جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

***چون بخش اطفالم هرروز با کلی انرژی میرم و میتونم به جرات بگم به تموم بچه ها انرژی خوب میدم یه سری انقد آرومن که میفهمن و یه سری انقد آشفته که هیچی از اطراف متوجه نمیشن...

بدون اینکه یه بچه رو جا بندازم عادتمه به همشون چشمک میزنم .تک تک...

به یه بچه ها چشمک زدم همکارم میگه  خانوم فلانی حدودا دوهزارتا چشمک ازت ثبت شده دارن دوربینا...میان به جرم اغفال فرزندان این مرز و بوم میگیرنتااااا😉...میگم اوه اوه نمیدونن من تا حااا اقدام به دوستی با یه دوتا پسربچه کردم...همشون یادشون میوفته میزنن زیر خنده(یه پسر دوسال و نیمه بود انقد خوشگلو و باکلاس بود بعدم چشمای درشتی داشت وقتی نگاه میکرد حساب میبردیم ...من هی بهش میگفتم با من دوست میشی بچه ها هم میگفتن خانوم فلانی بیخیال 😁 این رو سکوته.میگفتم خب آخه من دوست پسر ندارم این همه شرایطو داره😃😃😃 ...بذارین تلاشمو بکنم مخشو بزنم😃😃😃)یه پسربچه کوچیک میبینن که خوشگله میگن خانوم فلانی بیا همه شرایطو داره😁...


یه همکارا میپرسه تاحالا کسی هم درجوابتون چشمک زده؟؟؟میزنم زیر خنده یادم میوفته میگم آره فقط یه بچه از اینهمه چشمک...خیلی باحال چشمک زد داشت بهم نگاه میکرد منم داشتم بهش نگاه میکردم یهو یادم افتاد بهش چشمک بزنم ...تا چشمک زدم در صدم ثانیه چشمک زد .اونم چه جوری همه داشتن آرومش میکردن که اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و این حرفها استرسم داشت...بعدم چون کوچیک بود بلد نبود چشمک بزنه دوتا چشماشو به هم فشار داد...قیافش خیلی بامزه بود اون لحظه😂انقد خندیدمممممم خدا میدونه...


باتعریف این خاطره؛ قشنگ تا نه شب شیفت وایستادن غرهم نزدن مثه هرشب...آخرشم که داشتن میرفتن تک تک صدام میزدن بجا چشمک چشماشونو فشار میدادن😁...

اگه بخشای دیگه بفهمن ما چقد تو این بخش شیرین عقلیم😂😂😂...

بخشای دیگه اصلا این شکلی نیستن...اصلا ...البته منم بخشای دیگه میرم اصلا این شکلی نیستم 

#خاطرات_یک_نرس_دیوانه


***منمو مشکلات و دغدغه های حل نشده...

خیلی بزرگ شدم تو این مشکلات...

مامان بابام بیرون گود هستن وارد داستان نمیشن ولی مدام پیگیرن که خب امروز چیکار کردی ؟؟؟بابام عمیقا گوش میده بعدناش راهنماییم میکنه که درلحظه باید چی جواب بدم و چی به عقل نزدیکتره...

بابام چندین بار درمورد اون چندمیلیونی که یه موسسه تو اصفهان بالا کشیده(همون موسسه ای که تبلیغشو از همه شبکه ها تو اصفهان میبینین)گفته آسی فکر این پولو نکن این پول برنمیگرده ولی باید یاد بگیری نذاری حقتو بخورن پولتو بخورن...

من برعکس بابام فکرمیکنم پای دردسرش وایمیستم و کارو به دادگاه میکشونم...یکی اسم این موسسه رو باید زیر سوال ببره...واسه خودش جولون نده...شاید پولی نباشه ولی من واسه هرهزاریش شیفت رفتم...نزدیک یه میلیونشو از مامانم قرض گرفتم که بهش برگردونم(حالا هرچی بگه واسه خودت)...واسه من این پول خیلی مهمه...اونایی که راحت میگن چاره ای نیست پولو پس نمیدن ساعت ها سر شیفت رو پاشون واینستادن...از خریدن پالتو و چکمه ی اصل نگذشتن...اینو واقعا میگم من کلی خواب میتونستم واسه اون پول ببینم ....

