جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

نوشته شده در چندروز پیش..


دیشب با دیدن پاهای برهنه مادر پسری که ناخلف شده بود توی فیلم محکومین ... ونگرانیش...بغض عجیبی کردم و همینجور اشک اشک اشک...همسر ترسیده بود که چی شد یهو...گفتم من مامانمو خیلی اذیت کردم...نگرانی و هول و استرس نگاه مامانه منو یاد مامانم انداخت...و اشک...



نصف شب پیام دادم مامان همه ی گذشتمو بااینکه سخته ولی حلال کن...خیلی اذیتت کردم خیلی نگران و مواظبم بودی حلالم کن...


***بااینکه گردنبندای خوشگل خوشگل داره ولی گردنبند مادرزن سلام از گردنش بیرون نمیاره میگه گلم بلاخره به ثمر نشست...باافتخار اون گردنبند کوچولورو گردنش میکنه...انگار مدال افتخاره...شاید وقتی دختر دار شدم عین مادرم بشم...بچم خیلی تخس باشه مثه من فکرمیکنه درحقش ظلم شده ولی وقتی بزرگ شد یه روز دلیل همه ی مواظبتهارو میفهمه...


۱۰ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۷

مامانم زنگ میزنه و با یه شوقی از اولین تجربه ی خواستگاری رفتنش تعریف میکنه...و من تند تند تو دلم قربون صدقه ی ذوقش میرم...مردیم تا راضی شد آبرومونو نبره و دنبال مامانم بره ...پسره سرتقیه...هرچی میگیم پس خودت انتخاب کن تا کارمارو هم راحت کنی میگه اگه بخوام ازدواج کنم سنتی ازدواج میکنم برم جلوی دختر مردمو بگیرم بگم میشه بامن ازدواج کنین؟؟؟!!!!

میترسم از سال دیگه که سی سالش میشه ...تجربه ثابت کرده پسرهای فامیل ما سی رو رد کنن دیگه زن گرفتنشون جز افسانه ها میشه...

 موهاش داره میریزه سفید میشه و مامانم غصه هاش زیادتر...گاهی جلو خودشو نمیتونه بگیره و اشک میریزه و دلم مچاله میشه واسه مادرها...که این اولاد پیرشون میکنه و عاشق این پیرشدنه میشن ...مثه خنجر از عشق خوردن میشه واسشون خنجره تو پهلوعه ولی عشقه عشق...


باخنده تعریف میکنه که داداشت میگه دختره مثه آسی شاد نبود شیطون نبود  آروم بود انگار و دلش میخواد زنش مثه تو باشه شیطنتاش خنده هاش بازیگوشیاش هیجاناش ...

بلند بلند میخندم میگم بهش بگو برادر من مردم باشعورن متینن آرومم با وقارن باشخصیتن مثه من که شبیه یویو نمیشن که ...و من و مامانم به فحشای زیرپوستی که به خودم دادم غش غش میخندیم و همسر روبروم باتعجب و دهن باز بهم نگاه میکنه😂😂😂


***تو جلسات خواستگاری انقد ادای دخترای باشخصیت و متینو درمیوردم که جلسه ی چندم که حس میکردم دیگه داره اوکی میشه به طرف میگفتم منو اینجوری نبینینااااا من خیلی زیادی شیطونم توخونه میگن بمب انرژی...این تصویری که الان از من دارین شاید بعدا درمقابل غریبه ها ازم ببینین...


همسر ماه ها بعد ازدواجمون همش میگفت میگفت یه جوری گفتی شیطونی گفتم کل شهرو تی ان تی میذاری میره رو هوا😂😂😂دختربه این خوبی ملوسی شیطنت نداری اصلا ...اینجوری نباشی که افسرده ای😉...و ما خرسند از اینکه از اون دسته مردها نیست که بگه بشین بچه آبرومونو بردی یا یکم متین باش ززززززنننننننن....(یه همچین تصوری داشتم از همسرم تو جلسات خواستگاری 😁😁...بعد دیدم نه بابا خودشم پایه ی شیطنتامه)


نتیجه گیری :آدمها از آن چه درخواستگاری میبینین گوگولی تر هستن...


***دعا کنین داداشم پیگیر مسئله ازدواجش بشه نمیگیم جای اول بگه همین ولی حداقل بره ببینه بررسی کنه ببینه میخواد نمیخواد چه جوری میخواد اصلا...اینم یه غصس واسه مادرپدرها...

۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۷

از اینکه بهش تاج تختو نشون میدم میگم این جامو میبینین از نصفش به اینور مال منه انقد نچسبین بهم...میگه جای زیادی واسه خواب میخوام میدونه سریه کلمه بله ناراحت شدم میخواد خودم تغییر رویه بدم چون ببخشید و معذرت میخوام تو قاموسشون نیست استدلالشونم اینه اشتباه نمیکنم که ببخشید بگم...میگم اگه ناراحتین برین رو زمین بخوابین یکم بیشتر میاد طرفم و من میگم دوباره تکرار کنم نصف این تخت به من میرسه؟؟؟ناراحت میشه میگه من اصلا میرم رو زمین...میره از جا رختخوابی اون اتاق، پشتی و پتو مخصوص دراز کشیدنای بعدازظهرشو میاره و کنار بخاری میخوابه یعنی مطمئنم که همین کارو کرده صدامو بلند میکنم میگم عوض ببخشیدته که جای خوابتو جدا میکنی؟؟؟جواب نمیده...حرصم میگیره پتوی مخصوص تختمو و پشتیمو میزنم زیربغلم و کشون کشون میرم دم بخاری بعد از پرتاب پشتی کنار پشتیشون شیرجه میزنم رو پشتی و غرغر کنان میخوابم...میگه چرا اومدی؟میگم چون شما زیادی لوسین...میگه خودت گفتی برو رو زمین ...زیربار نمیرم که گفتم این حرفو...بحثمون میشه ...از جام تکون نمیخورم حتما توقع داره قهر کنم برم روی تخت بخوابم ولی متاسفانه بوش باید باشه تا خوابم ببره و این نقطه ضعف منه که خبر نداره...تشنم میشه میرم آب میخورم برمیگردم میبینم همه وسایلو زده زیربغل داره میاد سمت اتاق میگه روتخت میخوابیم زمین سرده .سرما میخوری...دلم شکسته پشت بهش میخوابم خوابم نمیبره...سرگوشییم الکی گوشی رو بالا پایین میکنم...هی گوشی رو قفل میکنم حوصلم سرمیره دوباره روشن میکنم و صدای چیلیکش کلافش میکنه گوشیو ازم میگیره میذاره رو پاتختی رومو میچرخونه سمتش و محکم بغلم میکنه میگه حالا گرم میشی خوابت میبره (همسر ما به منزله ی بخاری میباشد همینقدر گرم ...و وقتی منو بغل میکنه خوابم میبره)و صبح به زور منو واسه نماز صبح بیدار میکنه که بابا نه به نخوابیدنات نه به بیدار نشدنات😂😂😂😂...


***چقد قهر کردنای متاهلی خر میباشد...هی من بغض قورت میدم هی همسر کلافه اینور اونور میره یا حتی موقع خواب هی این دست اون دست میشه ...میدونیم قهر بچگونس...میدونیم ما قهر کردن بلد نیستیم ...میدونیم آشتی نکنیم خوابمون نمیبره ...میدونیم شبها روز نمیشه اگه قهر باشیم ولی بچگی و قد بازی دست از سرمون برنمیداره...



***مادربزرگم یه نصیحت خیلی بچه تر بودم بهم کرد و من آویزه ی گوشم کردم...دفعه اولی که باهم سرو سنگین بودیم سرقضیه ای بهش رسیدم و از صحت این قصه اشک تو چشمام جمع شد واسه همین دیگه همیشه اینکارو میکنم...میگفت میگن زن و شوهر که قهر میکنن بازم باید یه جا کنار هم بخوابن عین همیشه چون نصفه شب یهو دستشون به دست هم بخوره یا پاشون به هم بگیره و داستان عوض بشه...و واقعا این صحت داره...دفعه اول عجیب قاطی بودم نمیخواستم برم توی تختم بخوابم ولی آخر سر کلافه گفتم اصن تخت منه چرا نرم اون نباید میرفت میخوابید ...رفتم خوابیدم...خواب که نه به زور چشمامو بستم نصف شب ...چرخیدم و یهو دیدم تو بغل همسرم...اومدم بیام عقب محکم بغلم کردو بوسیدم و تا صبح راحت خوابیدم...صبح واسه نماز محکم صدام میزنه گیج نگاش کردم گفت دوباره صبح غر نزنی نمازت قضا شدهاااا...وقتی وضو گرفته میام برم سجادمو بردارم از گوشه ی اتاق میگه ممنون که دیشب اومدی کنارم خوابیدی خوابم نمیبرد کابوس میدیدم همش ...گفتم اون پولهای بالاسرتونو صدقه گذاشتم فهمیدم کابوس میدیدین...میشینه روتخت میگه خیلی خانوم مهربونی هستی  ...

