جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

یه فیلم توی ویدیوهای گوشیم هست که من مخفیانه عاشقشم




یکی از دلایلی که ازدواج کردم غیراز برداشتن ابرو و رنگ کردن مو ساختن دابسمش باهمسر بود اونم آهنگ هم نامهربونه هم آفت جونه😂😂😂😂(یعنی دلیل از این مهمتر داریم؟؟؟بخدا انقد تو فامیل گفتم باورشون شده😂😂😂😂😂)


با موهای نم دار و مانتو تو دلبازی که به علت مورمورشدنم از سرمارو لباسم تنم کردمو همسری که املت گذاشته رو گاز تا مغز پخت بشه واسه صبحانمون که لنگ طهری هیچ آشپزخونه ای آش نداشته و لنگ ظهر اصلا وقت بیدار شدنه آخه؟؟؟؟(ساعت نه و نیم لنگ ظهره؟!!!!)؛یه کلیپ ساختیم هروقت میبینم دلم واسه همسرضعف میره اساسیییییییی...آرنجشو گذاشته رو میز ناهارخوری توی آشپزخونشون  و صورتشو تکیه داده به دستش منم رویه صندلی کنارش نشستم ....فقط اونجایی که من دارم موهاشو میکشم  و هی کتکش میزنم که هم نامهربونه هم افت جونه هم با بقیه میپره هی با لب خوانی واضح میگه بخدا دروغ میگه من اینکاره نیستم همشو دروغ میگه...


و هروقت این فیلمو میبینم از ته دلم قربون صدقش میرم...نگاه مظلومانش و درعین حال درایتش  منو کشته😁...

آخه تو چقد باحالی پسر...😙😙😙



***حالا چرا گفتم مخفیانه عاشقشم...علتش همون موهای نم دارمونه که دوستان مجرد بی حیایمان(که ما مجرد بودیم والا بلا حیا داشتیم😂😂😂😂)تذکر دادن که بعله موهاتونم که پشتش نم داره خانوم...ماهم درجواب گوشی را از دستشان قاپیدیم و گفتیم یکم حیا از اوجب واجباته واسه دختر مجرد بخداااااا....خلاصه هنوز که هنوز رومون نشده به کسی غیر از اون دوستان نشون بدیم و مخفیانه عاشقشم اساسیییییی....


***هم نامهربونه هم آفت جونه ؛که الهی من فداش بشم

۲۲ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۸

فقط و فقط از کل متاهلی اون قسمتی که توی عقد توی پله های خونتون از همسرتون خداحافظی میکنین اسکار عاشقانه ترین لحظه هارو میگیره...


یک هفته ی تمام بدو بدو داشتن که واسه عید غدیر تغییرات خونه تموم بشه...چون گفته بودم روز عید غدیر میخوام آینه و قرآن بیارم شگون داره عید مهمتر از این عید نداریم اصن...

یک هفته آقای همسر رو ندیده بودم...و فکرنمیکردم تا به این حد لوس باشم که زودی اشکم در بیاد...کلا اخلاقم عوض شده بود و غر زدن و بهونه گیریم میومد...


وقتی تو راه پله های خونمون کنار در آسانسور نگام میکنه میگه ببخشید بابت این یه هفته بغض میدوه تووگلوم بزور هلش میدم پایین،بزور من رو از چارچوب در میکشه تو بغلش میبوستم میبوستم میبوستم میگه یه هفته شده بود داشتم میمردم در اماکن عمومی هم که نمیشه زنتو ببوسی ....یکم میره عقب نگام میکنه با اون لحن معروفش جمله ی معروفشو میگه: آخه این چه وضعیهههههه

کجکی میخندم چون تو این یه هفته با این چه وضعیه شدیدا موافق شدم .دوباره محکم تر از قبل بغلم میکنه همونجور که عروسکای بچگیمونو بغل میکردیم همون حس...