این که مشکل مالی جدید پیش اومدس...

بقیه مشکلاتم که سختتر و بدتر این مسئلس...حل شدنشم نه به قانون مربوط میشه نه حق با کسیه...خیلی کلافم کاش تموم شه این روزها

۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۲

وقتی یکی غیراز محیط کاری و مسائل جدی خیلی جدی و مستبدانه باهام حرف میزنه سریع بغضم میگیره...

شاید هیچکس باور نکنه اون لحظه پشت اون قیافه ی جدی ؛یه دختریه که از جدیت طرف مقابل میخواد بزنه زیر گریه...

بدترین نقطه ضعفه منه...چون درلحظه وقتی بخوام حرف بزنم یا جواب بدم سریع از صدام مشخص میشه بغضم گرفته...

میگم مسائل کاری و جدی و حیاتی اصلا اینجوری نمیشم .وقتی از کسی انتظار نداشته باشم یا بسته به شرایط نیازی نیست طرف جدی باشه اینجوری میشم....


دیشب واقعا درمونده بودم از این حالتم...تا دودقیقه نمیتونستم تمرکز کنم و جواب بدم...هرلحظه هم میترسیدم بزنم زیر گریه...فکرکنم عین بچه کوچولوها لوس تشریف دارم که اصلا این قضیه خوشایند نیست و عذابم میده...


***من برعکس قیافه و ظاهری که نشون میدم خیلی حساس و شکننده ام...و اینو تنها کسایی میفهمن که آدم شناسیشون خوب باشه...

***این سه ستاره یه حرفیه بزنم میزنم زیر گریه .بیخیال...

۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۴



***اول آذر تولد بابایی بود .که این روزا خیلی بیشتر از تمام عمرم هوامو داره و میخواد بهم بفهمونه درسته باوجود شرایط خونه(حکومت نظامیهای خواهرم)خونه واست زندونه ولی ما درکت میکنیم و میفهمیم چقد سختته...


بعد از کار شب بود تنها فکری که به ذهنم رسید خریدن کیک آماده بود 

اگه بدونین همین کیک آماده ی بی ارزش چقد به بابام حس خوب داد .


***سه تا تصمیم مهم باید بگیرم تو این چندروزه...مهم که میگم واسه یه ثانیشه انقد فکردارم که خوابم نمیبره شبها...به هرکی میگم شما میگین من اینجوری گیرافتادم باید چیکار کنم؟ میگن باید خودت تصمیم بگیری که میخوای چیکار کنی...زندگیم عجیب گیرافتاده...از لحاظ درسی .از لحاظ شغلی و یه قضیه مرگ و زندگی...یعنی حرصم دراومده که یهو باید سه تا تکلیفو مشخص کنم یاخودمو خلاص کنم یا بندازم تو مخمصه...شیطونه میگه بزنم برم مسافرت و خودمو خلاص کنم و گور پدر دنیایی نثار این زندگی کنمهاااا...ولی این بی مسئولیت ترین کاریه که میتونم انجام بدم...خدایا این آذر تموم شه این طوفان بخوابه...گرچه میدونم طوفان بعدی میاد ولی این طوفان خیلی بده هیشکی حتی کمک فکری نمیده...

موندم چیکارکنم...عجیب مستاصل شدم...میترسم گند بزنم به زندگیم...هرکاری کنم باید پاش وایستم...

بعضی وقتها حس میکنم فکرم به جایی قد نمیده ...چه جوری دراین موردها میتونم فکرکنم...

هوووووووف...


***هوا یخبندانیه اصفهاااااان...نه بارونی نه یه ریزه برف رو زمین...هیچییییییی...از بس خوبیم😐

خلاصه هوا الکی سرده الکیاااااااا...



***خاطرات-یک-نرس-دیوانه:یکی اومده بود اتفاقی بخش ما کپ حمید عسگری...متاسفانه فامیلش فرق میکرد😁...دوستان فرمودن حالا خانم فلانی اگه حمید عسکری بود که بیچاره رو آخرین نفر بهش نوبت میدادی و راهش میدادی تو بخش😂😂😂...میگم خب آخرین نفر اومد...میگن وعه منظورمون اینه اگه اولین نفر میومد ...میگم چطور ماباید منتظر آلبوماشون یه لنگه پا بمونیم اوناهم معطل ما یه لنگه پا بمونن...این به اون در میشه... یعنی جماعتی از نرس ها رو کاملا متقاعد کردم😂😂😂😂(اتفاقا طرف خواننده هم بود و ساکن تهران...هیکلش یه برابر و نیم حمید عسکری بود ولی فیسی کپ خودش)




عاقااااااا میشه دعا کنین غلیظ...راه درسته خودشو بهم نشون بده سردرگمم...

۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۳

دختره با شتاب میاد توی خونه درو باز میکنه یه جورایی حمله میکنه سمت بخاری که داره گوشه ی پذیرایی نعره میکشه دستشو میگیره رو بخاری سلام کرده نکرده میگه نمیدونین بیرون چقد هوا سرده...


اینجا هوا مثه تو فیلمای آبگوشتی ایرانی سرده...شایدم بیشتر


با واکسن سرماخوردگی که نوش جان نمودیم بازهم سرماخوردیم فقط دوهفته بازو درد شدید کشیدم و شبا نتونستم بچرخم رو اون بازو... الکی...


مدرسه های نزدیک خونمون اول آذری رفتن تو کار(( دوستت دارم سرزمین من))...موزیک متنه منه درحال تایپ...


کل محرم تا اربعین کنارقدمهای جابر میذاشتن بعد فکرکنین ما بااین فاصله ی زیاد ازشون یه جوری بلندگوهاشون بلنده که همزمان باهاش میتونستی هم نوا بشی...


آی اون وقتایی که مدیرشون داره تشر میره خنده دارههههه...یادخودمون میوفتم چقد از مدیر و ناظمها الکی حساب میبردیم مثلا میخواستن چیکارمون کنند؟؟؟😃😃😃

البته این نسلها نسل گودزیلایین...از هیچی حساب نمیبرن و خودمختارن...

۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۰

محبوب سادات سرکلاس یواشکی درگوشم میگه مردادی هستی؟؟؟

باتعجب میگم آره ازکجا فهمیدی؟

میگه از اقتدارت.

من وسط کلاس نمیدونستم به اقتدارم بخندم یا ازش بپرسم اقتدار چیه اصن؟؟؟من معنیشم نمیدونم😃😃😃



***کلا بحثای چالش برانگیزی سرکلاس راه میندازم...بعد تا من یه جمله میگم کلاس به سه چهاردسته با بینش ها و ارزشهای مختلف تقسیم میشن شروع میکنن بحث کنن منو محبوب ساداتم میشینیم بهشون میخندیم...

محبوب سادات میگه قبلنا خیلی شیطون بودی نه؟میگم آره...میگه از این که عالمی(اشاره میکنه به کل کلاس) رو به هم ریختی معلومه...جفتمون تو چشمای میخ شده ی استاد  رومون ریز ریز میخندیم...



***بحث سر خیانت زنان شد تو کلاس(از لحاظ روانشناسی داشتیم بررسی میکردیم)... بحث چالش برانگیزه خیانت ومجازاتش که خوابید...استاد رو به من کرد و گفت خانم فلانی شما آخر خیانت و فحشا منظورته(سرحد نهایت) و میگی باید مجازات بشن...این نظریه رد میشه که با مجازات بشه اصلاح کرد حتی اگه به قول شما یه دونمونه بیشتر نباشه چون مردم ما لجبازن...و کلا دوست دارن خلاف جهت آب شنا کنند .ولی من میخوام به شما یه چیزی بگم خیانت طیف گسترده ایه...

اصلا در تمام فرهنگ ها و ارزش های انسانی و کسانی که عزت نفس دارن وقتی دونفر پیمان میبندن که کنار هم و باهم باشن چه در دین ما که عقد کردن معنا میشه چه در ادیان دیگه که حتی دوستی ساده حساب میشه باید دونفر به هم پایبند بوده و هیچ کاری غیر از خواست و علاقه ی طرف مقابل انجام نده...شما منظورت آخر خیانت بود درسته؟؟؟سرمو تکون دادم.گفت خشمتم از اینجور خانمها بخاطر همینه درسته؟دوباره تائید کردم...گفت ولی من میگم یه تماس تلفنی یه خانوم به یه آقا یه اس ام اسی که شوهر اون خانم یا پارتنر اون خانوم راضی نباشه خیانته...یه سلام علیک و احوال پرسی که سرکار عادت جامعه ی ما شده خیلی گرم انجام میشه آیا شوهر اون خانم رضایت داره؟؟؟

