدم...

میرم کنارشون میشینم میگه خودتو ببین...میگم کی این عکسارو گرفتین میگه وقتی درخواب ناز بودین و غش غش میخنده ..میگه آسی خدا میدونه چقد سربه سرت گذاشتمو و تو تکونم نخوردی ...میگم واقعاااا؟؟؟میگه لبهاتو میکشیدم میگفتم واسه عکسمون لبخند بزن و یه عکس میگرفتم لبهاتو جمع میکردمو ابروهاتو میکشیدم سمت هم میگفتم حالا قیافه ی دلخور و عکس میگرفتم 😂😂😂...میگفت انقد سربه سرت گداشتم که بیدارشی بریم صبحونه  و بیدار نشدی انگار بیهوش بودی از خستگی هیچ واکنشی نشون نمیدادی...من باخنده و درحال تعجی میگم واقعا؟چرا من نفهمیدم!!میگه هیچیشو اصلا نفهمیدی؟؟؟میگم هیچیییییی...غش غش میخنده میگه بیا این سلفیو ببین من و شهید مدافع حرم...با دیدن عکس غش میکنم از خندههههههه...پتو سفید بود منم پتورو کار هیچ وقت نکرده تا زیرگلوم بالا کشیده بودمو خواب بودم رنگمم سفید مثه گچ انگار مردم...همسر از حرم میاد میبینه اینجوری خوابیدم یه سلفی میگیره میگفت انگار شهید مدافع حرمو درتابوتشو بازکردن و صورتشو باز کردن خانوادش وداع کنن و غش غش میخنده میگه دویدم تا پوزیشنتو به هم نریختی یه عکس بگیرم باهات...من از خندیدنش خندم میگیره..آخه هیچوقت انقد صاف بخوابمو پتو رو اینجوری رو دستامو بازوهام نمیکشم دستام باید بیرون پتو باشن معلومه خیلی سردم بوده...


میگه حالا که داری میخندی یه اعترافی بکنم؟میگم بفرمایین شما که همه بلایی سرم آوردی...میگه تا جا داشت بوست کردم هیشکی نبود از دستم دربره و مقاومت کنه که لپشو نبوسم آی بوسیدمت...میگفت البته انقد مبارزی که با هربوسی هرلحظه حس میکردم الان بیدار میشی و هلم میدی که عهههه بوسم نکن و درهمون لحظه سفت بغلم میکنه و میبوستم و من ناخودآگاه میگم واااای ولم کن بوسم نکن و هلش میدم عقب که باعث میشه شلیک خندش هوا بره میگه منظورم دقیقا همین بود مثه ماهی از دستم لیز میخوری هی درمیری نمیذاری بوست کنم منم تلافی کردم...تا پشت چشماتم بوسیدم وای آسی چشمات بسته هم که هست مدل چشمات قشنگه ...نیشگونش میگیرم و میگم بیخوووووود منو بوسیدین...میگه میخوای پس بدم؟؟؟پا میشم میرم عقب تر میگم نخییییییرم بلند بلند میخنده میگه گفتم اگه ناراحتی تا پس بدم...

***امروز پیام دادن خانومی انقد اول صبحی خندیدم از دست خودم...تا چنددقیقه داشتم دنبالت میگشتم که کودوم طرفم خوابیدی😂😂میگه وقتی خون به مغزم رسید تا یه عالمه وقت داشتم به خودم میخندیدم ...میگه عجیب بهت وابسته شدم بیا بازم بریم ماه قند...میگم من با شما دیگه هیچ جا نمیام میگه وا چرا؟؟؟میگم چه معنی میده؟؟؟آدم خودش رو که تو دل اینجوری جا نمیکنه؟؟؟یه ریز از دیشب که از ماشین فرودگاه پیاده شدم تاالان دلم واستون پر کشیده...بخواین اینجوری دل ببرین ماه قند بی ماه قند...


***کادوی روز مرد یه پیراهن همرنگ اون لباسی که واسه مهمونی گرفتم خریدم...کلی گشتیم تا اون رنگ پیدا کردیم و من با اصرار و اصرار موفق شدم پولشو بدم البته کار به دعوا داشت میکشید نمیذاشت من حساب کنم که😉...

خیلی قشنگه که ست شدیم دلم میخواد یه عکس برم اتلیه بگیرم...

راستی مشهد یه عکس دونفره گرفتیم رو شاسی...همسر که خیلی دوست داشت هی میگفت چه عکس خوشگلی شده


***وقتی با بغض از حجم خوشحالی از امام رضا تشکر میکردم بخاطر اینکه همچین همسری روزی من شده از خدا بهترینهارو واسه مجردها خواستم بنظرم همیشه هم گفتم کلی دعا هست که شماها نمیدونین باید درحق خودتون بکنین کلی ویژگی درهمسرتون هست که باید واسه هرکودومشون کلی دعا کنین ولی اصلا تو مجردی به ذهنتونم نمیخوره...چون به ذهنتون نمیخوره یا وقت اینهمه دعا رو ندارین فقط توبه کنین از کارهای اشتباهتون و احسان به والدین کنین و از خدا بهترینووووو اون بهترینی که همه جوری بخوره بهتون رو ازخدا بخواین خدا خودش بهتر میدونه چی به چی میخوره چی به چی میادکی به کی میخوره...بسپارین به خودش شک هم به خودتون راه ندین...



۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۵

تا دوازده شب شیفت اورژانسم...

هربیماری که کارش انجام میشه میره میاد کنارم میگه خانوم پرستار ماشمارو خیلی خسته کردیم تو این بخش تنها بودن کار سختیه خسته نباشید حلال کنید و من با وجود همه ی خستگیا و کوفتگیا باید لبخند بزنمو بگم برین به سلامت خدانگهدارتون باشه...به همه ام روتین عین همین جمله رو میگم انگار اونوقت شب غیرکار نمیتونم تمرکزمو بذارم رو تغییر جمله بندی...اینو میگم چون هربار که اینو میگفتم دکترای بخش نگام میکردن که چرا این جمله یکسان میگه...

