جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت پنجشنبه و جمعه ها بود...


***چقد دلم واسه درس خوندن تنگ شده بود

***جای محبوب خالی.راستی یه محبوب سادات پیدا کردم جای محبوب که نهههه ولی جای خودشو که میتونه بگیره...


با محبوب کل مسیر با هندزفری مشترک آهنگ گوش میدادیم چقدر هم کیفور میشدیم محبوب که انقد کیفور میشد کل مسیرو رو شونه ی من خواب بود...


***به یاد اون روزا تو مسیر آهنگ گوش میدادم...ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی هست ...مثلا وقتی احسان تو آهنگ نفسش داد میزنه یکی تو دنیا هست که عاشق باتو یه عمره جنگیده بگیره دنیاتو ...اینجانب هم دلم میخواد با داد باهاش همراهی کنم بعد از این فکر کلی خندم میگیره و خلاصه کلی خود درگیری سراینکه نخندم که مردم به عقلم شک کنند...

وای اگه بدونین با آهنگ منم اون یار شیرین لیلا فروهر یاد قرریختنامون میوفتم با زندایی کوچیکه که یه کت زرد پیدا کرده بودیم موهای جلومونو چتری درست کرده بودیم ادای لیلا فروهر درمیوردیم😂😂😂... چقد قر ریز میومدیم که جفتمون فک درد گرفته بودیم از شدت خنده... 

به این آهنگ که میرسم سریع ردش میکنم نیشه که گسترده میشه😀😀😀...


***دودقیقه مونده تا اومدن استاد😜

۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۵۹

امروز برگشتنه از سرکار کاکائو مداد رنگی خریدم کلی ذوق زده بودم بعد یه سالی میشد نخورده بودم...کاکائوهای دیگه اندازه ی کاکائوهای درصدی حال نمیده...البته این فقط نظر منه ...

خلاصه که یه عدد بانوی خوشحال که درحین اینکه مواظب بود جریان باد شدید چادرشو نبره نذر کرده بود کاکائوهارو  تا صدقدم نگذشته ازسوپری همشو بخوره تموم تموم کنه ... که  یکی از اون روسری گرونایی که یه جای دیگه چندین ماه پیش دیده بود و چشمش مونده بود دنبالش و امروز از روسری فروشی نزدیک محل کارش دیده بود و سریع خریده بودتوی کیفش موجود بود....


***کاکائو مدادرنگی همون کاکائوهای درصدیه، من چون جعبش مثه مدادرنگیای زمون بچگیامونه بهش میگم کاکائو مداد رنگی...جزو اعتیادام بود که ترکش کرده بودم...

***به بابام که روسریو نشون دادم میگم قشنگه؟ میگه چرا این مثه تابلو نقاشیه؟؟؟!!!!منو داداشم منهدم شدیمااااااا...😃😃

***روسریه عجیب رو دلم مونده بوداااا ...یه مدت درمراحل تذهیب نفس😜و اینا میخواستم هرچی دلم میخواد و هوای نفس دلش میخواد و واسش فراهم نکنم...چون الان به مراحل بالای عرفان رسیدم دیدم بسه دیگه الان میشه اون روسری رو داشت😂😂😂...


***واسم دعا کنید ...هرچی خیره تو زمینه کاری واسم سریع اتفاق بیوفته....یه پیشنهادکاری بهم شده از یه جای دیگه (بخاطر سابقه کاری در بخش درمانی)....میترسم از اینجا رونده از اونجا مونده بشم کلا بیکارشم با قبول اون پیشنهاده...خیلی دوبه شک شدم...

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۹

از یه کوچه ای رد میشم که به یه دیوارش نوشتن ((اینجای جای پارک مزدا دوکابین است .پارک ممنوع...))



قضاوت باخدا!!!!😐


&این مزدا دوکابینه به احتمال زیاد مال داعشه 😂😂😂😂


***وقتی چراغ عابر پیاده قرمزه به هیچ وجه از خیابون رد نمیشم حتی اگه قو پر نزنه اونطرفااا...مردم یه جوری درحین رد شدن از خیابون برمیگردن نگام میکنند که انگار مشکل دارم...حس میکنم یه ده بیست سالی رو جاانداختن مقررات و عمل بهشون کارداریم...همون چهارتا آدمی که متوجه رفتار من میشن و کنار من منتظر می مونن رو عاشقم اصن...قانون و مقررات فقط واسه راننده ها نیست...


***بخش اطفال جاییه که تا بقیه میفهمن  موقتا منتقل شدم اونجا قیافه هاشون میره توهم...قیافه هاشون شبیه آدم هاییه که میخوان چندش بودن رو به زبون بیارن...

ولش کنین نرسهارو ؛بذارین من واستون توصیف کنم یه بخش اطفال با کلی عروسک های بزرگ و گرون قیمت آی دوست داشتنیههههههه دیروز تماما دور خودم میچرخیدمو عروسکها و درو دیوارکاغذ دیواری شده ی عروسکی رو نگاه میکردم انقده باحالهههه....هیچوقت فکر نمیکردم دیدن عروسک انقد به وجدم بیاره...