با تعجب همه میخ چشمای استاد شده بودن .استادی که چندسالی از عمرشو خارج بوده و شاید به اندازه ی ما به ارزش های دینی معتقد نیست چیزی که داره درمورد ارزش های والای انسانی میگه چیزیه که دین ماهم همینو گفته...کلاس تو سکوت وحشتناکی فرو رفت ...بعد کلاس همه میگفتن تا حالا بااین دید به خیانت نگاه نکرده بودن...(تموم کلاسمون خانمای متاهلن)...ولی همیشه واسه من خیانت همینجور معنی میشه چون دینم اینو میگه...


من منظورم از مجازات واسه رابطه ی نامشروع که علنی شده و خانم شوهر داری که واهمه ای از عیان شدنش نداره بود که استاد با حرفای زیادی که زد قانعم کرد که جواب نمیده تو جامعه ...باید راهکارهای دیگه ای اتخاذ کرد...


***این استاد همیشه میگه خیانت گناه بزرگیست و هیچ علت و دلیلی از گناهش کم نمیکنه...همیشه بهمون میگه اینو حواستون باشه ولی نباید کسی که میاد اعتراف به خیانت میکنه رو سرزنش یا واکنش منفی جلوش نشون بدین...اون خودش به اشتباهش تاحدودی پی برده که به شما پناه آورده باید مراقب واکنش های کلامی و فیدبک صورتتون باشین و تا جایی که میشه کمکش کنین و.....


خیلی سخته که یکی از خیانت حرف بزنه و تو حداقل جلوی ابروهای بالارفتتو یا رنگ پریدتو بتونی بگیری...و استاد ما تموم تلاشش واسه اینه که تو این کار تبحر پیدا کنیم...


۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۳

رفته بودیم خونه ی دخترعمم.

یه خانمی رو حضورشو اونجا احساس کردم خودمو سرگرم کردم که اگه هستش نبینمش...

وقتی مراسم تموم شد رفتم پیش مامانم.مامانم گفت دیدیشون؟اومده بودن...وجودم آتیش گرفت حدس میزدم باشه ولی حضورش به آتیشم کشید...


چادرم کثیف شده بود یه گوشش، وقتی رسیدیم خونه شروع کردم بهونه گیری که چادرم شسته بود و من دیگه تو ماشین نمیندازم چادرم نو هستش رنگش میره با دست هم نمیشورم...مامانم فهمید دلم میخواد بهونه بگیرم غر بزنم گفت باشه من میشورم(از اون دست کاراییه که بدم میاد بندازم گردن کسی ولی چقد اعصابم قاطی شده بود)


لباس عوض نکرده نشستم رو مبل...تلگرامو باز کردمو تند تند واسه سمی تایپ میکردم که دیدمش...که خون خونمو میخوره...که کارد بزنی خونم درنمیاد...و اون فقط میگفت حرص نخور حرص نداره.  ولی راستش یاد اون روزا افتادم یاد حیله ی این زن...یاد رکب خوردنم...

لباس عوض کردم نشستم پشت میز آشپرخونه یه سیب ویه پرتقال گنده بلالی خوردم که نشان از پرخوری عصبی بود...

دودقیقه بعد حالت تهوع داشتم...

سرمو گذاشتم رو میز حالم بد بود...چطور دیدن یه نفر میتونه آدمو به هم بریزه...


پاشدم وضو گرفتم...وسط وضو میخواستم زار بزنم...جانماز پهن کردم چادرمو سرم کردم عقب عقب رفتم نشستم لب تخت...دلم پر بود ...گفتنشم آرومم نکرده بود...یاد خیلی چیزا افتاده بودم...

نمیدونستم چیکار کنم اون لحظه .بیخیال فکر شدم...

الله اکبر


《بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ》به نام خداوند بخشنده بخشایشگر



《اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ》 ستایش مخصوص خداوندى است که پروردگار جهانیان است.


《اَلرَّحْمنِ الرَّحیمِ》 بخشنده و بخشایشگر است.


