میشه ازت خواهش کنم با بهار بیای؟؟؟؟
به پهلو دراز کشیده دستهاشو جلوش قفل کرده (دست به سینه)خوابیده
حدیث کسام که تموم میشه میخوابم ....از دیدنش تو اون استایل خندم میگیره
تو دلم میگم آره دقیقا همینی...غول چراغ جادوی من که آرزوهامو برآورده میکنی....
***شیطان رجیم هم هی سقلمه میزد بچلونش تا دلت خنک شه...(مار به آدم خواب نمیزنه)....در راستای تزکیه ی نفس توانستم بر نفس اماره پیروز گشته و چلوندنشو بزنم به حساب ،نصف شبی بچه مردمو سکته ندم
***یعنی بیچاره بچه ی ما ...پدر و مادر تو کاره چلوندن و له کردنن😂😂😂😂بچمون خمیره همش....پدر مادرم انقد وحشیییی؟!😂😂
اعتماد بنفس اون آلبالویی ترین لاکتونه که توی کشوی میز آرایشتون جا خوش کرده...
دیدین میزنین تا به عالمه وقت متحیر زیبایی دستتون میشین؟؟؟معجزه میکنه لامصب...
داری غذا میپزی جارو میکنی عاشق حرکات دستت میشی...
بجا کلاس و سمینار اعتماد بنفس برین یه لاک آلبالویی و یه سشوار پیچی بخرین...همه چی حل میشه ...همچین اعتماد بنفسه میزنه بالا بقیه بسیج میشن سرکوبتون کنن😉
***چندروزه صبحای کله سحر که همه خوابن میریم پیاده روی و تند برمیگردیم یه وقت تشک و پتو دلتنگ نشن واسمون...خدا کنه همسر تنبلی نکنه و بازم باهام بیاد....یه لباس ورزشی میپوشه و تیپ اسپرت میزنه انگار این به جای من یه عمر ورزش کرده و قهرمانی داره😐...اونوقت هیشکی نمیدونه همین آدمو با بیل مکانیکی ازتوی تخت کشوندمش بیرون...
***به همسر میگم دقیقا این چیه؟؟؟(اشاره به شکمشون که خیلی جلوتر ازخودشونه)میگن:ایمان؛تقوا؛عمل صالح...
***کلا خانواده ی همسر درهرحالی پرچمشونو بالا نگه میدارن (یه خصلت ارثی از مادرشونه که به غیر از یه برادرهاشون که کلا ویژگیهای پدرخدابیامرزشونو دارن بقیشون به مادرشون رفتن...درهرحالی اونا درست میگن ...حتی وقتی متوجهشون میکنی که دیدی اشتباه کردی میگن میدونم میدونستم با یه اعتمادبنفسی که تا چهارساعت هنگی که اگه من بودم میگفتم خب ببخشید یا بله حق با شماست ولی اینا این شکلی نیستن و گاهی نه بیشتر مواقع اذیت میکنه این رفتارشون)
یه دونه شیری
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
یه سفید
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
.دوتا سبز پررنگ و یه کم رنگ
.تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه
.
. هرچی که جاده س رو زمین به سینه ی من میرسه
.
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
.
دوتا استخوونی
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
. اگه تورو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم
دوتا سبز پررنگ
(با فریااااااد)وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
واااااای خدایااااا اشتباه بافتم...این که مال ردیف بالاییه!!!!!
***دقیقا کی گفته خانمها میتونن همزمان دوتا کار انجام بدن؟؟؟
قالیچه ی سلیمان شد😐...
***حالا خوبه مادرشوهر نیومد بگه عروس؛ بیخیال دیوارها ترک برداشت😂...
***دعام کنین نیاز دارم...
به دست روی تخت دراز کشیده ...میرم خودمو به زور توی بغلش جا میدم ...
میگم دوستم داشته باش...میبوستم...میگم چرا دوستم نداری ؟؟؟
نفس عمیق میکشه ...صورتش روی صورتمه.موهامو شروع میکنه نوازش کنه...
میگه پنت هاوس بهترین ساختمان این شهر مال من نیست ولی من خیلی دوستت دارم
آخرین مدل شاسی بلند مال من نیست ولی من خیلی دوستت دارم
کارمند دولتی که میخواستی همسرت اون سمت باشه نیستم ولی خیلی دوستت دارم..
سی و دوسالمه و دهه ی بیست نیستم ولی خیلی دوستت دارم...
صورتم از اشکاش خیسه خیس میشه ...
سرشو میبرم عقب نگاش میکنم لبخند میذاره گوشه لبش نگاش غمناکه و پر اشک .دوباره محکم تر از قبل بغلش میکنم
میگم مردی و مردونگیت مهربونیت به همه چی می ارزه...میگم هرجا میبینمت از دور میخواد توی رستوران باشه توی خیابون باشه وسط مهمونی بین مردها و بحث مردونه باشه یا سرکار وقتی متوجه حضور من نشدی هنوز ؛دوباره از نو عاشقت میشم عاشق مردونگیت درستیت محکم بودنت...مطمئنم اگه همسر من نمیشدی با دیدنت از ته دل آرزو میکردم که یکی مثل شماهمسر من بشه...
