جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

میرم توی رختکن لباسمو عوض کنم بدو بدو برم پاساژ لباسی که مامان و خاله اینا اونجا هستن و تو انتخاب لباس موندن...

مانتومو و روییمو که میپوشم بوی ادکلنش میپیچه توی بینیم...


قرار نشد نیومده دنیامو تسخیر کنیاااااا...یواش یواش


***درجوارش بودم ،تو بغلش باشم دیگه چقده بوی ادکلنشو میگیرم😜...دخترای قدیم حیا داشتن😂😂😂

۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۵

یه جای خیلی مهم و حیاتییم .باید سرو سنگین باشم و کمتر شیطونی کنم...گوشیم زنگ میخوره .اسم دایی کوچیکه میوفته روی گوشی...بااسترس جواب میدم که یعنی چی شده...صدای شاد آشیخو میشنوم که میگه سلام عمه...با صدای بلندی شبیه جیغ میگم سلام عمه دوووووونییییییی(همون عمه جونی به زبون آشیخ)...کلا جو تغییر پیدا میکنه و همه تقریبا دارن بهم میخندن که با صدای کودکانه و سراسر ذوق با یه بچه پشت تلفن حررف میزنم...

اگه جاهای مهمتر از اینجا هم بودم آخرش با بچه همینجور حرف میزدم...


انرژی منه آخه😍😍😍😍

۲۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۲

میاد سرکارم...میشینه توی سالن انتظار...میام رد بشم از بخش بالا اومدمو دارم میرم تو بخش خودمون یهو چشمم میوفته بهش یه قدم رد میشم برمیگردم عقب ببینم درست دیدم؟میبینمش قلبم میریزه...

سلام میکنه بااحترام عین همیشه...میگه به کارتون برسین مزاحم نمیشم...


میرم تو بخش دلم پشت در بخش جا می مونه...


خدایا ببین و کمکم کن...😔


***دختربچه اومده داخل بخش یه سری کاراشو کردیم میفرستیمش بیرون تا بعد دوباره صداش بزنیم...میاد بره بیرون داره از کنار هم رد میشیم دستمو میگیرم میگم بزن قدش که انقد شجاعی...محکم میزنه قدش...همه متخصص و نرسها میخکوب می مونن...میگن خوب بلدی با بچه ها ارتباط برقرار کنی...چشمک میزنم میگم  هنوز دوستیم؟؟؟؟بخش میره رو هوا از خنده...

بی حسی و آمپول آرامبخش که میزنیم بچه هادردشون میاد بعضیاشون مقاومت نشون میدن و مجبوریم با زور انجام بدیم...بعد که کاراین مرحله تموم میشه و بچه رو آزاد میذاریم دوثانیه بعد میرم بهشون میگم هنوز دوستیم؟؟؟همشون میگن آره یا سرشونو به نشونه ی مثبت تکون میدن ...ولی تموم نرس ها درجوابم میگن توقع داری دوست باشیم؟؟؟من با تو دوست نیستماااا...

یعنی این جمله ی من سوژشون شده.میگن اشک بچه رو درمیاری بعد میگی دوستیم؟😂


#خاطرات_یک_نرس_دیوانه

۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۲

عصر پنجشنبه چه دلگیره...بوی عصرجمعه میده...


دعا بفرمایین😙

۱۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۰

یه پسربچه داره از بخش میره بیرون...نرس بزرگ بچه رو بجای اینکه هدایت کنه به بیرون بخش میاره سمت من میگه خانم فلانی ببینش...به بچه میگه به این خاله نگاه کن...بهم اشاره میکنه چشماشو ببین...میخنده میگه از اوناست که میگن چشماش سگ داره هاااا...

واقعا چشماش سگ داره...یه چیزی داره شاید همون سگ نامبرده هستش که آدمو میگیره ول نمیکنه...

به نرس بزرگ میگم آره خداییش .من اصلا بعضیارو که میگن چشماش سگ داره قبول ندارم هی نگاش میکنم میگم دقیقا سگه کجاش نشسته چرا من نمیبینم ولی این به معنای واقعی سگ داشت چشماش...

خلاصه بحث چشم سگی😉شد ...تعریف میکنم که یه جک هست میگه انقد نگین چشماش سگ داره خب چشمای منم سگ داشت خیلی هار بود بستمش...

همگی میخندیم...یکی از حسابدارای پذیرش بخشمون میاد تو بخش...میگه داستان چیه میخندین...

میگم نگاه به لبخندمون نکنین درحسرت سگ مانده ایم ...خلاصه داستانو واسش میگیم...

برمیگرده بهم میگه خانم فلانی حتما که نباید سگ داشته باشی که بعضیا با نازچشماشون آدم میکشن...همه میخندن...نگاش میکنم ...میگه نفهمیدی؟میگم چیو؟میگه چشمات سگ نداره عوضش ناز داره...این که باحالتره...

بغض الکی میکنم میگم میخواین بهم دلداری بدین.میدونم...و کاملا الکی بینیمو بالا میکشم یعنی حسابی گریه کردم...بخش از صدای خنده هاشون منفجر میشه...سرپرستار میاد تذکر بده که صداتون تا اون بخش میاد خودش انقد میخنده به بحثمون ما بهش تذکر میدیم...