الله اکبر نیت نماز صبح بالبخند پهن...


***گاهی دوستت دارم کله پاچه ای هستش که صبح زود لباس میپوشه میره میخره و میاره...و دونفر که تاحالا کله پاچه نخوردن به صورت خیلی جدی و متفکرانه بناگوش میخورن و به به و چه چهشون بالاست...(فقط بلدیم بناگوش بخوریم😂فقط بناگوش خریده بودن ...کارهای سخت انجام نمیدیم کلا😂)


۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۵

و بغض های بابام ...

و اشاره های چشمی بقیه که حالا که اومدی بچسب بهش ...

تک تک میکشنم کنار میگن بابات کلی گریه کرده این چندروز...هی میگیم اون خوششه...میگه الهی فقط خوش باشه ولی خیلی سخته بابا باشی دخترتو جگرگوشتو ازت بگیرن ...الهی بلد باشن دل بچمو شاد کنن...


بابام فردای عروسی که اومدن خونمون با گریه گفت دخترم بود خواهرم بود زندگیم بود امانت بود دستم ...شاید ناراحت بشین گریه میکنم ولی الهی خدا بهتون دختر بده اونم اینجوری که همه زندگیتون باشه همدمتون باشه موقع عروسیش حال منو درک میکنین...این حرفهارو به همسرم میزدن درحالی که من درحین  پذیرایی بودم متوجه چشمای پراز اشک همسرم شدم و اشکهای بابام که یواش یواش و صبورانه سر میخوردن...



قبل سالن با فیلمبردار هم خونه خودمون رفتیم هم خونه بابام...خونه ی بابا واسه خداحافظی و چادر سرکردن رفتن...انقد هق هق کردم بلند بلند که همه به گریه افتادن...همسرم تا دوسه روز  بعد عروسی اون خاطره یادش میوفتاد اشکاش سرمیخوردن میگفتن آسی اون شب فهمیدم من تحمل ندارم جگرگوشمو ازم بگیرن دلم دیگه دختر نمیخواد...و اشکهاش😢...گفتن بغض باباتون اشکهای تو ...مگه آدم چقد تحمل داره اینارو ببینه و اشک نریزه...



***میگن بابا گاهی صدات میزنم میگم آسی بابا چای واست بریزم؟؟؟؟یهو نگاه تو پذیرایی میکنم میبینم بقیه دارن هاج و واج نگام میکنن میفهمم حواسم نبوده و دیگه نیستی دیگه اشکهام دست خودم نیست...


***هنوزم صبح ها میرن دم در اتاقم تا واسه نماز صبح بیدارم کنن...تا تخت خالیمو نبینن یادشون نمیوفته...میگن بابا هنوز مغزم باور نکرده واسه همیشه رفتی...هی میگم میای ولی ایشالا دیگه هیچوقت نیای و خوشت باشه

۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۲:۳۷

میپرسم اجازه میدین فردا برم خونه ی بابام؟؟؟

میگن بله حتما خودم میرسونمتون...

میپرسم میشه شب هم اونجا بمونم؟؟؟

میگن بله عزیزم...بغلم میکنه میگه دلت واسه اتاق مجردیت تنگ شده؟؟؟

بغضم میگیره میگم میترسم دلم واسه شما تنگ بشه پشیمون بشم از موندن...

چونمو تکون میده با چشمک میگه الکی میگی؟؟؟

بغضمو قورت میدم میگم نه...



***بساط جدید زندگی متاهلی

***نه دلت میاد بری نه میتونی نری از دلتنگی...


***روزیتون باشه الهی...


۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۳

میگن فردای عروسی صبح کله سحر میبینیم صدای آیفون میاد ...یعنی کی میتونه باشه؟؟؟میبینیم بعلهههه عروس خانوم دلشون هوای بابا مامانشونو کرده...

و دسته جمعی لبخند عریض میزنند  همراه با تکان دادن سر به معنای شنیدن حقیقت محض ...

و تو عمیق تر از قبل غمگین میشی ...بغض های گنده تری رو با لیوان آب دستت میدی پایین   ...