***بعد از بگو مگوی خیلی ریز و کوچولومون...
***از من به شما نصیحت...مرد غرور داره نذارین لو بره آرزوهای خیلی خیلی بزرگتون...
***نذارین هیچوقت حتی توی خنده ها و بحث های خانوادگیتون لو بره که شما چی میخواستین و دنبال چه معیارهایی واسه ازدواج بودین ...چون دغدغه میشه واسه مردتون ...
توی جمع وسط همون حرفها برمیگرده میگه چرا نگفته بودی؟اونوقت از من پراید هاچ بک میخواستی واسه خودت بجای شاسی بلند؟ و تو ناچار لبخند میزنی میگی واسه جمع و جوریش میگفتم ماشینتون آخه پهن بود گفتم یه کوچولو واسه خودم باشه که راحت باشم باهاش... میگه بازم میگم پراید لگنه حتی از کارخونه دراومدش...و کلافه تر برمیگرده به حرفهای جمع...
هیچوقت به روتون نمیاره ولی غمیگن میشه انقدر نداره که واست اونجوری مایه بذاره که تو فکرته...و لابلای حرفهاشون بروز میدن که حواسم به آرزوهات هست ولی ندارم...
***ما خداروشکر وضع مالیمون خوبه و من به شدت راضییم ولی اگه بالاتر از این نیستیم بخاطر فوت پدرشوهرمه که شوهرم بخاطر اسم و آبروی پدرشون سه سال تموم میدویدن تا پدرشون اسمشون همونجور خوب و خوش حساب تو بازار بمونه و چک هاشون بعد مرگشون سروقت عین همیشه پاس بشه...سه سال تموم دویدن های طولانی که فقط خودشون و مادرشون میدونن ...سه سال دویدنی که تازه صفر صفر میشن یعنی تازه باید میگفتن بسم الله و شروع میکردن کار واسه یه پس انداز...صفر صفر یه پسر 28-29ساله زوره...حتی برادرهاشون و خواهرشون خبر ندارن...حتی خواهری که چکهای جهیزیش می مونه واسه برادرش هم خبر نداره که با چه زحمتی این برادر چک هارو پاس کرد و به روش نیورد...چون پدرش رو پنج ماه بعد عروسیش از دست داده بود...
***این سختیای بعد پدر شاید اگر کامل توضیح بدم شماهم عین من اشک میریزین ولی همسر من رو مرد بار آورده که مسلک و قانون ها و پختگی رفتاریش مثل یه مرد پنجاه ساله هستش درعین اینکه بهم پرو بال میده که شیطونی کنم پابه پام شیطونی میکنه و کارهایی که اگه خانوادشون بدونن همسر جدی من انجام داده از تعجب دهنشون باز می مونه...
هفته ی قبل هفته ی شلوغ پلوغی بود ...
مهمونی بعد از عروسی از عصر شنبه تا سه شنبه طول کشید البته همه یه هفته ای میرن ولی من هم طاقت نداشتم هم تصمیم به مسافرت گرفتیم...همسر هم واسه جاخالی یه دسته گل و یه جفت گوشواره اومدن خونمون و بعد شام برگشتیم خونمون ...تا ساعت دو و سه لباس تو ماشین میریختم و خونه و یخچالو مرتب میکردم چمدون میبستم که قرار بود بریم قم و تهران...
چهارشنبه بعد از کلاس رانندگی(سه جلسه تمرینی گرفتم با آموزشگاه که بعد شش سال یادم بیاد که البته مربی اصرار داشت یه جلسه هم نیاز نیست همچین شوماخری هستم ولی بخاطر اطمینان همسر سه جلسه رو که اول حرفشو زدم کامل رفتم)حرکت کردیم به سمت قم نصف مسیر رو من پشت فرمون نشستم مثه آب رانندگی میکردم با سرعت 140😂همسر دیگه دعوا کرد و نذاشت از 120تا بیشتر برم...ما هم اطاعت کردیم میخواستیم پشت فرمون باشیم آخه😉...
زیارت رفتیم جای همگی خالی...راستی سه تا زندایی ها هم پاگشامون کردن الان یه عدد پا گشاد هسدم...
آخر مسافرت هم مریض شدمو کادم به سرم و اینا کشید کمپلت از دماغ هممون دراومد ولی فرداش که میخواستیم برگردیم شفا پیدا کردم و کل مسیرو تا اصفهان از آزادراه تهران کاشان همشو خودم روندم😊...
شنبه ظهر تو خونه زندگیمون بودیم و الهی به امید تو زندگیمون ریتم نرمالشو پیدا کرد...