عین تراکتور تا دوازده و ربع کار کردم نیم ساعت آخر همسر به بیمارای داخل سالن انتظار اضافه شده بود و هراز گاهی لابلای کارام میرفتم دم در فقط نگاش میکردم نگام میکرد دوباره برمیگشتم سرکار ...نگام بغض داشت که خستم نگاش مسکن بود که تموم میشه میریم خانومی...


ساعت دوازده و ربع با پیرترین دکتر شیفت اورزانس عزم رفتن میکنیم کت پوشیده میاد بره بیرون برمیگرده میگه این آقایی که اینجا نشستن منتظر شمان؟؟؟ندیدمشون تووبیمارا میگم بله همسرم هستن...میره دوباره دم در نگاه میکنه و صداش میاد جلل خالق آخه زن و شوهر چقد به هم میان(خندم میگیره عنق ترین دکتر اورژانس که دیگه از خستگی داشت از بین میرفت انگار سرحال شده بود...)(ما اصلا شبیه اونجوری نیستیم که همه میگن یعنی من یکی که قبول ندارم خیلی فرق داریم باباااااا)

میریم بریم شام ساندویچ الویه خانوم بیار بزنیم بربدن لب آب...لب آبی بودهااااا انقد تو ترافیک خیابون کناررودخونه موندیم که همسری قاطی کرد گفت اصلا ترافیک انگار قفله پیش نمیره نمیدونین چه جمعیتی بود دوبله پارک کرده بودن رفته بودن به امون خدا...ماهم پیچوندیم رفتیم پارک رجایی ...چندوقته اینجارو پیدا کردیم آروم تمیز بزرگ خلوت...فقط آب نداره...که به روزهایی که زاینده رود بااون قیافه ی خشکش باعث بغضمون میشه در....

روبروی هم یه پا اینطرف نیمکت یه پا اونطرف نیمکت روبروی هم نشستیم و مواد ساندویچ رو که خورد کرده آماده تو ظرفای در دار گذاشته بودمم بینمون بود و واسه خودمون ساندویچ میگرفتیم(بدم میاد ساندویچ بمونه چندساعت  آب سس و کاهوو و گوجه و همه قاطیییی وااااای😒...گوجه هاش که حالت لهیده و پیرشده پیدا بکنه اصن حال به هم زن میشه)...همسر بدون مخلفات ساندویچ میگیره و من هی حرص میخورم بابا کاهو خیارشور حالا اگه مثه من باشین گوجه رو نباید بذارین بدون بقیش که حال نمیده...ولی عجب چسبید ...یه پتو رو شونم بود (که همسر این پتو رو واسه من تو صندوق عقب ماشین نگه میداره که الکی تو سرمای پارک نلرزم)یه ساندویچ تو دستمو درحین حرف زدن درمورد گیاهخواری و متقاعد کردن همسر و همچنین کیفور شدن از همسفرگی باهاشون یه گاز به ساندویچمم میزدم....خیلی چسبید تاحالا غذایی که من موادشو آماده کنم اونم بیرون خونه نخورده بودیم همش غذای اماده غذای رستوران اونم رستوران مخصوصه آقای همسر که فقط اونجارو قبول دارن...

بعد شام همسر بساط چایی رو که آورده درمیاره و یه نیم لیوان جلوی من پر چایی یه نیم لیوان پرچایی جلوی همسر و من ذوق گونه به بخاط چایی و اینکه اولین بساط چایی دونفرمونه اونم بیرون منزل فکر میکنمو ذوقی میشم...حسابی اون چایی وسط فین فینای من چسبید که از سرما داشتم میلرزیدم...لیوان چایی رو بغل کرده بودم رسما...

بعد چایی کنار هم میشینیم طبق معمول من دست به سینه و همسر دست باااز دستش کل نیمکت پشتی رو میپوشونه ...حرف میزنیم همسر از پسرعموش میگه که مورد جالبی نیست واسه ازدواج با دخترفامیلتون .جنس جنس خوبیه ولی شرایطش خاصه...و من حس میکنم اونایی که بازاری هستن حتی طرز فکرشون هم بازاری گونه هست خیلی قاعده و قانون میسازن خیلیییی...حساب کتاباشون ساده و تک مجهولی نیست ...چندمجهولی کنکوریه   ....

شبی که همه تا فهمیدن دست تنها تا دوازده شب شیفت شبم بهم تسلیت گفتن تبدیل شد به دبش ترین شب سال 96...
ساعت دو نصف شب رسیدم خونه...وقتی این تایم برمیگردی خونه مثه دزدها باید درو باز کنی درو ببندی ...یهو میبینی دارب کیف خورد تو در  و همه میریزن دم در که کیه نصف شبی...و تو مجبوری لبخند ملیح بزنی که ببخشید کیفم خورد توی در...😂😂😂...باید قیافمو اون لحظه ها ببینین .عین قیافه ی اقا دزده موقع دستگیری حین ارتکاب جرم میشم😁

***همسر یه چمدون بزرگ لباس داره😐...بنظرتون با چه کلامی متقاعد میشه که لباس کمتر بردارن؟؟؟میخوام موهامو بکنم...
مردهای خانواده ی ما رو ولشون کنی واسه ده دوازده روز مسافرت هیچی برنمیدارن دیگه مامانم انقد وسط خونه جیغ میزنه که نمیشه هی برین حموم هی همون لباسارو دوباره بپوشین تا یه دست لباس برمیدارن...آخر سرم مامانی خودش دوتا دیگه واسشون سرخود برمیداره...
***همسر عین قبلنای منه واسه مسافرت...باید پیاده روی کربلا بری تا قشنگ بفهمی چی بایدبرداری چی به کارت نمیاد ...مثه اعمالتون میمونه سنگینیش رو دوش خودتونه...من خیلی فرق کردم...
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۶

روز سیزده بدر شب توی سینما سر سه تا آدم عقده ای دعوام شد با همسر...