همه ی عروسهای عالم دلشون میخواد فردای عروسی کله سحر زنگ در خونه ی پدرشونو بزنن ولی همشون واقفن که اونجا یه مهمونن ...دیگه یکی از صاحبخونه ها نیستن دیگه انگار سمتشون از قبل افت پیدا کرده باشه از میزبان به مهمان تبدیل شدن...

بعد از عقدم همه ی خانوادم بااحترام بیشتری باهام حرف میزدن به دلم رفتار میکردن ...حتی خواهرم وقتی میخواست باهام دعوا کنه محتاط تر از قبل دعوا میکرد ...فکرکنین دیگه بعد عروسی چی میشه...و شما دلتون واسه خانواده ی زمان مجردیتون تنگ میشه...


...امروز بابا بلند بلند میخندید  و با صدایی که ته آشپزخونمو بشنوم میگفت روز آخرته به قیافش که نگاه میکردم غمگین بود و ساکت و صبور...اصلا شبیه صدایی که شنیدم نبود...

مامانم درحین تمیزکاری خونه بخاطر مهمونای راه دورمون که از تهران میان یه ساعت یه بار میگفت آسی مامان یعنی روز آخریه که پیشمونی؟و منو میبوسید و میرفت دیگه جیغ نمیزد آسی کجایی میتونی که فلان کارو بکنی حداقل...و من انقد منتظر موندم که بگن و نگفتن که از رو رفتمو رفتم یه گوشه ی کارو گرفتم...بابام میومد توی آشپزخونه لیمو واسم قاچ میکرد میذاشت دهنم که دستهام کثیف بود...بابام!!!!...بابای من که مسخره میکنه اگه مامانم یه همچین محبتی به ماها بکنه تا چندروز دست میگیره که شیرخشکشون دیر نشه و ازاین حرفها...


این محبتها قشنگه ها ولی دراین حالت فقط بغض داره و گریه...دلت نمیخواد...



برم بخوابم فردا از کله ی سحر آرایشگاهم...عقد آفتاب نزده ارایشگاه بودیم حالا عروسییم که شبه باید از صبح زود بریم...چه جوری زمانو حساب میکنن ارایشگرها؟؟؟



***منگنه شود به کلی بغض در آخرین شب خانه ی پدری

۰۸ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۶

روزهای پایانی خانه ی پدری غمگین سخت جانفرسا و درعین حال پرهیاهو میگذره ...


صبح ها دلت میخواد دو دقیقه هم زیر پتوی مادرت ادامه ی خوابت رو بری ...به هرکودوم از اعضای خانواده که نگاه میکنی حس میکنی چقد دلت تنگ میشه واسشون...

هی به خونتون عین ندیده ها نگاه میکنی جای همه چیو حفظ میکنی انگار...


برای روزهایی که اینجا نیستم از الان دلگیرم...


***فرقی نداره دختر هستی یا پسر بحث رفتن ازخونه ی پدری بغض میاره تو چشمات تو صدات ...اشک جمع میشه تو چشمات...حنجرت میلرزه و سکووووت میکنی تا زمان عادتت بده به نبودنت توی خونه ی پدری...

حتی اگه مثل همسر من برای روزهای دونفره متاهلی بعد از عروسی پرپربزنی...حتی اگه قرار باشه از طبقه ی بالا یه طبقه بری پایینتر و اونجا زندگیتو شروع کنی...


***جهیزیه خریدن با اخلاق خوب فروشنده ها چسبیده به گوشت و پوستم...هرجا میرم فروشنده ها که اکثرا از پدرمم بزرگترن کلی تا میفهمن واسه جهیزیه هستش شارژ میشن و حالشون خوب میشه و انقد دعام میکنن و سربه سرم میذارن که خستگیای خرید از تنم میره بیرون و منو مامان و بابا بجای کوفتگی بدن و کمردرد  با یه نیش باز و یه خاطره ی شیرین دیگه از خرید برمیگردیم...

به مامانم میگم خدا رزقشونو زیاد کنه اخلاق که خوب باشه سزاوار همه خوبیها هستند...


***این روزها با همه ی خوبی و سختیاش روزی شما و عزیزانتون باشه الهی...


***روزهای پراسترس پر از بدو بدو..صورتم دیدنی شده از جوشای استرسی...بدنم ریتمشو فراموش کرده و کلا درگیر سلامتیمم شدم دلم نمیخواد با یه تن رنجور برم خونه ی همسر ...باید شاد تر و سرحالتر از همه ی روزهای گذشته باشم....دعامون کنین

۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۳

میگه بی طاقتم دلم تنگ شده...