***دوران عقد خیلی خوبه خیلی عالیه خیلی باحاله هااااااااااااااا ولی باید بگم مزخرفه...داری و نداریش...

***این چه وضعیه شکایت همسر از اوضاع عقد میباشد که چرا زن آدم نباید پیش شوهرش باشه همیشههههههه...چرا فقط لحظه ای یا چندساعتی میتونن همو ببینن...چرا بعد مهمونی بجای رفتن مستقیم خونه باید زنتو برسونی خونه ی باباش...این چه وضعیه شکایتهای طولانی همسر از فقدان اینجانب میباشد




***نمیدونم چرا نبودم؟!؟!ببخشید ...هستم...دوستتون دارم

۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۷:۲۷


دانلود آهنگ


آخ آخ آخ بریم دریا



امیر عباس گلاب
۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۰

   از وقتی اینجا میرم سرکار زندگیم سختتر شده...چون چندماه بعد از اینکه اینجا میرفتم ازدواج کردم و کلا کل سیستم باهام چپ افتادن (اصلا هم دلیلشو نمیفهمم!!!!!!)


بدترین شیفتهارو به من میدن تا دیروقت سرکار موندن که گاهی همسرو ناراحت میکرد منو عصبی و پدر مادرمو شاکی...

هرچی تا مدیریت اون بالا رفتمو گفتم سرپرستار داره ناحقی میکنه شیفتهارو واسه سوگلیا صبح تا ظهر عین اداره جات میزنه ماهارو هرچی شیفت درب و داغونه میزنه...من انقد همسرم اذیته که نصف شبها میاد توی سالن مراجعین میشینه که حواسش به من باشه...نمیتونه قبول کنه که من بیشتر وقتها اینجوری بهم میخوره...اونم اخر وقتهای پنجشنبه و جمعه...

ولی تمام مدت مدیریت سکوت کرده بود و گوش میداد(هیشکی جراتشو نداره اعتراض حتی به سرپرستار بکنه چه برسه بره پیش مدیریت وقتی ببینه حرفاشو نشنیده میگیرن...من آدمییم که تحت هرشرایط حرف حقو میزنم حتی اگه واسم بد بشه...یکم تو این مورد کله شقم ...)بعد که حرفهام تموم شد گفت میگم بررسی کنن...اگه حق با من نبود بسیار کوبنده منو سرجام مینشوند (از این مدل شخصیتاس)...


از اون به بعد سرپرستار با من بیشتر لج کرد ...بااینکه خودش بهم گفت اگه اعتراضی دارین به مدیریت بگین فکرکرده بود نمیرم بگم...منم رفتم گفتم دلم میخواست یه بار غول مدیریتو واسه بقیه هم شده بشکنم...همه مرخصیهاشونو از سرپرستار و باامضای اون میگیرن ولی من میرم مدیریت و میگم سرپرستارتون مرخصیمو امضا نمیکنه و الان من شدیدا به مرخصی نیاز دارم دلیلشم میگم...و با امضای مدیریت میرم مرخصی...تااین حد نترس😂...


تا الان خیلی شده که بچه ها وقتی منو دیدن جرات کردن بعد شش هفت سال کار برن پیش مدیریت و حرفشونو بزنن و اعتراض کنن به کارهای سرپرستار...(عامل اصلی شورش منم😂)


خلاصه کاری با من کردن و به قدری اذیتم کردن و شرایط کاری تو بخش های درمانی رو آغشته با فساد دیدم(البته ببخشید انقد راحت عنوانش کردم)که تحمل کار رو دیگه ندارم دلم میخواد پاک برم سرخونه زندگیم بشینم جهنم که حقوق ندارم خدا به کسب و کار همسرم رونق میده حتی شاید چرب تر از مواقعی که من سرکار میرفتم...

دلم میخواد برم دنبال ورزش و هنری که خودم دوست دارمو تو خونه همونجور که غذام روی گازه به کارام برسم...نه اعصابم از دوشیفت سرکار بودن به هم ریخته باشه که با همسر تند حرف بزنم نه هیچ یک از این اتفاقاتی که تاحالا افتاده در پس زمینه ی سرکاررفتن...


ببخشید ولی قانون بیشتر بخشهای درمانیه یا پا میدی؛ یا از پا درت میارن...من ترجیح میدم قید کارو بزنم ...