《مَالِکِ یَوْمِ الدّینِ》 (خداوندى که) صاحب روز جزا است.


《اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعِینُ》 (پروردگارا) تنها تو را مى پرستیم و تنها از تو یارى مى جوییم.


《اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ》ما را به راه راست هدایت فرما!


《صِراطَ الَّذینَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ》راه کسانى که آنان را مشمول نعمت خود ساختى،


《غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لا الضّآلّینَ》 نه راه کسانى که بر آنان غضب کردى و نه گمراهان



《بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ》به نام خداوند بخشنده بخشایشگر


 《قل هو الله احد》 یعنی بگو ای محمد صلی الله علیه و اله وسلم که خداوند خدایی است یگانه.


《الله الصمد》 یعنی خدایی که از تمام موجودات بی نیاز است.


 《لم یلد و لم یولد》 فرزند ندارد و فرزند کسی نیست.


《ولم یکن له کفوا احد》 هیچ کس از مخلوقات، مثل او نیست.

  


تمام شد .تمام شد ناباورانه همه ی اون حرص خوردنه بغضه  تمام فکرای مزاحم .حتی تصویر اون روزها پاک پاک شد...


چرا حرص بخورم چرا جوش بزنم چرا بغض کنم وقتی خدایی بااین بزرگی و عظمت دارم که تمام جهان و هستی تو مشتشه...اون نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته...من ترس از چی باید داشته باشم وقتی همچین خدایی دارم با این بزرگی ...همه عالم و آدم زره بپوشن بیان به جنگم بازم نباید بترسم وقتی همچین خدایی دارم...چرا باید بترسم از ظلمی که بهم شده که خدا قدرت مطلقه ...


خوبه وقتی دلمون گرفته حداقل حداقل یه نماز باتوجه به معنی بخونیم مزه مزه کنیم حرفایی که ردیف میکنیم پشت سرهم اونم درروز پنج بار و باز هم میترسیم میترسونیم فکرمیکنیم بهمون ظلم شده یا به بقیه ظلم میکنیم...اگه بدونیم خدایی با این عظمت وجود داره میتونیم سرکشی کنیم؟میتونیم غصه دار رفتار انسان هایی بشیم که قدرتشون از قدرت ما فراتر نیستو دربرابر قدرت خدا هیچه؟؟؟


دلتون از این حال خوب ها بخواد حتی اونایی که نماز رو سرسری میخونن موقع دل گرفتگیا با دقت بخونین این بهترین لطفیه که به خودتون میکنین...اول از همه باخودمم...


***سه چهارروزه فرستادنم بخش پایین...اگه بدونین چقد دلم واسه بخش اطفال تنگ شده بود...با سرپرستار حرف زدم گفت از هفته ی دیگه واسه همیشه میری بخش اطفال ثابت اونجا میشی اگه بهت نیاز داشتیم واسه تکمیل شیفت ها مجبوری بخش های دیگه هم بری مشکلی نداری؟؟؟اون لحظه فقط به ثابت بودنه اطفال فکرمیکردم با نیش گسترده گفتم نه مشکلی ندارم...تا خونه رو ابرها بودم...بخش دنجیه...اخلاقای همشون عالیه...حس و حالش بااون همه عروسک قابل وصف نیست...

خداجاااان سرحرفشون بمونن لطفاااا😚😚

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۵


مامانجونم چهارپنج روزه اومده خونمون...هنوز دوران نقاهتشونو میگذرونن(برداشتن غده از سینه و غدد لنفاوی همون سمت تبعاتی داره که از بعضیا تا ماه ها می مونه)...آقاجونمم که اصلا توانایی راه رفتن حتی یک قدم بدون واکر ندارن و دکتر گفته عمل تو این سن  و با این رنج تیروئید مساوی با...بنابراین باید آقاجونم بااین درد ستون فقرات و دیسک نابود شده بسازن ...استخون که شکسته بود جوش خورده ولی این آقاجون دیگه اون آقاجون نشد و مامانم هردفه با دیدن این قضیه حس میکنم یه چروک به صورتش و یه موی سفید به موهاش اضافه میشه...

از جمله استرس هایی که بعد کار دارم اینه که مامانجون آقاجونم از خونمون نرفته باشن یا کسی نیومده باشه دنبالشون و نبرده باشدشون...