دل منم بی اندازه گرفته دم گریه و بغضم...یه توپ الکی الکی گیر کرده تو گلوم...سرماخوردگی و صداگرفتگی وحشتناکم مزید برعلت شده و حوصلمو سر برده خونه جوری غریب شده که دلم میخواد یه دنیا اشک بریزم...


میگه بعد کار یه سر میام میبینمت فقط پنج دقیقه ...نظر نمیخواد چون هرچی گفته بریم بیرون بریم یه تابی بزنیم گفتم نه حال ندارم و مخالفت کردم ...دیگه پیش خودش میگه خوشش بیاد خوشش نیاد میرم...

هیشکی خونه نیست غیر خواهرم که تو حمومه...دست تنهایی روفرشیا رو جمع میکنم رومیزی هارو درست میگذارم بیسکوییت میچینم تو بشقاب های بای و شکلات و گز تو یه بشقاب دیگه ...جعبه هات چاکلت در میارم و  کتری چای ساز رو آب میکنم بدو بدو یه دستمال لب اپن و میزها میکشم و نه بخاطر شوهرم که اصلاحواسش به این چیزها نیست بخاطر مامانمو خواهرم که اگه بفهمن خونه اینجوری بوده وشوهرم اومده میکشن منو...

میبینم ساعت هشت و پنج دقیقس یعنی ده دقیقه دیگه میاد یه نگاه به خودم میندازم تو آینه😐آویزونتر از این مگه میشه...قیافه ی زارو نزار...تند تند کرم میزنمو یه مداد کم و یه رژ...نگاه خودم میکنم بازم آدم همیشه نشدم که باهمینا کلی عوض میشدم بیخیال میشم مریضم خووووو...لباسهامو عوض میکنم زنگ درو میزنن که من ته کمد دنبال کفش روفرشیام میگردم میام بیرون زانوم محکم میخوره به در کمد...آخ و اوخ کنان میرم آیفونو میزنم و بدو بدو میرم کتری رو on میکنم...دوباره بدو بدو دوتا لیوان پاییزی میکشم از کشوی لیوانها بیرون و سینی مهمونارو با دودور چرخیدن دور خودم پیدا میکنم و یهو یادم میوفته درورودی رو باز نکردم بدو بدو میرم درو باز میکنم و میبینم داره کفشاشو درمیاره...بعد اینهمه بدو بدو و نفس نفس زدن با اون صدای از ته چاه میگم سلااااااااام میبینتم عین همیشه ابرو میندازه بالا و میگه سلااااام و میاد بغلم میکنه به بغلش نیاز دارم عین مسکن عین شربت گلو درد عین همه ی آنتی بیوتیکایی که خوردم فرقش اینه اثر داره اون بغضه تو ثانیه های اول میپره میره دل گرفتگی اشکه که تا پشت چشمام اومده راهشو کج میکنه و برمیگرده خونش...


چهل دقیقه میشینه روی مبل کناری من هی به عقب تکیه میدم که نزدیکش نباشم اون هی خم میشه سمتم...میگم مریض میشیااا میگه میخوام اصن مریض بشم...قیافه ی منم که نگم...

صداش گرفته کمی تا قسمتی مریضیمو گرفته همون موقع که بردم دکتر همون موقع که توی مهمونی هی ماسک صورتمو میداد پایین و توی صورتم میگفت حالت خوبه که و من حرص میخوردم که سرما میخوریاااااا...

معلومه سرماخورده ...ولی همسر بد مریض نیست خیلی ؛یعنی خیلی به مقاومت بدنش بیشتر ار بقیه ی آدمها ایمان داره و الحق که از پسش برمیاد...ولی صداش معلومه این یعنی حسابی سرماخوردگی منو گرفته و کیف میکنه که از من سرماخوردگی بگیره😕نمیدونممم چرا...همیشه همینجوریه ...برعکس بقیه ی آدمها که فراریین ....


همسرم دستمو میگیره میشونه روی پاش سرشو میچسبونه به سرم میگه دختر چیکار کردی با من دوروز نبینمت میمیرم...