اولین دعوا جلوی چشمای بهت زده ی خواهرم که بخاطر صدای بالای فیلم نمیفهمید ما چی میگیم ولی قیافه گرفتنامون واسه هم مشخص بود دعوا شدید تر از اون چیزیه که فکرشو بکنه...

همسرم تمام نقطه ضعفش خانوادمو خانوادشن...از روز اول بهم گفت سرهمم بریدیم خانواده هامون نفهمن...ما یادمون میره اونا نه...و اولین دعوامون اونم با این غلظت جلو چشمای خواهرم...

بعد از اینکه خواهرمو رسوندیم یه دعوای مفصل کردیم من دلم از چندجا پر بود و هرچی جیغ و داد تو زندگیم نکرده بودمو یه باره خالی کردم...هیچکس باورش نمیشه بلد باشم بااین شدت و حدت جیغ و داد کنم...اصن اون لحظه خودمم خودمو نمیشناختم...چه برسه همسر منو بشناسه...همسر واکنش عاقلانه ای درلحظه داشت ولی توی بهت عجیبی بود...من ادم جیغ و دادی نیستم همیشه گریه اولین و اخرین سلاحمه...وقتی اومدمو به خواهرم گفتم سرش جیغ و داد کردم خواهرم میگفت یعنی چی؟؟؟بگو مثلا چه جوری این کارو کردی؟؟؟چون باورش نمیشد...


داستان داره ولی من به هیچ چیزی تو این عالم حساس نیستم الا اینکه درلحظه ای که من معمولییم یکی منو نادیده بگیره اونم واسه ادب کردنم...اگه منم تو قیافه باشم بحثش جداست ولی اگه من فراموش کرده باشمو طرف تو قیافه باشه دلم میخواد ریز ریزش کنم😉...هرکسیو نه هاااا اگه طرف دوست باشه فامیل باشه دیگه اون آدم میره تو لیست سیاه و دیگه هیچوقت برام آدم قبل نمیشه ولی اگه نزدیک باشه باید حالشو بگیرم ...خودم میدونم اشتباه کردم و بزرگترین لطمه رو به رابطه ی دونفرمون زدم ولی درلحظه کاری بود که انجام دادم...

هضم قضیه واسه همسر سخت بود آخه ما بگو مگوی ساده هم نداشتیم چون آدمییم که سریع کوتاه میام و تسلیم میشم یا از خیر اون چیز میگذرم که شری به پا نشه....و حالا با اولین دعوا آتشفشان دوسه روزم فوران کرده بود و همه چیز رو سرهمسر خالی کرده بودم...(اینکه میگن وقتی دلتونو میسوزونن ساکت نشینین واسه اینه که شما از خاطرتون نمیره یه جای دیگه به بدترین شکل سریه نفر دیگه خالی میکنین)


بگذریم تجربه ی اولین دعوا افتضاح بود و آخرش هم بخاطر جیغ و داد زیاد من مقصر شناخته شدم...

همسر از خواستگاری بهم گفته بود سخت فراموش میکنه اتفاقات رو مخصوصا اتفاقات بد ...برعکس من...که همیشه همسر بهم میگه آسی واقعا بهت غبطه میخورم انقد سریع اون اتفاق بد که واست افتادو فراموش کردی تا منم کامل توضیح ندادم یادت نیومد...

خود همسر همیشه میگه بزرگترین ایرادم اینه تموم اتفاقات با جزئیات کامل سیو تو ذهنم از بچگی تا حالا...و فکرکنین من چه عذابی دارم میکشم هرلحظه که میدونم یادشه و نمیخواد به روم بیاره...

امروز خواب وحشتناکی دیدم که پدرشوهر خدابیامرزمم توی خوابم بود(به علت علاقشون به پسرشون خواستن بهم تذکر بدن)...

از صبح یاد خوابه میوفتم گریه میکنم و حسابی انرژیم تحلیل رفته یه قیافه ی اویزوووووون...

همسر زنگ زد و گفتم قضیه مشهد چی شد؟؟؟گفتن اخه وسط پاگشا و مهمونی پشت عقد و این حرفها که نمیشه رفت مشهد و از من اصرار که آخه بعدشم که کلی کار سرمون میریزه میره تا آخر اردیبهشت...

همسر یک ساعت پیش زنگ زد و گفت شناسنامه و کارت ملیتو بیار که ببرم ثبت نام کنم ده دقیقه دیگه دم در هستم...بدو بدو پوشیدمو رفتم دم در...شناسنامه رو دادم بعد از سیزده بدر دیگه همو ندیده بودیم...روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم .نمیدونم فکرکنمم خودش فهمید ...بهم میگه حالا یه خواب دیدیاااا این چه قیافه ایه آخه...بخند و دوطرف لبمو میگیره میکشه که لبم شکل خنده بشه...