نمیدونین تمام طول راه دارم خدا خدا میکنم وقتی میرسم خونه ببینم هنوز خونمونن...

پشت در خونه دنبال کفشای مامانجون و آقاجونم چشم میچرخونم و با دیدن کفش هاشون با کلی ذوق درو باز میکنم و درواقع میپرم تو...

خدا کفشای این آقاجون مامانجونارو پشت درمون نگهدار...هرجوری هستن ماراضییم...فقط باشن ... 


***خاطرات_ یک نرس_دیوانه:میگم این شیفتایی که شب تموم میشه عجب عذابیه...عشق کسی هم نیستیم بیان دنبالمون تو این سرما باید دستمونو تو جیبامون فرو کنیم و سرمونو توی یقمون و با دماغ یخ زده و چشمای به اشک نشسته مسیر تاخونه رو بدو بدو طی کنیم که یه ثانیه دیرتر از کرنومتر پدرجان نرسیم...😉😁...


ولی خدایا شدیدا شکر...

همین که پدری هست که زنگ بزنه بگه بابا دیر کردی کجایی دقیقا ؟بیام دنبالت؟

همین که برادری هست که زنگ بزنه بگه آسی سرراهمی کارت تمومه بیام دنبالت ؟(که تاحالا هروقت زنگ زده نزدیک خونه بودم و تقریبا رسیده بودم😊)

خیلیا حسرت داشته هایی که ما نمیبینیم رو میخورن...

دوستم پیام داده آسی باباتو سفت بغل کن ببوسش بوش کن دست و پاشو ببوس که بزرگترین نعمت رو داری ...میگه یتیمی تو هرسنی که باشی معنای واقعی یتیمی رو میده...



*** همه ازم میپرسن امسال هم میری و با تعجب به جواب منفیم با سر نگاه میکنند...میگن چرا پس؟؟؟بعضیاشون میگن پس چرا عین خیالت نیست؟کسی تو دل کسی نیست ...من یه عهدی باامام حسین بستم...خیلی چیزها گفتم،گفتم اون دوسالی که اومدم اینجور اونجور خودتون دیدین ...میدونین هرثانیه باهرزائرتون پر میکشم سمتتون ولی اینجور و اونجور...امسال اربعین نمیام ولی عجیب آرزو کردم چندماه دیگه با یه کاروان، شیک و مجلسی برم پابوسشون...

پیاده روی اربعین واسه دختر مجردی که پدر و مادرش همراهش نیستن خیلی سخته حتی اگه دختره ادای مردهارو دربیاره و گلیمشو از آب بکشه بیرون بازم کسانی که میبرنت (که خودشون شاید توراهنما و رهبرشون باشی ولی)یه جوری وانمود میکنند انگار روی کول اونا راه میری...نمیتونم توصیف کنم شاید متوجه حرفامم نشین ولی به امام حسین گفتم امسال اربعین نمیخوام چون بازم تنهامو .بابامو مامانمم نمیان...ولی میرم ایشالا .شما دعا کنین چندماه دیگه میرم شرایط مالیشو و معنویش جور شه میرم با سر میرم...

توفیق گرفته شده یاخودم از خودم گرفتم به هرحال نمیرم...به بقیه لطف هستش...حداقل بار اضافی نیستم واسه کسی...خدا خودش بساطشو جور کنه با عزت بیام...باعزت ببرنم...منم مثل همه خیلی چیزها دلم میخواد خیلی چیزهاااا😢


***من تو دعاهاتون از قلم نیوفتم؟




۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۴

از در مسجد که رفتیم داخل تا چشمش بهم افتاد بلند شد پرید تو بغلم و زار میزد...میگفت آسی دیدی بدبخت شدم؟؟؟

من حتی نمیتونستم بگم آروم باش .مامانت دارن میشنون...

باصدای گریش صدای گریه ی یه بچه ی کوچولو هم بالا رفت...

طول کشید تا آروم شد...

رفت بچشو گرفت ...خوشحال بودیم از دیدن بچش ولی تو این حال دلم نمیخواست خودشو و بچشو ببینم...