بعد چهل دقیقه درحالی که بابام پنج دقیقه ای هست برگشتن خداحافظی میکنه .دم آسانسور بغلم میکنه میگه دلم باز شد داشتم دق میکردم و من مدام دارم زور میزنم از خودم دورش میکنم که سرمانخوره و ناموفقم هستم...


وقتی درو میبندم و میام روی مبلی که نشسته بوده توی پذیرایی میشینمو هواشو عطرشو بو میکشم...

زیر لب میگم تو با من چیکار کردی تا دو روز نبینمت میمیرم از غصه...


عشق شاید خوراکیایی باشه که واسه مریضها میبرن که واسه من آورده ...


***هی تاکید میکنه خوشمزه هاش مال شما نیست واستون بده بقیه میخورن شما اونایی که حکم دارو داره رو میخورین😃😃😃خب یکی نیست بگه شکنجه میدی چرا ؟!؟!؟نمیخریدی خووو....


***پست داغ داغه ...نسوزین😉


***عزاداریاتون قبول باشه...کیا میرن پیاده روی اربعین؟؟؟خیلی خیلی التماس دعااااا ...از ته ته دلم التماستون میکنم دعامون کنین....مدیونین دعام نکنیناااااا😉

۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴

با سلام


شما حیوان دوستان عزیز و محترم ...عاشق سگ و گربه و جک و جوونور هستین ،چقدر خوب ؛چقدر خوب که انقد شجاعین با این حیوانات زندگی میکنین و ازشون حمایت میکنین ...این عالیه ...از ته دلم میگم این عالیه که شما حواستون به غیراز خودی نیز میباشد...


به قول ترکهای عزیز آآآمآآآ


تا جایی که...

وقتی یه نفر ازحیوان دوست داشتنی شما میترسه با تمسخر نگین گربه که ترس نداره سگ که وحشت نداره...بعضیهاشون میگن خیلی بهتراز آدمها هستن...خانوم روشنفکر گرامییییییی مید این لس آنجلسی که اصلشو بخوای ته یکی از فقیرترین دهاتای ایران به دنیا اومدی ...باید بگم خدمت بدترین انسان رو من میتونم بی تفاوت از کنارش رد بشم ولی گربه و سگ رو نمیتونم یه میدان پنج متری میگیرم و رد میشم...

خاطره ی خوبی از گربه و سگ ندارم و تو بچگی حمله کردن بهم...وقتی میبینمشون یه جوری پشت همسرم قایم میشم که صدای اعتراض همسرم بلند میشه...موقع خوردن بهترین غذا توی پارک وقتی سر گربه رو کنارم میبینم نمیتونم جوری جیغ نزن که حنجرم سوراخ نشه و پا به فرار نذارم...من همین شکلییم...این خیلی بده که من تا این حد میترسم و تنها دغدغه ی همسرم این شده که جایی که میریم واسه گردش گربه کمتر داشته باشه یا وقتی غذا قراره بخوریم جایی بشینیم که گربه کمتر دیده بشه...و اینکه من بااین حجم وحشت هیچوقت نمیتونم صاحب فرزند بشم چون تو ماه های پایین حتما بچه سقط میکنم بااین حجم وحشت...و هرچه پیش میریم اتفاقاتی میوفته که ترسم جوری میشه که اشک تو چشمام جمع میشه و همش درحین گردش، حواسم به اطرافم هست که اگه داره گربه نزدیک میشه فرار کنم...


این دلیل نمیشه که شمای مدافع حقوق حیوانات با تمسخر بگی گربه که ترس نداره...شما میتونی من نمیتونم شما دوست داری پاپیتو که یک سگ زشت بیریخت چندشه رو بیاری پارک بگردونی و من مجبورم پاهامو تو دلم جمع کنمو رسما پشت همسر خودمو قایم کنم و چشمامو ببندم و تنم یه جوری بلرزه که شوهرم بگه حالا سکته میکنی از ترسهاااا و هرچی صدای هاپ هاپش نزدیکتر میشه با صدای جیغ بیشتری بازوی همسرو فشار بدمو با جیغ جیغ بگم چرا این یارو گورشو گم نمیکنه...منم حق دارم...منم حق دارم خوش بگذرونم...جای سگ خونه زندگی سگ شهر نیست از اول شهر نبوده این شمایین که زندگی مارو با چالش روبرو میکنین بخاطر سلیقه ی خودتون...