میگه فکرکنم بوست عقب افتاده هااااا ...میاد بهم نزدیک بشه که درهمین لحطه همساده ی طبقه ی چهارم میاد بره بیرون و من یه جایی بین خجالت و اینا می مونم (حالا خوبه خانم بود)چه معنی میده وسط این کارا کسی از خونش بیاد بیرون؟؟؟دودقیقه دیرتر میومد ایییییششششش...هیچی دیگه آبرو نداریم😂...نه خداییش به صحنه ای نخورد به صحنه ی بوس خورده بود که سه روز عزای عمومی اعلام میکردم😁 ولی خب همینم دوست نداشتم ببینه...خودش فهمید بدموقع رسید مثه میگ میگ دررفت...ماهم که همه فازیمون پریده بود همسر گفت میترسم بهت نزدیک شم ببوسمت یهو پلیس چریکی ناجا مثه مور و ملخ از دیوار بریزن تو ...یعنی من دراون لحظه غش کرده بودم از خنده😂😂😂😂


***وقتی جایی میریم و مهمونی دعوتیم بعدش یه بلایی سرمون میاد خیلی به این چیزها اعتقاد ندارم ولی وقتی دوستم گفت اسی دقت کردی شما دوتاهم عین منو شوهرم بعد مهمونی یه اتفاق بد واستون میوفته تازه فهمیدم شاید بیراهم نگه...سیزده بدر با فامیل پدری باغ عمه بودیم...حسابی هم خوش گذشت ولی همه هی به ما دوتا میگفتن وای ماشالا چقد به هم شبیهین چقد همو دوست دارین...دیگه این شد که اولین دعوامون اتفاق افتاد...مقصر اول و اخرش که منم...ولی صدقه هم دادیم

***آقا بطلب هوای مشهد کردم


۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۶

_چه بوی خوبی میدی!

+یکم هیچی نگین داشت خوابم میبردهاااا

-بعد چه جوری بغلت کنم تا توی ماشین ببرمت؟

+یه لحظه هیچی نگین

-خانوووووم

+توروخداااااا

-باشه هیچی نمیگم ولی داره خوابت میبره هاااا 

+یه کوچولو

-باشه اصن هیچی نمیگم  ولی وسط پارک روشونه ی من جای خوابیدن نیست...


دو دقیقه بعد


-میگمااااا چه بوی خوبی میدی.همیشه بوی خوب میدی

+نچ

-خانوم حیف که وسط پارکیم

+لااله الا الله داشت خوابم میبرد

_نمیتونم تحمل کنمااااا

یه نگاه به اینور یه نگاه به اونور میکنن

-خیلی آدم هست اینجا

-اشکال نداره

سفت بوسم میکنه و آخییییییش محکمی از ته دل میگه

برق سه فاز ازسرم میپره خواب که هیچی...

-هم بوی خوب میدی هم قیافت عین نینیا شده که خوابن مگه من چقد تحمل دارم .حالا چهارتا آشنام ببینن منو...(قیافه ی شاکی اون لحظشون خنده دارتر از این حرفها بود که بخوام شاکی باشم چرا خوابو از سرم پروندن)


***دیروز روزه گرفتیم منو همسری...

با محبوب قرار داشتم عصر یکم رفتیم میدون چرخیدیم و محبوب واسه مهمونی امروز یه مانتو سنتی خرید(یه مانتو رنگ سبز پسندیدم خداشاهده از هیئت دولت ترسیدم بخرم ...نمیدونین اگه یه دونه دکمه ی سبز هم بخرم اینا منو ترور میکنن میگن واااای چرا تو همه ی لباسات سبزه؟؟؟حالا اصن اینجوری نیستااااا اینجوری رفته تو ذهنشون)...یعد افطار هم با همسری رفتیم سینما خوب بد جلفو دیدیم ...خیلی خوشم نیومد فیلمای طنز ارزش تا سینما رفتن ندارن از نظر من...چون یه دختر لوس کنارتون پیدا میشه که سرهرچیزی ریسه ی الکی بره و عشوه خرکی بیاد و شما دلتون بخواد با پشت دست بزنین تو دهنش که کمتر بخنده و کمتر بدجور ولو شه رو صندلی...


امان از وقتی که رگ غیرت یه خانوم بزنه بالا...


***نیازی به شرح آرزو نیست:....خدایاااااا...همان همیشگی

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۶

صدای زنگ از زیر پشتی زیر سرم میادبا چشم بسته یه دور میچرخمو دستمو میبرم زیر پشتی و دنبال گوشی میگردم تا پیداش کنم چشمامو یه لحظه باز میکنم میبینم نوشته همسرعزیزم...ساعت هشتو ده دقیقس ده دقیقه بیشتر خوابیدم لبخندم کش میاد و میگم سلام عزیزم...صدای مردونش میاد که بلند و رسا میگه سلاااآااام عیال...برمیگردم خواهرمو نگاه میکنم ببینم یهو نشنوه صدای همسرمو که بهم میگه عیال که دیگه سوژشون میشه (همینجوریش با داداشم بهم میگن ضعیفه😂)


نیم ساعت بعد لباس پوشیده دارم تو پارک دم خونمون قدم میزنمو منتظر همسری که میدونم یا تو صف نون گیرافتاده یا تو صف آشپزی که آش بگیره...نمیخوام زنگش بزنم که هول بشه


نیم ساعت بعد من پشت فرمونمو یه ریز دارم غر میزنم من تو این خیابون نمیرم شلوغه خاموش کنم بوقو میکشن واسم...همسرمم مصمم اصرار داره که تا بوق نکشنو فحش ندن و استرس نگیری که راننده نمیشی همش جاهای خلوت نشستی جاهای خلوتو به بچه 14سالم میشه ماشین داد...

یکم باهم بحث میکنیم یکم همسر مسخره بازی درمیاره که تو با این تیک اف کردنات که بچم افتاد و من ریسههههههههه آخه خداییش بعضی وقتا پرواز میکنیم دیگه اسمش تیک اف نیست😂😂😂...انقد میخندونتم نباید بخندم وقتی داره بهم ایراد میگیره ولی خندم میگیره آخه ایراد گرفتناشون درقالب طنزه...