یه جمله درمیون میگفت دلم واستون تنگ شده بود ولی دلم نمیخواست تو این حال همدیگرو ببینیم...و منی که چقد تو دلم باخودم جنگیدم که برم و دوستمو تو این شرایط ببینمو بازم محکم باشم میفهمیدم چی میگه...


ما تو لحظات شیرین زندگیش نبودیم یعنی دعوت نداشتیم و از دور کیف میکردیم ...از دور کلی انرژی مثبت واسه زندگیش میفرستادیم و من برعکس بقیه عین خیالم نبود که دعوت نیستم...ولی واسه هفت پدرش بدون دعوت رفتم حس کردم شاید ناراحت بشه از دیدنش تو اون شرایط ولی واسه دلداری دادن باید میرفتم باید میگفتم سرت سلامت...

مادرشوهرش وقتی فهمید دوستای عروسشیم اومد جلو و بهمون گفت توروخدا عروس منو تنها نذارین بیاین سراغش .بهش سربزنین...و ما خجالت زده سرمونو انداخته بودیم پایین...


***وقتی یکی پدر یا مادرشو از دست میده و از غصه هاش میگه از بی کس و تنها شدنش میگه تنها جمله ای که نمیشه به کار برد اینه که میفهممت یا درکت میکنم...من نمیتونم عظمت داغی که رو دلشه رو بفهمم اهل دروغ گفتنم نیستم...

بهش گفتم تاجایی که جا داره عزاداری کن اشک بریز سوگواری کن...ولی بعدش محکم بلند شو محکم بلندشو چون مادری چون این طفل شیرخوار بیشتر از هرچیزی به تو نیاز داره...پدرت واست پدری روتموم و کمال انجام داد به ثمر رسوندتو پرید ...تو هم باید رسالتتو انجام بدی ،محکم...تمام مدت زل زده بودیم به چهره ی معصوم توی خواب نینیش...و حس کردیم زندگی باهمه ی تلخیاش جریانش برقراره...

***دوست دوران دانشگاهم بود ...نازی.... منو نازی و محبوب سه تایی که خاطرات مشترک زیادی داریم...

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲

تو بخش اطفال اتفاقات عجیب غریب زیاد میوفته و چون مربوط به بچه هاس با روح و روانت بازی میکنه...

مثه اون سعید که مارو اذیت کرد حسابی، مامانش زنگ زد پدرش ...زور پدره نرسید ،بردش خونشون با کابل افتاده بود به جون بچه ی هفت ساله کلاس اولی...انقد زده بود بچه سیاه و کبود و مظلوم برگشت، مامانش گفت باباش گفته زندش نمیذاره اگه بازم اذیت کنه و مقاومت...اینجا جیگرم کباب شد(والا ما و متخصصامون راضی نبودیم بااینکه یه هفته از این داستان میگذره یکیمون یاد اون پسربچه بیوفته و بگه بقیه تا شب اعصابا خورده)...فکرکنین رو کمر بچه به کلفتی طناب دار بالا اومده با فاصله ی چندسانت دوباره تکرار شده بود یعنی باباهه زده بووووووووداااا...درحد مرگ...

یا مثه اون بارانی که بچه ی طلاق بود...هفت هشت سالش بود ولی به مامان و باباش نمیخورد همچین بچه ی بزرگی داشته باشن...رو بچگی ازدواج کرده بودن و بچه دار شده بودن...بعدم طلاق...بی مسئولیتی از تیپ و قیافه و برخورد و نوع رفتار باباش داد میزد...یه آدم سوسول که هنوزم که هنوزه وقت ازدواجش نرسیده چه برسه هفت هشت سال قبل...بچه بی قراری کرده بود مامانه مجبور شده بود بگه باباش بیاد تا بهونه ای دخترش نداشته باشه...الحق که با اون حجم بی مسئولیتی که داد میزد احساس وظیفه کرده بود و اومده بود(محل کارش نزدیک بود)...مامانه با یه بغضی به باران گفت بااینکه بابات اومده همکاری نمیکنی؟؟؟پس باباتو خوب ببین که دیگه هیچوقت نمیبینیش...بابات تموم شد دیگه...زل زده بودم تو صورت مامانه...حجم دلتنگیه مامانه ده هزار برابر دلتنگی بچه بود...فقط یه خانوم بغض ته صدای یه خانومو میشناسه و میفهمه جنسش از چه جنسیه...