منی که تو آسانسور با وحشت زیاد به اون آقا میگم میشه با سگتون نیاین داخل من فوبیا دارم و بااحترام قبول میکنه رو کار ندارم من بااون خانمای فوضول توی آسانسور کار دارم که میگن واااای سگ که ترس نداره دلم میخواست موهاشونو از ته و ریشه بکنمو بگم فوضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره...به تو چه  دقیقا...


اصلا تقصیر فرهنگ نداشتمونه که تووکاری که به ما مربوط نیست دخالت میکنیم تقصیر هنرمندان مزخرف این سرزمینه که هشتک حمایت از حیوانات میزنن که مقلدان خنگتر از خودشون فکرکنن که همه باید عاشق سگ و گربه باشن وگرنه مجرمن...


من نمیگم آسیبی به حیوانات برسه چون خودم جوری از این حیوانات فرار میکنم و از آسیب اونها به خودم میترسم که نمیتونم آسیبی بزنم(بخاطر خاطره ی کودکی)....

ولی میگم هرکی سلیقه ی شخصی داره تو دلت میخواد با این حیوانات زندگی کنی من وقتی نرمی اندام گربه رو میبینم از دور تنم جوری میلرزه که انگار تو منهای چهل درجه نشستم...

و در پایان 


درحین حمایت از حیوانات لطفا در ارتقا درجه ی شعورتون شدیدا کوشا باشید...


با تشکر 

#آسی

#حمایت_از_حیوانات

#در_ارتقا_شعورتان_کوشا_باشید

#نامه_سر_گشاده_به_حامیان_حیوانات

۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۸

اشکهام میریزه خیابون تار تار شده ...تمام تلاشم اینه به هق هق نیوفتم ...میوفتم دستامو میذارم رو صورتم و اندازه ی تمام حجم ناراحتیم هق هق میکنم...صداش میاد محکم اسممو صدا میزنه میزنه کنار شونه هامو میچرخونه سمتش میگه نکن بامن اینجور ...نکن گناه دارم بخدا ...بقیه هق هقمو قورت میدم دستامو برمیدارم صورتم پراشکه سرمو میکنم تو کیفم دنبال دستمال جیبیم...سریع اشکامو پاک میکنم...نگاش میکنم غمگینه لبخند میزنم میگم دست خودم نیست (میدونه عادت دارم وسط گریه میخندم که بگم مشکلی نیست عادت فامیلمونه هرچی غمگین تر باشیم بلندتر و پرهیجانتر میخندیم ...ارثیه کاریش نمیشه کرد)...میگه نکن اینجوری...


آخه اینجوریش دست من نیست دوباره بغضه میاد...


بعد کلی کلنجار رفتن باخودم تصمیم میگیرم گریه نکن ...شیشه ی ماشینو میکشم پایین همسر پشت چراغ قرمزها وقت میکنه نگاهم کنه ...نگاهش غم داره از همه جا بی خبر زنش بهش زنگ زده بیا دنبالم درحالیکه ریلکس پای تلویزیون لم داده هول میشه بدو بدو ماشینو از پارکینگ درمیاره میبینه وااای شلوار ورزشی خونه پوشیده دوباره برمیگرده بدو بدو لباس بیرون میپوشه و رانندگی میکنه تا برسه به زنش...


 وقتی دم خونمون از ماشین پیاده شد اومد سمتم گفت سلام چی شده؟تو که منو کشتی...لبخند میزنم تو چشمام نگام میکنه میدونم رد اشکو دیده شونه هامو بغل میکنه به مامانم میگه مردم تا رسیدم بهش دارو نداره من اینه...مامانم میگه دلش واستون تنگ شده بود...میگه همه چیز من اینه بخدا ...مامانم میگه مال شما...میگه چمدونشم بدین همینجوری میبرمش دیگه هم نمیارمش و میخنده مامانم نگران نگام میکنه میگه نه بیارینش یه دونه آسی دارم...میخنده میگه سالم تحویلش میدم دستمو میکشه سوار ماشینم میکنه ...سرکوچه نرسیده میگه بگو چت شد و سیل اشکای من و سکوتش...




باد میخوره تو صورتم، اشکام میاد از همسر میترسم...دلم میخواد مثه آلپاچینو میشد با یه طرف صورتم خون گریه کنم با یه طرفش بخندم...تمام زورم میشه تعداد اشکای کمتر از چشم چپ و زود پاک کردنشون...



دلتون بخواد نخواد؛ زندگی گاهی یادش میره بهتون بخنده...


۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۶