میخوان نرم رانندگی کنم منم فقط هیجانی میرونم...اگه قابلیت درست و درمونی از خودم نشون ندم کم کم بیخیالم میشن و نه تنها ماشین نمیخرن واسم که ماشین خودشونم بهم نمیدن(همسری این شکلیه مایه میذاره همه جوره ولی اگه قابلیتشو در طرفف نبینه واقعا بیخیالش میشه)

میریم تو یه پارک خلوت صبحونه میزنیم به بدن و این دومین صبحونه ی دونفره ی بیرون از منزلمونه(دفعه اول صبح پنجشنبه ی هفته ی قبل بود میخواستیم بریم سرخاک پدرشون و پدربزرگ مادربزرگم که صبحانه رو گرفتیمو بیرون خوردیم...)

تمام مدت کش و قوس میام و همسر هردفعه خندش میگیره که تو دوباره کشو قوس اومدی آخه تو چقد خوابالوی تنبلی؟!؟!

میریم معاینه چشم واسه تمدید گواهینامم...اونجا همسر بهم اصرار میکنه بیشتر عینکمو استفاده کنم تا چشمام ضعیفتر نشه ولی من اصلا ضروری نمیبینم استفادشو آخه همه چیو خوب میبینمو درجم خیلی خیلی کمه...دکتره میگه نیازی نمیبینم با عینک بزنم ولی خودت اگه فکرمیکنی درشب مخصوصا نیاز داری عینکتو بزن.. 

دوباره میریم پلیس+ 10 معاینمو تحویل میدیمو یه گواهینامه موقت میدن و ذوقی میدوییم میایم بیرون که تو پله ها همسر محکم میبوستم میگه مبارکت باشه عیال...میگم ممنون ازشما حج آقا😁(باید بروزن عیال یه چیزی بگم میگم حجی یا حج آقا)


یکم دیگه تمرین میکنیم و کلا با لبو لوچه ی آویزون دم در خونه پیاده میشم...آخه هنوز خیلی راه نیوفتادم و دلم میخواد زود نتیجه بگیرم...

1396/1/9


***هشتم فروردین دوماهه شدیم...کیک شکلاتی زدیم بربدن آی کیف داد...آخه تبریک دوماهگی بدون کیک هم میشه؟؟؟اصلاااااا

۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۷

سال نو مبارک باشه به همتون...


سال تحویل کنار هم نبودیم و همسری سر کار بود...شب که اومد خونمون حس کردم ما چقد دلتنگ شدیم هنوز یه روز نگذشته ...آخه شب قبلش سفره هفت سین و عیدی واسم آوردن ولی زود رفتن...

بعد شام که همسری گفتن بی زحمت کت منو بیارین بغضم گرفت.کتشونو کشون کشون میاوردم(همیشه میگم وای چقد کت هاتون سنگینه😂...یعنی دستم بگیرم خسته میشم میندازم رو شونم و حس میکنم شونم داره سوراخ میشه)

باهمه خدافظی کردن از در رفتن بیرون توی پله ها اشاره کردن بیا جلو و سفت بغلم کردن پرس شدم...بعد یه دقیقه میگن آخیششش دلتنگیم رفع شد سر سال تحویل نمیدونی چقد دلتنگت شدم...میگم منم همینطور(یاد پیام بازرگانیه میوفتیم میزنیم زیر خنده)کلا احساساتمونم وسط شیطونیامون له و درب و داغون میشه😂😂😂...

امسال بهارش بهارتر از سالهای قبل هست...واسه منو و همسرم که خیلی خیلی بیشتر...

هرروز هی از هم میپرسیم پارسال و سالهای قبل این روزها درچه حالی بودی؟بدون من؟و خندمون میگیره از لب و لوچه ی آویزونمون از مکثی که پشتش بیشتر تنهایی بوده تا هیجان بهاری شدن ...


بیشتر لحظات بهارو دلمون میخواد به هربهونه ای کنار هم باشیم...و خودمون میدونیم از ذوق اولین عید باهم دیگه هستش...


همسر شدید مصمم شده منو شوماخر کنه و هی منو مجبور میکنه پشت فرمون بشینم...منم بعد شش هفت سال همه چیو یادم رفته...ولی همسر خداییش با صبوری از ب بسم الله شروع کرده آموزش بده...میگه چون گواهینامه داری خیالم راحته ...بعدم هردوثانیه یه بار میگن باباجان داری عالی میریااااااااا...باباجان گفتناشو قربوووون...میخوان هی بهم اعتماد بنفس بدن...



***جلوی آینه دارم روسریمو مرتب میکنم و موهامو زیر روسری پنهان میکنم و همسر از توی آینه داره تماشام میکنه ...یهو میگه خانوم نترسیاااا از تعجب چشمام گرد میشه که میخواد چیکار کنه که میگه نترسی که درهمین حین میبینم رو هوامو همسرجان داره هی منو میچرخونه .منم با تمام قوا جیغ میزنم منو بذارین زمییییین...بعد که منومیذارن زمین سرم گیج میره منو نگه میداره تا آروم بشم بعد بلند بلند میخندنو میگن آخیش رو دلم مونده بود فکرنمیکردم از پسش بربیامااااااا...چقد تو سبکی دختر...آخه واسه جشن عقدمون دوتاوجاریا و خواهر شوهر هی به شوهرم غر زدن که عروسو بلند کن و بچرخون و کلی باهاش حرف میزنن که راضی بشه اینکارو بکنه ولی همسرم توی سالن روش نمیشد بعدم به منم که گفتن گفتم نه بابا من که از این دختر ریزه میزه تو جیبی تو دلیا نیستم که بشه بلندم کنن بچرخونن که!!!