کاری که خستگیش هزاربرابره حقوقشه که وقتی همسرم حقوقمو فهمید کلی خندید گفت منو بگو میگفتم دومیلیونو میگیری...واسه چی میری خداییش؟؟؟

بااینکه میدونه حقوق اصلا واسم مهم نیست هرچی حقوق تاحالا گرفتم تو حسابم دست نزدس ولی میگه باید کاری که میکنی باحقوقی که میگیری هم خوانی داشته باشه...


همسر از اول کارکردن زن بیرون خونه واسش عذاب اور بوده ولی هیچوقت اعتراض نکرد و همیشه هروقت گله میکردم میگفت تا هروقت که دوست داری برو هروقت نخواستی لباساتو از کمدت بردار و کلیدشو پرت کن پیششون و بیا خونه...من نه میگم برو نه میگم نرو میخوام خودت دوست داشته باشی کاری که میکنی چه رفتنت چه نرفتنت  .... 


...مسئول بخشمون از شنبه رفته مرخصی من قرار بود  دیگه نرم سرکار ...ولی وقتی مسئول بخش بهم گفت اون هفته من میرم مرخصی و بخشو تو نگهدار  فقط به تو اعتماد دارم و راحت میدونم با مرخصیم موافقت میشه چون از پسش برمیای....(آخه مسئول بخش تاحالا تو این شش سال سابقه تو این بخش جرات نکرده یه روز مرخصی بگیره نمیدونسته بخشو به کی بسپاره)

منم بخاطر تموم محبتاش تموم لحظه هایی که پشتم بود و حواسش به من بود که اذیتم نکنن تاجایی که میتونست گفتم هستم ولی وقتی از مرخصی اومدین دیگه منو نمیبینین من دیگه سرکار نمیام این هفته رو شده دوشیفتم میام بهوجاتون به پاس محبتاتون ولی دیگه کار خیلی برای سنگین تموم میشه و قراره من با کار کردن این نبود...خیلی ناراحت شد و کلی رفت اینور و اونور گله کرد که چیکارش کردین این بره من تو بخش نمی مونم و این حرفها ولی اونم دستش به جایی بند نبود حتی گاهی بخاطر طرفداری از من اذیتش میکردن...

از شنبه مرخصیه تا اخر هفته و من تصمیمم تغییر نمیکنه بخشو نگه میدارم تا برگرده و از روزی که برگشت دیگه نمیرم...حتی اگه بهترین شیفت رو بدن به من...و هیچوقت دیگه این مدل کارهارو نمیرم بااینکه رشته ی من به پرستاری به تکنسین ازمایشگاه میخوره ولی میخوام برم تو کاری که اوستا و کارگر خودم باشم...البته اولش کلاس اموزشی پیشرفتشو باید برم...

از روزی که قرار شده دیگه نرم سرکار شوهرم خوشحالتر از قبل بااینکه میخواد وانمود کنه انتخاب خودم بوده خودم حالم بهتره و هرچی میان تو بخش ما و اذیتم میکنن بالبخند چوابشونو میدم چون نمیدونن چندروز دیگه بیشتر نیستم... رفتم به مدیریت گفتم من وقتی مسئول بخش از مرخصی برگرده اینجا هستم بعدم میرم ...دلیل ازم خواست دلیلامو میدونست ولی دوباره تکرار کردم...سرشو تکون داد گفت من با سرپرستار صحبت میکنم حالا تجدید نظر کن ...من از اتاقش اومدم بیرون درحالیکه هیچی نمیتونست منو از تصمیمم منصرف کنه حتی انقضای قراردادمون که مال چندماه دیگه هستش...حتی به این بهونه هم نمیتونن منو نگهدارن...


بیچاره مدیریت کلی ازم تشکر کرد که رفتنمو به بعد مرخصی موکول کردم که مسئول بخش بره مرخصی...گفت وجدان کاری  رو باید از دختری کوچیکتر از دخترم بفهمم روحت بزرگه...بعدم شروع کرد بگه حرف میزنم با سرپرستار و درحالیکه گوشیو برداشته بود که جواب تلفن داخلیشو بده و من با خدافظ کوتاه اومدم بیرون و پیش خودم گفتم هرکاری هم بکنه اون نمیتونه به من شیفت خوبارو بده...منم تصمیمم جدیه...میرم...

۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۱

انقد ذوق دارم که نمیدونم چه جوری بنویسمش...

کلی دنبال یه حال خوب واسه تولد همسر میگشتم هرکی هرنظری میداد چندروز بهش فکرمیکردم...تا اینکه نظرم رفت روی یه باکسی که از درش تا کف باکس ورقه های به هم چسبیده ی تا شده هست که روی هرکودوم میشه یه جمله یه یادگاری نوشت...فکرکردم که میشه بجای یادگاری و یه جمله  از عکسای دوتاییمونو کوچیک کوچیک چاپ کنم و گیر بدم به این کاغذها...یعنی تو هرصفحه یه عکس ...بعدم این عکسهارو بردارم از باکس و ایده ی بند چراغی رو واسه اتاق خوابم بعد از عروسی عملی کنم و اونجا عکسارو آویزون کنم...

تو فکرچاپ عکس ها بودم که یهو یه جرقه زد اینکه یکی از عکسای همسر رو بزرررررررگ رو شاشی بزنم درابعاد خیلی بزرگ و  بعد از اینکه رفتیم خونمون بزنم به دیوار بزرگه ی (یه خونه که اندازه ی دستامونه)||اصن عاشق اینم به خونه ی دونفرمون درهرابعادی هست بااین جمله ازش یاد کنم||

...


اولین عکسی که اومدم تو نظرم یه عکس بود که همسر تو بهار وسط یه عالمه شکوفه صورتی ایستاد و خودم با گوشی ازش عکس گرفتم...تو اینستام اگه دیده باشین گذاشتم ولی تو اون عکس گلها واضحه و همسر تاره ولی برعکسش هم هست که همسر واضح و گلها اندکی تار که من منظورم عکسیه که همسر واضح افتاده ......


تو فکرش بودم و حساب کتاب کردم دیدم هرچقدرم بشه حاضرم بپردازم ولی درعوضش هم سورپرایز میشه هم یه دیوارای خونم به بهترین نحو پر میشه هم کلی با اون گلها و شکوفه های تو عکس خونمون حالش خوب میشه...


به بقیه گفتم و درعین ناباوری به هرکی میگفتم با کلی ذوق میگفتن عالیههههههه .ولی پولش شاید خیلی بشه ....و من با بیخیالی میگفتم خیالی نیست میخواستم هدیه بخرم بیشتر از این حرفها پول وسط میگذاشتم...


خلاصه به اولین اتلیه که رفتم قیمت بگیرم سفارش دادم که البته اشتباهم کردم چون بعد که تو سطح شهر از اتلیه های معروف قیمت گرفتم خیلی خیلی پایینتر میگفتن ولی من سفارشو داده بودم دیگه...و صرف نمیکرد کنسلیش...


ولی دلم میخواد عالی دربیاد همون چیزی که تو فکرمه...

اولش که به صاحب آتلیه گفتم گفت عکس رو با دوربین حرفه ای گرفتی که میخوای دراین ابعاد چاپ کنی ...منو میگین انگار پنچرم کردن حالم گرفته شد و گفتم نه با دوربین حرفه ای نگرفتم(روم نشد بگم با گوشیم گرفتم)

گفت عکس دنبالته؟؟؟سی دی رو از کیفم دراوردمو گداشتم رو میزش ناامید بودم ...سی دی رو باز کرد و من اینطرف پر پر میزدم و همکارش که خانوم بود زل زده بود به چشمهای نگرانم...دلم نمیخواست بشنوم که نه این عکس نمیشه کیفیتش درابعاد بزرگ بد میشه...