باران و مامان و باباش خیلی منو به فکرفرو بردن خیلی فکرکردم و هرچی فکرمیکردم بیشتر اعصابم خورد میشد...


سعید و باران به کنار...

امشب یه دختر بچه ی بهونه گیر رو آوردن بخش اطفال...به مامانش گفتم انقد لوسش نکنین بزرگ شده خانوم شده...بغض کرد گفت بعد پنج سال دوا درمون و با عمل بچه دار شدن حق دارم که لوسش کنم...گفتم همین یه دونه رو دارین؟گفت آره همیییین ...گفتم پس دردونه خانومن که لوسن...مامانش آروم درگوشم گفت باباش نیست بهونه میگیره.باباش مسافرته...مدل مسافرتو یه جوری گفت ...دیدین یکی میمیره میگیم رفته پیش خدا یا رفته مسافرت ...اون لحظه این حس بهم دست داد...بازم کنجکاوی نکردم...نرسای دیگه هم که اومدن مامانش اشاره کرد بی قرار باباشه ببخشید اذیتتون میکنه...فکرم رفت طرف زندان و حبس ...بعدم گفتم شاید اصن مسافراربعین کربلاست...تو همین فکرها بودم که مامانش درگوشم گفت باباش سوریه هستش...بابهت برگشتم طرفش مثل خودش آروم گفتم چی؟؟؟سوریه؟؟؟سرشو تکون داد و بله رو فقط بالب هاش نشون داد...بازم با تعجب گفتم یعنی باباش مدافع حرم؟؟سرشو انداخت پایین...تموم بدنم یخ کرد...یعنی تو اون لحظه لرزش بدنمم حس میکردم...سرشو آورد بالا گفت بچه مفهوم حرم و دفاع نمیفهمه باباشو میخواد منم مجبورم نازشو بخرم شماها هم ببخشید به بزرگیتون...چشماش پر اشک بود ...گفتم اختیار دارین ما زندگی و امنیتمونو به این بچه و باباش و زندگیشون مدیونیم...دیگه هم طاقت نداشتم طرف دختر موفرفری برم...خودمو با بیمارای دیگه سرگرم کردم و تا همین الان بدنم از اون یخ زدگی درنیومده...حس میکنم دیدن بغض و بهونه گیریای یه دختر مدافع حرم واسه باباش خیلی واسه روحم سنگین بوده...



شاید حدودا ده روزه تو این بخشم ولی حس میکنم نیاز دارم یه نفسی بگیرم از یه منبع انرژی تغذیه بشم بعضی اتفاقات دیدنش واسه قلب و روح آدم سخته...هضم بعضی چیزا سنگینه ...


***ولی باهمه ی اینا بازم میگم خیلی این بخش رو دوست دارم.خیلیییییی...


***خاطرات_یک_نرس_دیوانه😂😂😂(داستان داره...)


 پی نوشت:حس میکنم با لهجمون این پست رو نوشتم...نمیدونم چرا حس میکنم خوندنش واسه شهرای دیگه شاید سخت باشه...حالا شماها اصفهانی وار بخونید متوجه بشین😉...مشخصه باتری واقعا ضعیفه یا یه چشمه دیگه برم؟؟ 😁

۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۴

دختر بچه ای که سه چهارسالش بود و یه برادر دوقلو داشت بعد که میخواست بره خونه ...اومده پیشم میگه خاله؟؟؟

میشینم رو پام تا هم قدش بشم میگم جون خاله؟

میگه من میخوام دخترتون بشم...

همه خندشون گرفته...

میگم خاله  منم خودم دختر یکی دیگم...همه منفجر میشن از خنده...

دلم نمیخواد به بچه بربخوره خنده ی بقیه...قیافمو جدی میکنم میگم خاله دختر من بشی دیگه داداش و مامانتو نمیبینی هاااا  ...مامانت عین فرشته ها می مونه دلت میاد نبینیش؟...سرشو میندازه بالا...با لحن بچگونه میگم خب منم همینو میگم دیگه...از لحنم خندش میگیره ...میبوسمش...میگم بدو برو پیش داداشت تا همه ی پفکتو نخورده...

#خاطرات_یک_نرس_دیوانه

***خدایا لفطا از این دخترها واسه من بذار کنار...

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۸