خلاصه که از اون روز که امتحان کردن دیدن سبکم تا به من میرسن منو یه دو دور  میچرخونن فکرکنین جاهایی هم اینکارو میکنن که حتی نمیتونم اعتراض کنم و محکم دم دهنمو دودستی میگیرم که جیغ نزنم بقیه نفهمن ...بعدم انگار کار خاصی نکردن سریع منو میبوسنو در میرن که بهشون غر نزنم و من مبهوت سرجام خشکم میزنه(یعنی هیشکی به فکرش نمیرسه همسرم انقد شیطون باشه میگن بیچاره یه زن شر و شیطون داره خدا بهش صبر بده😐...واسه من دعا کنین😑)


***شیفت عید از دیشب شروع شد امشبم شیفتم...همسری هی امید میده میگه خانوم خودم از ساعت نه نیم میام اونجا میشینم تا یازده که شیفتت تموم بشه غصه نخوری که سرکاریاااا...ولی خب تایم داغونیه اصن مهمونی و اینامونو که کنسل کردیم مادرشوهرم مهمونی خونشونو انداخته دوشنبه که من آف هستم یعنی یه فامیل مچل من شدن بااین شیفت ها...


***دلم واسه اینجا و شما ها تنگ شده قده مورچه...چطورین؟خوبین؟؟خوش میگذره؟؟؟خوش بگذرونین چون تکرار نمیشه عید سال 96...روزی که گذشت برنمیگرده

***خدا فقط میدونه که سر سال تحویل چقد واسه ازدواج مجردها دعا کردم ازدواج موفق و با دلی شاد و عشق...واسه متاهلا دوام و عشق روزافزون و نینی گوگولی خواستم...


***میخوام باور کنم تا آخر عمر کنارت سالها تحویل میشه...


۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۸

موهامو رنگ میکنم رنگ دلخواهم نمیشه چون ارایشگر مجبور میشه بخاطر مقاومت زیاد موهام به رنگ چندین بار رنگ بذاره ...

کار این ارایشگر بیسته ولی من انقد موهام مقاوم بود و اخر کوتاه اومدمو گفتم هرچی شد شد اشکال نداره تم قرمز یا نارنجی داشته باشه...

یه رنگ خاص قهوه ای روشنه یکم از آنشرلی بهتر😉... میخواستم فندقی بشه بدون تم قرمز و نارنجی(یه چیز فضایی مثلا😉)


استرس شدید داشتم چون بدون هماهنگی و با اجازه ی قبلی همسر رفته بودم و اون تایم یکم از هم دلخور بودیم و من رفته بودم موهامو رنگ کنمو خبر ندادم که بیان برسونن منو،فقط دعا دعا میکردم دوست داشته باشن...

یعنی اگه بگم کلی نذر کردم باورتون نمیشه...اگه میخورد تو ذوقش مطمئنا هم حالش گرفته میشد هم حالم گرفته میشد هم از اولین خاطره ی رنگ کردن مو جز یه دلخوری و اعصاب خوردی چیزی واسه تعریف واسه دخترم نداشتم...


مبارک باشه پشت تلفن که تبدیل به دلخوری شده بود و رسما مبارکی نشیده بودم. مونده بود دیدن رنگ و تشخیص من از نگاهشون که خوبه و دوست دارن یا نه...


رفته بودیم ناژوون و یکم درمورد دلخوریا و توقعاتمون حرف زدیم کاملا منطقی (که اگه فکرکردین اینجانب لوس تونستم بغض نکنم سخت دراشتباهین)رفتیم پیتزا لقمه ای گرفتیم خیلی تبلیغشو واسه همسر کرده بودم دل تو دلش نبود با من تجربش کنه(همسر فسفودی نبوده مجردی ،اعوذ بالله من الشیطان الرجیم😉😉)پیتزاهارو برداشتیم رفتیم خونشون ...داشتن سفره پهن میکردن جلو تلویزیون که درحین دیدن تی وی شام بخوریم منم درحال درآوردن چادرو روسریم بودم اصلا حواسم نبود...یهو برگشتم دیدم همسر منتظر ایستاده که شالمو بردارم...میگم نگاه نکنین تا موهامو درست کنم همسر طاقتش تموم میشه میگه برو بابا این سوسول بازیا چیه اونوقت تاحالا وایستادم حواست نیست و شالمو باز میکنه و من تند تند موهامو مرتب میکنم میگه دستتو بردار ببینم و سرشو خم میکنه از روبرو ببینتم  از جلو آینه میام کنار میگم چطورم؟؟؟

میگه خیلی حق داشتی هی دلت میخواست موهاتو رنگ کنیاااااااااا خیلی خوشگل شدی آخه یعنی بودیااااا خیلی جذابترت کرده رنگ...کلیپسه توی موهامو باز میکنم میگم پشتش تیره تره سایه روشنی شده درست رنگ نگرفت پشت موهام میگه رنگ داره هاااا ولی جالبه انگار عمدا این شکلی رنگ کردی....انقد ذوق میکنه و هی با لبخند پهن میگه نه حق داشتی .خداروشکر از اول مقاومت نکردم که موهای خودت قشنگه بااینکه نظرم هنوزم همینه که موهای خودت خیلی باحاله ...

تا همین الان الان هی پیام میده خانم خوشگل مو قشنگ ما چطوره ؟؟؟

به مامانم میگم واکنششونو مامانم میگن انقد دعا کردم چون ما خانمهایی که این روزها رو گذروندیم میدونیم چقد واکنش هم واسه خانمه  مهمه هم تا آخر عمرش اون مرد واکنشش نسبت به اون اتفاقه همون شکلیه...مثلا دیدی بابات چقد عاشق اینه من موهامو کوتاه کنم؟؟؟چون اولین باری که موهامو کوتاه کردم باورش نمیشد بهم بیاد منم موهای پر و خیلی بلندی داشتم وقتی موهامو رفتم مردونه زدم نمیدونی بابات چقد ذوقمو کرد بعد از اونم شاید تو این سی سال چهارپنج بار اون شکلی کوتاه نکردم دیگه ولی این حسو داره که مو هرجور باشه ولی کوتاه باشه خوشگلتر میشم...الان که شوهرت این رنگ مورو پسندیده مطمئن باش واکنشاش همیشه نسبت به رنگ کردن مو همینجوری می مونه ...و انگار دنیارو به مامانم دادن کلی حالش خوب میشه ...و میفهمم بیخود نبود استرس داشتم همسر دوست داشته باشه هاااا یکی از غریزه های خانمانس😉😉😉