نمیذارم اونجا مثل بقیه بهم بد بگذره...میگن بخش اطفال میخ داره یعنی کسی دووم نمیاره (گفتن اینجا نمی مونم و منتقل میشم بعد یه دوهفته...ولی اینجا انقد دنجو خوب و جدای کل سیستمه که دلم میخواد از اینجا هیچ جا نرم)...نرس بزرگش میگفت ماها که هستیم فسیلای این بخشیم بقیه گریزونن...دلم میخواست بهش بگم بقیه ارتباط با بچه هارو بلد نیستن...حاضرن باهمه جور آدم بزرگ سرو کله بزنن و ناز و ادای بچه های بی گناهو تحمل نکنند...

بین خودمون بمونه متخصصای بخش اطفال اخلاق بهتری داشتن😉


***مامانجون عمل شدن خیلی واسشون دعا کنید ...ممنونم

۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۹

هرکسی باید یه نفرو داشته باشه که حرفشو بفهمه بشنوه ...

یه حرفایی که گوله میشه تو گلوم دایی کوچیکه از راه میرسه دور از چشم خانمش همه چیو واسش تعریف میکنم از اتفاقاتی که افتاده از واکنش بقیه از اینکه نتونستم حقمو بگیرم...همه چیو میگم...

همیشه میگه من تو تیم توام...بارهابار ثابت کرده که تو تیم منه حتی اگه به ضررش تموم شده...میگه حق باتوعه منطقی و عاقلانه فکرکنی حق رو به تو میدم ...ولی چون نظرت با این قوم متفاوته فکرمیکنند تو اشتباه میکنی...فقط من میفهمم وسط یه قوم متفاوت فکرکردن یعنی چی...

دلم آروم میشه یکی میفهمه چی میگم... یکی تا شروع میکنم حرف بزنم نمیگه برو بساز باهاشون...

اول حقو میده بهم، میگه قبولت دارم دایی...

میگه خدا به صابرها اجر ویژه ای میده خدا پازل زندگیتو خیلی قشنگ چیده مطمئنم...حالا ببین تو آینده چه جوری خوشبخت میشی...

بعد میگه توکل کن به خدا ...ایمانتو که قوی کنی از کسی نمیرنجی...برات مهم نیست داره بهت ظلم میشه چون خدارو قدرت کامل میبینی...و میدونی زندگیت تو دست اونه...


دایی کوچیکه بی نهایت اعتقاد مذهبیش فراتر منه شاید مدل تفکر من واسش جایی نداشته باشه شاید خیلی جاها به ایمان کمم پی ببره ولی همیشه مثه یه داداش بزرگتر پشتم بوده هوامو داشته ...و مهمتر از همه با صبوری به حرفام گوش داده...و در آخر راهکارها بهم داده...


اگه از این آدما دور و برتون دارین یکی از ملاکای خوشبختی رو دارین...


***مامانجونم تا حالا تا اورژانس بیمارستان هم نذاشته ببریمش(خاطره ی مرگ پدرشو تو بیمارستان داشته و استرس وحشتناکی از بیمارستان پیدا میکنه)...امروز بستری میشه واسه عمل...ماه ها طول کشید تا تونست به عمل فکرکنه...وقتی دید دیگه واسه عمل نکردن باهاش هم عقیده نیستیم اول مقاومت کرد ولی بعد که سکوت مارو دید (اگه سکوت نمیکردیم رگ سیدی و لجبازیشون میگرفت)و عصبانیت دکتری که بهش گفته بود اگه سید نبودی هرچی از دهنم در میومد بهت میگفتم که هنوز این غده رو نگهداشتی ،راضی شد که عمل کنه...راضی راضی که نهههه ولی مجبور شد قبول کنه...


برای مامانجونم خیلی ویژه دعا کنید...

راستی آقاجونم استخونشون جوش خورده ولی انگار ستون فقرات از لگن جداست...با واکر راه میرن ولی نظر منو بخواین با واکر راه رفتن زور گفتن به خودشونه باید با ویلچر جابجا بشن کافیه زیر بغلشونو یکی بگیره واسه دوقدم اونوقت میفهمه که انگار استخون لگن جداست...

بغض مامانم وقتی میبینه که باباش حالا  که پاش جوش خورده دیگه آدم قبل نیست، درد داشت...گریم گرفت...

دعاشون کنید...اینا برکت زندگی ما هستند

۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۲۰

واقعا یه ماهه ننوشتم!؟!

حال منو اگه بخواین!!!رنگ گلای قالیه😁(یادش بخیر اونموقع ها که حیدرزاده گل کرده بود پسرای فامیل ما سوژه افتاده بود دستشون...😂😂😂اگه بدونین چیکار میکردن مثه من ریسه میرفتین)

یه ذره روزای شلوغ پلوغی دارم از اون شلوغ پلوغیای کاذب ...خوبه شکر...جوون نباید وقت فکرکردن داشته باشه مخصوصا جوونای الان چون جز غم و غصه چیزی به صف نمیشه تو ذهنشون...واسه فرار از خیلی چیزها نیاز داشتم به این شلوغ پلوغیای کاذب که وقت ندارم نفس بکشم...


خیلی چیزهارو دلم میخواست بنویسم ولی وقت نمیکردم ...

دیگه مینویسم ...یه وقتی واسه این گوشه باید پیدا کنم از این به بعد

۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۳