بعد از پنج دقیقه گفت بیا اینجا ببین ...(صدای قلبمو میشنیدم)همکارش اون دختر خانوم جوون از سرراه و از روی صندلی بلند شد رفت پشت منیتور و تا نگاهش به عکس افتاد لبخند پهنی زد و نگام کرد...رفتم کنار اون اقا ایستادم...گفت چون صورت خیلی درشت و خیلی از عکس رو نگرفته اگه زوممبشه مثلا اینجوری خیلی بد نمیشه چون صورت کمی از تصویرو گرفته ...گفتم یعنی میشه؟؟؟گفت اره اونجور که فکرمیکردم بد نمیشه...


اون دختر خانوم یه ریز درحال تحلیل قیافه ی همسر و من یه نگاه به عکس یه نگاه به من...میخواست ببینه چقد به هم میاییم😂...


و اینکه بعد تو حرفهام گفتم میخوام این شاسی رو توی پدیرایی بزنم و دلم میخواد کیفیتش عالی بشه لبخند دخترخانوم پهنتر و پهنتر شد...شاید یه ایده ی جدید و نو بود واسش که کادوی تولد شاسی عکس همسر در ابعاد بزرگ واسه پذیرایی...یا خندش گرفته بود از ایده ...هرچی ولی من حس کردم خیلی دوست داشته این ایده رو...


قراره اون هفته بهم تحویل بدن...

زودتر اقدام کردم که هول هولکی نشه ولی خداروشکر زود تحویل میدن...


خداکنه خوب دربیاد و همسر بیشتر از هرکسی دوست داشته باشه...

من تمام تلاشو فکر و حواسمو واسه این ایده به کاربستم و بنظرم بهترین کاری که میتونستم انجام بدم فعلا همین بود...


تولد همسر هشت شهریوره...مصادف با هفتمین ماهگرد عقدمون


۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۸

حوله ی سرمو محکم دور سرم محکم کردمو دراز کشیدم لپتابو روشن کردم که عکسای توی گوشیو بریزم توش    ....

گوشیم زنگ میخوره از سرکاره...میگن شیفت اورژانس صبح و عصر جمعه بهتون خورده شوک زده میگم چرا زودتر هماهنگ نکردین میگن گفته بودیم فراموش کردین میگم باید یادآوری میکردین آدم مشکلات داره یادش میره تند تند میگمو آخرش همونجور که دارم میدوم سمت اتاقم میگم باشه باشه اومدم...

همونجور که دارم تند تند لباسامو عوض میکنمو موهامو جمع میکنم زنگ میزنم همسر...

میگم سلام کجاییییییییییین؟؟؟؟؟ با تعجب میگه چطور ...میگم توروخدا بگو کجایی...میگن نزدیکم کاری داری؟میگم شیفتم بوده باید برم سرکار دیرم شده(دم گریه میگم)میگه یه دقیقه دیگه دم خونتونم ...میگم باشه خدافظ


فکرمیکنم خونشونه که میگه یه دقیقه دیگه...نگو تازه رسیده بوده سرکار و از سرکار برمیگرده که منو برسونه تازه دوباره زنگ زدم گفتم اگه خونه نیستین بابا میبره نمیخواد برگردینو گفتن نه دودقیقه دیگه بیا پایین...عاشقشم که میگه وظیفه ی منه شمارو برسونم نه پدرتون...


پشت موتور میگه ای خانوم حواس پرت ...میگم چندماه پیش گفته خب یاده آدم میره دیگه... میگه زنگ زدی هول کردم میگم چرا؟؟؟میگه فکرکردم داری میگی بچه داره به دنیا میاد😂😂😂تا یه عالمه وقت میخندم ...مثلا قیافشو جدی میکنه میگه به آرزوهای یک مرد نخند ...این جمله جزو آرزوهامه

😂😂😂😂



خداییش میخوام نخندمااااا خندم میاد...😂😂😂😂


***ساعت به وقت تایم استراحت بین شیفت صبح و عصر  اورژانس جمعه...


۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۲

فقط اون لحظه که وقتی وسط اخم و تخم داشتیم شام رستورانو میخوردیم گفت گوشیتو بده و گوشیشو درآورد زنگ زد رو گوشیم که ببینه هنوز با اسم همسر عزیزم سیوشده؟!!!!!