***خداکنه شیفتای عید رو درست حسابی بدن ....یکیو اول ندن یکیو آخر نشه تکون بخوریم...البته منو همسر که عید مسافرت نمیریم...ولی بازم قرار نیست کوفتمون بشه که با شیفتای من!؟!؟!؟

***چقد حال میده توی بخش همه  ی متخصصا و رزیدنتا میگن خانم فلانی نمیتونیم دوثانیه نبودنتو تصور کنیم خوبی ماهی گلی ولی خداییش همکاری باهامون خیلی همکاری...دل میدی به کار...حواست تمام با ماست با چشمات مواظبی ببینی نگاهمون سمت چیه همون کارو بکنی نگفته...اگه از این بخش بری نمیدونیم کیو میارن باید پیر بشیم تا کارهای اولیه رو از نرس بزرگ یاد بگیره و درست انجام بده مچ شدن تیز بودن پیشکش...


یه حس اعتماد بنفسی پیدا کردم این دوهفته که بحثش بود جابجام کنن و برم بخش دیگه و متخصصا و رزیدنتا التماس میکردن به نرس بزرگ که توروخدا خانوم فلانی نره اونا یه پرستار واسه بخششون بگیرن ...ما نفس میکشیم خانوم فلانی میفهمه چی نیاز داریم ...نرس بزرگ میگه کاریزما داری وحشتناک دیوانم کردن خودم دارم مثه مرغ پرکنده هرروز تا مدیریت میرم که جابجات نکنن اینا هم با حرفاشون آشفته ترم کردن...چشمک زدم گفتم ریلکس باشین هرطوری میخواد بشه بشه...اشکال نداره شما انقد خوبین بدها هم کنارتون عالی میشن...

فعلا بحث جابجایی کنسل شد تا ببینیم بعد از تعطیلات عید چه خوابی واسم میبینن...


***خداروشکر به دخترها شیفت شب تا صبح  تعطیلات عید رو نمیدن فقط به متاهلا  و سن بالاها میدن...خداکنه حالا نقض نکنن قانون هرسالشونو...


***یک عدد عروسی که خرید عید نکرده و وقتی رفته تمام پاساژای معروف شهرو دیده و دیده همش بنجله کلا انگار بیخیال خرید مانتو و کیف و کفش عید شده و صبح ها خونه تکونی و شبا سرکار میره ...عروس انقد ریلکس هم داریم.خواستم درجریان باشین..

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۹

***صدای تعقیبات نماز صبحشونو از اتاق مجاور سرسجاده ی نمازم میشنوم و دلم ضعف میره واسه مرد خودم و سجده ی شکر بعد نمازم میشه الهی شکرای همیشم که با تمام وجود بخاطر داشتنش خداروشکر کردم



***عروسی دعوتیم اولین کارتی که اسم و فامیل همسر و کنارش به اتفاق بانویی که منظورشون منم...

عروسی فامیلای من ...استرس سر اینکه همسری بتونه بیاد و تفکر همسر که چه جوری برنامه بریزن که چه جوری به گاز تا اون کله شهر بریم که سر شام نرسیم...

و رسیدن به موقع ما ...هیجان و شادی آقای همسر با دیدن رفتار های شاد پسرای فامیلمون ...از خجالت آب شدنای من وقتی میبینم آقای همسر گاهی با تعجب و خنده میگه واااای ایناروووووو...

دست آخر بعد عروس کشون میگه خانومی چه فامیلای باحالی دارین من تاحالا همچین عروسی نرفته بودم (فامیلای همسر عین فامیل پدریم خیلی سرو سنگین و بااحترام برخورد میکنن اصلا جلف نیستن و کارای جلف حتی جووناشون بلد نیستن...برعکس فامیلای مامانم خدای ابتکار درجلف بازیین...یعنی دیشب خودمم چشمام گرد بود نوآوری میکردن یه ریز)

ولی خداروشکر همسر اینجوری نیست که رفتارای جلف پسرای فامیلمو بزنه توی سرم که وای شماچرا اینجورین...اعتقادش اینه هرکسی به سبک و مدل خودش باید زندگی کنه و مدل زندگی آدمها واسش جذابه ولی به هیچ وجه روی مدل زندگیش اثر نمیذاره و با تمام قوا جلوی تغییرات این مدلی وایمیسته ولی به روش خودش که لج کسی درنیاد...


***اکثر خانومای متاهل فامیل وقتی چادرشون میوفته یا صدا خندشون بالا میره نگران واکنش همسرشونن و میگن هرکسی ببینه بشنوه جز شوهر(یعنی همینطور صریح میگن)...ولی من کاملا برعکسم همسر هرشکلی منو ببینه نگران نمیشم ولی از فامیلام و حتی پدر و مادرم میترسم...همسر خیلی روی این چیزها حساسن حتی توی جلسات خواستگاری تاکید داشتن ولی چون با شخصیتم آشنان و نمیخوان زده بشم از اینکه اصولی برخورد کنم اصلا بهم گیر نمیدن ...میگن خودت تشخیص میدی الان تو ماشین پیدا نیستی چادرت سر میخوره دلیلی نداره جیگرتو سوراخ کنم که این چادرو بنداز رو سرت .آرایشت پیداست پیاده نشو نرو نیا...من یه خانوم معتقد گرفتم و خیالم راحته که خوب و بدو درست و غلطو تشخیص میده حتی ازم تشکر میکنه بخاطر وقار و متانتم ...و شاید رمز موفقیتشون که من این شکلی شدم که خانوادشون هستن همین بود ...تشویق نه تنبیه نه سرکوفت نه ایرادگیری...


۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۸

با ماشین از کنار یه پارک رد میشدیم یهو مثه برق گرفته ها میگم تاب تاب میخوام...

همسرجان دنده عقب میگیره و میگه بپر پایین بریم تاب تاب...

میگم اینا تاباشون مال بچه هاست میگن بهونه نیار پیاده شو...

خودمو جا میدم تو تاب و همسرم هلم میده هرچی جیغ میزنم بابا من هل نمیخوام اهمیت نمیده آخرسر اعتراف میکنم میترسم تا دست از هل دادن من برمیدارن ...

میگن بابایی تاب سواری خوش میگذره ؟من چشم غره میرم میگم آره بابا بزرگ .دستاشونو تا ته توی پالتوشون فرو میکنن و میگن که من بابا بزرگم؟؟؟

میگم پیرین دیگه...میگن آدم پیرم باشه خوبه دوسالو نیمه نباشه و صدای جیغ منو درمیارن...

ازم رو تاب عکس میگیرن و بعد گرفتن عکس میگن حالا سند جنایتت دستمه ...

میگن بابایی بیا برو سرسره بازییم بکن آوردمت پارک خوب تخلیه ی انرژی بشیااااا...دلم نمیخواد برم سرسره ولی سرسره هاش از اون شیکاس ...میرم همونجور که دارم پله هارو میرم بالا هی میگن آ قربون بچم برم بابایی مواطب دست و پات باش نشکنی و منی که وسط حرفاشون جیغ جیغ میکنم به نشونه ی اعتراض...و ایشونی که بازم به حرفای حرص دربیارشون ادامه میدن و هی چیلیک چیلیک ازم عکس میگیرن و میگن میخوام به جاریات نشون بدم و من جیغ جیغ کنان خودمو قایم میکنم تو تصویر نیوفتم شاید بشه انکار کرد که مثلا من نبودم😉...

یه سرسره ی پیچ پیچی بود خیلی دوستش داشتم گفتم برم؟؟؟گفتن آره بابایی حتما برو تا من رفتم برم بالا گوشیشونو روی فیلم تنظیم کردنو فیلم گرفتن تازه توی فیلم جیغ جیغای من که فیلم نگیرین و توضیحات همسری که بچه ی کوچک دوسالمو آوردم سرسره بازی هم ضمیمه ی فیلمه...تا به پایین سرسره رسیدم گفتم از من فیلم میگیرین؟؟؟که من مصحف دوساله ام؟؟؟ و دنبالشون بدو ...همسری بدو منم به دنبالش...هی وسطاش جیغ میزدم وایستین...یکم آرومش میکردن تا میدیدن دارم بهشون میرسم دوباره میدویدن...نفسم برید انقد دویدمو بهشون نرسیدم...آخر سر وایستادن گفتن گناه داری یکم نفس بکش منم تا رسیدم بهشون کلی کتک بارونشون کردم که من مصحف دوسالم که من بچم آرههههه؟؟؟ و آقای همسر که میگفتن دستات که خیلی سنگینه به دوساله ها نمیخوره ...

انقد جیغ زدیمو مسخره بازی درآوردیمو خندیدیم که پارک رو رسما روی سرمون گذاشتیم خداروشکر هیچکسی توی پارک به اون بزرگی نبود اونموقع شب...

خلاصه که شده بودیم دوتا بچه که کلی انرژیشونو تخلیه کردن با دویدن و بازی کردن...انگار نه انگار من و همسری یکم کلافه بودیم سر قضیه ای و من خسته از سر کار وا رفته بودم...

این خوبه که پایه ی همه ی شیطنتام هستن...پایه هاااا...شاید یه جاهایی خودشون سردسته ی شیطونا باشن منو تحریک به شیطونی میکنند و خودشونو آروم میکشن کنار مخصوصا اگه جلو بقیه باشه چون هیچکسی اصلا اینجوری نمیشناستشون ...همه فکر میکنن یه مرد جدی با جذبه  و من یه دختر شاد شیطون بازیگوش که این مرد همیشه بخاطر شیطنتاش از دستش حرص میخوره😂😂😂😂...


۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۲

***توی آبمیوه فروشی خاطره دارمون پشت به خیابون ایستادن...یه دختری توی ماشین زل زده به قد و قوارشونو زیر لب لاحول ولاقوه الا بالله میخونه که چشمشون نزنه انقد که قبلش از دور قربون قد و بالاش رفته...


***چادر طرح داری رو که خریده بودن و خواهرشون دوخته بودنو سرم کردم و بعد روضه ی خونه ی آقاجون رفتیم بیرون ...تا از ماشین پیاده شدم چادرمو مرتب کردمو رو سرم محکم کردم (چادرم کش نداشت یعنی به طرح دارها کش نمیخوره اصلا زشت میشه) سرمو آوردم بالا گفتم بریم دیدم بالبخند مبهوت ایستادن منو نگاه میکنن...میگم چی شده؟؟؟میگن این چادرهارو چقد خوشگل سرت میکنی!!!!!!فکرنمیکردم بلد باشی!!!!!...

و تمام مدت که توی گلستان شهدا سر مزار شهدا میرفتیم آقایی حواسش به منو رو گرفتنام بود و میگفت خیلی ناز شدی نمیدونی چه جوری ضعفتماااااااا...و من که اون وسط ذوقمو زیر چشم غرم پنهان میکنم که صدای خندشون تا هفت تا آسمون بالا میره...


ماهگردمون هشت اسفند بود عالی بود یه شب عالی داشتیم با دور دور...

۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