باشگاهمو هنوز میرم ولی بجای سه روز درهفته واسه ثبت نام مجدد دوروز درهفتش بکنم نمیرسم به کارهام...دیروز هم.رفتم وسایل تابلوی فرشینه ای که میخوام ببافمو خریدم زیارت آقای مجلسی هم رفتم ...بعدم شب به یاد دوران عقد رفتیم از همون جای همیشگی گلاس انار همیشگی زدیم بربدن و مثه بیشتر وقتای عقد به پیشنهاد من رفتیم پیتزا خریدیم ولی چون الان جا و مکان داشتیم اومدیم خونه که تو پارک سگ لرز نزنیم ...به فیلم سایه بان رسیدیم...
تا ساعت یک و نیم هم باهم گوشت خرد میکردیم گوشت چرخ میکردیم بسته بندی میکردیم جارو برقی میزدیم(البته جاروبرقی رو همسر زد انقد فرز یا به قول خودشون فلفلی کارهارو انجام میدن من بودم پروژه ی جارو کار یه روز کاملم بود و باید واسش برنامه میچیدم...)بعدم با کلی خستگی و هلاکی خوابیدیم...
قشنگیش همکاری همسر بود چون فکرکنم اگه دست تنها میخواستم کارهارو بکنم غیر جارو تا سه و چهار بند بودم بقیشم می موند واسه امروز...
کلی حرف داشتمااااا یادداشت نکردم تو یادداشتهای گوشیم حالام یادم نمیاد...😐
الهه .هانا.آرامی.سه نقطه.راضیه .نسیم.ماهی.جیگر طلا.باران.مهربانو آخ مهربانو آخ مهربانو که چقد بی معرفت بودی نمیدونستم...
مابا هم دوست بودیم خواهر بودیم ...بیشتر خواهر دلم واسه لحظه لحظتون میتپید ...خیلی دور شدیم خیلی...اول از همه خودم ..
***بازم به معرفتت طیبه
***کامنتای روزای اول این خونه خیلی دلمو سوزوند رفاقتامون کجا رفت...هرجا هستین خوش باشین...
چندماه پیش پشت میز چایی روضه ی حسینیه ی خاله ،خانم کناری گوشیشو درآورد که پیامی رو ارسال کنه...من خیلی روی دید زدن توی گوشیها حساسم هروقت کسی سراغ گوشیش میره و نزدیکمه رومو اونطرف میکنم که طرف راحت باشه و معذب نباشه چون خودم خیلی معذب میشم طرف کنارم زل بزنه به گوشیم ...بعد از اینکه ارسال کرد با آرنجش زد بهم گفت ببین!!!و متن ارسالی واسه پسرشو نشونم داد گفت یعنی شماها واسه همسراتون بعدا همینجوری دل سوزونه کار میکنین؟؟؟(نگران پسرهاش بود و آیندشون باهمسرانشون)لبهامو جمع کردم خودخواهانه گفتم بچه های شماهستن بچه ی ما که نیستند که همسرمونن...
دیشب پیام دادم به همسرم :
سلام همسرم...ظرف غذاها را درشو بردارین و بعد بذارین تو ماکروفر...درش پلاستیکی آب میشه ولی خودش پیرکسه اشکالی نداره عمدا توی اینها ریختم که بتونی راحت توی ماکروفر بذارین ...سالاد توی ظرف کوچیکه ی همون هاست همش تو یه طبقه از یخچاله...
شب وسط هال خوابتون نبره ها یخ میزنین تا صبح ...مواظب خودتون باشین
...
بعد ارسال که دوباره خوندم که همه چیو نوشتم یا نه یاد اون پیام افتادم...
نوشته بود عیسی جانم مادر غذاهات توی سینی روی میز آشپزخونس رویش را بشقاب گداشتم یخ نکند تا برسی ماست هم تزئین شده داخل یخچال واست گذاشتم که یخ باشه و بهت بچسبه .مادر میوه توی بشقاب چیدم واست آماده توی یخچال بخور عزیزم
....
مادر نیستیم ولی زیرپوستی مادرانگی میکنیم واسه کسی که دوستش داریم...حرفمو نظرم عوض شده...
...
***این خانم دوران نقاهت بیماری رو دارن طی میکنن واسه سلامتیشون دعا کنین
***ماهگرد مختصری گرفتیم با کیک خود پز...ماهگرد اولین ماه بعد عروسیمون و یازدهمین ماهگرد ازدواجمون...
***اومدم مهمونی بعد عروسی(رسم اصفهانیاست)...دختر بعد عروسی چندروز میره خونه باباش مهمونی و همسرش بعد واسش جاخالی میاره و با کلی التماس و گریه و فقان از دوریش میبره سر خونه زندگیش😂...من دیر اومدم مهمونی بعد عروسی...دیگه ماکزیمم تا دوهفته بعد عروسی عروسها میرن مهمونی