برق چشماش اون لحطه یادم نمیره خیال راحتیش مدل غذاخوردن بعدش که تا ته غذاشو خورد یادم نمیره...


یکی که عزیزه عزیزه دیگه...قهر و دعوا مسخره بازیه ...کسی که عزیزه عایقه...وسط همه اتفاقی عزیزه...


من وسط دعوا باهرجملم میخواستم بگم فقط خدا میدونه که تو جون من و عمر منی ولی ....

اما امان از شیطون...از اون ولی به بعدو میگفتم فقط...


وسط دعواها همه بدجنس میشن اینجوری نگاه نکنین

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۲

دیر به دیر دعوامون میشه نمیذاریم هرثانیه ی این دوران بخاطر تفاوت سلیقه دعوامون بشه...


اخم و تخمیم ...نگاش نمیکنم زل زده بهم...خندم میگیره وقتی نگام میکنه رومو میکنم یه طرف دیگه...میاد همون سمتی وایمیسته نگام میکنه ...میگم نگام نکن...میگه حرومه؟؟؟

اخمامو میکنم تو هم...

میگه واااای اخمارو داره خندم میندازه جلو خودمم نمیتونم بگیرم    ....

بعد از خوردن شام میریم تو پارک یه سمتی که کسی نباشه...شروع میکنیم از ناراحتیامون بگیم از بحثی که پیش اومده صداها اندکی بالارفته دوطرف یکم قاطی کردیم...وقتی صورتم اونطرفی میکنمو جوابشو میدم صورتمو میچرخونه سمت خودشو و میگه لطفا این طرفی حرف بزنین...


وسط اوج ناراحتیا و گله کردنام بالحن بلندی میگم من زندگیمو دوست دارم آیندمو دوست دارم نمیخوام خرابش کنم... یهو میبینم نفس عمیق میکشه و تکیه میده به  صندلی پارک...


دلخوریم ولی جفتمون سرزندگیمون میترسیم... از دشمن به شادی میترسیم...

گریه میکنه و دلم ریش میشه ...خودشم مونده چرا اشک ریخته...میگه بعد از بابام دیگه گریه نکرده بودم...گریم میگیره الانم یادم میوفته یه مرد گریه کرده ...

۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۵
روی صندلی های بستنی فروشه وسط پیاده رو نشستیم...
قاشق قاشق از بستنی اسکوپیهای ترش میخوریمو باهیجان درمورد کابینتای خونه ی آینده ایده و نظر میدیم...انقد ذوق داریم که نمیفهمیم میز عقبی بچه هاشونو با بستنی ول کردن به امون خدا و با ذوق و حسرت اونموقع هاشون دارن مارو تماشا میکنن...
همسر پا میشه میره من پا میشم...خانمه یواشکی رو به من  میگه خوشبخت بشین همسرش سرشو میندازه پایین و وقتی دور میشیم صدای اعتراضشونو میشنوم که بچه ها لباساشونو با بستنی یکی کرده بودن...


شاید دقیقا همینجایی که هستین ده سال دیگه حسرتشو بخورین...ازش لذت ببرین...لذت...
مطمئنم ده سال دیگه دوتایی تنهایی میان بستنی فروشی و بچه هاشون بخاطر دوران بلوغ و سر کشی همراهشون نیومدن و حسرت یه خانواده با بچه هایی که لباساشونو با بستنی یکی کردن میخورن ...

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۴

به چیزهایی توی ته قلبت از همه تلنبار میشه و نمیتونی به کسی بگی وبی اختیار اشک میشن موقع خوردن بهترین غذایی که دوست داری و قلپ قلپ پشتش دوغ میخوری که بره پایین  وسط این حجم بغض که اشکها هم از پسش برنمیان...



یا انیس من لا انیس له...

خدایا تو از ته دلم خبرداری ...چی بگم...



***ایشالا نبینمتون وسط جمعی که حرفتونو به هیچکودومشون نمیتونین بزنین چون اون حجم بغضه یه قسمتش مربوط به اون آدمه...الهی غریب نشین جایی

۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۰