***این یکی حسابدارمون شاید به جرات میتونم بگم زیباترین فرد کل سیستمه...کل هاااا...یکم ریزه میزه هست ولی شاید جذابیتشم بخاطر ریزه میزه بودنشه...بعد دیشب رفتم پیشش تو سیستمش یه پرونده رو نشونم بده...بهم میگه خانم فلانی چندسالته میگم 25سال میگه وای چقد کوچولویی بیشتر بهت میخوره(هرکاری کردم سنشو نگفت گفت من خیلی پیرم نسبت به شماها..اصلا بهش نمیخوره) همینجور که از مانیتورش دارم یادداشت برمیدارم میگم آره همه میگن 28-29سالته بخاطر اینکه چهارشونم و قدم بلنده بیشتر میزنم...جملم تموم نشده میگه ولی خیلی ناز و دوست داشتنی هستی.من خیلی دوستت دارم و.....برمیگردم نگاش میکنم با تعجب...میگه نگو کسی بهت نگفته...میگم گفتن ولی تو این سیستم کسی به زبون نیورده.فقط سرپرستارفلانی هی میگه گلنازخانم😃(میگه تلفیقی از دو اسمه که دوست دارم روت بذارم😁😁...سرپرستاره میفهمین؟؟؟نمیشه اعتراض کرد😂بعضی وقتها بقیه فکرمیکنن واقعا اسمم گلنازه😂😂😂)...میگه آدم رکی هستم...میگم آدم صافی هستین بی شیله پیله نظرتونو میگین هرچی که باشه باحفظ احترام به فرد...فکرمیکردم فقط زیبایین ولی چندوقته فهمیدم زیبایی رفتاریتون خیلی بیشتره...میگم خوش بحال آقاتون...میخنده میگه امیدوارم نظر اونم همین باشه.....

...


...


خیلی واسم جالب بود که کسی که خودش انقد زیباست به بقیه جذاب بودنشونو تبریک بگه.تاحالا ندیده بودم...

کلا واسه اینکه غرور نداره زیباییشو چندبرابرکرده... اینکه ادعایی نداره...یه رمز موفقیت این خانم بود گفتم بگم شماها هم یاد بگیرین...


***من چشمام ناز نداره واقعا!!!!گفتم بگم نه سگ دارم نه ناز😭😭😭گریههههههه...


😁😁😁😁



#خاطرات_یک_نرس_دیوانه
۰۹ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۸
نوشتم از اون روزی که خونه دختر عمم وجود و حضور یه نفر که بدبلایی سرم آورده بود چقد تنمو لرزوند نوشتم هیچی آرومم نکرد.نوشتم وایستادم نماز و حالم خوب شد اینکه قدرتی فوق قدرت ها هست...و وقتی خدایی هست کسی نمیتونه بهتون ضربه بزنه...
همشو نوشتم نمیدونم خوندین یا نه...

همون خانم زنگ زده به دختر عمم و گفته که به ما بگن مخصوصا من که ببخشمشون که سرصلح و آشتی بذارم که پسرشون میگه فقط این...

خدا بزرگترین و بدترین قدرت ها رو جلوتون به زانو درمیاره...

عاشقتم خدا...

مامانم یه روزی گله میکرد که تو چرا خودتو بدتر از اون چیزی که هستی نشون میدی؟؟؟آدم هارو به اشتباه میندازی...تو خیلی خوبی ولی این خوب بودنو اصلا نشون نمیدی...
همونجور که خیار گاز میزدم گفتم یه جمله معروفه میگه من کشش ندارم خوب بودنمو به همه ثابت کنم  ترجیح میدم برن تجربه کنن برگردن...

***شما بودین رقص سرخپوستی انجام میدادین یا انتقام میگرفتین؟؟؟یا سکوت میکردین؟؟؟
حس میکنم سکوت جواب مناسبی واسشون باشه...

***پست ((خدا دارم چه غم دارم)) 25آبان ماه


*** خواهرمه ولی حلالش نمیکنم...دونه دونه اشکایی که ریختمو حلالش نمیکنم...حرف ناحق میزنه و من درسکوت اشک میریزم...آبروی آدم هارو بهش چوب حراج نزنین...شاید تنها چیزی که دارن همین آبروشون باشه...
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۲


یه دختر کوچولوی نازنازی وقتی میخواست خدافظی کنه میاد کنارم قدش یکم بالاتراز زانومه...میگه خاله خوابیده بودم داشتم نگاتون میکردم دلم واستون سوخت...مامانش میخنده میگه یعنی دلش یهو واستون تنگ شده...دخترنازنازی میگه خاله وقتی خوابیده بودم گفتم وقتی اومدم پایین میپرم ماچتون میکنم...از تلفظ ماچتون میکنم و احساساتش خندم گرفته میگم فدای محبتت بشم خاله...

یکم صبر میکنه میبینه مشغول کارامم میاد کنارم دستاشو باز میکنه میگه خاله میشه بیای پایین ماچت کنم سفت؟!

همه نرسها خندشون گرفته...میام پایین و محکم بغلش میکنم میگم وای خاله دلمو آب کردی...محکمو سفت ماچم میکنه(به قول خودش)منم سفت بوسش میکنم...

خلاصه نرسها دونه دونه حسودیشون گل کرد و بچه رو مجبور کردن ببوستشون...میگم آی حسودااااا...


خلاصه یه کاری کردن بچه توبه کار بشه واسه ابراز احساساتش😂...دونه دونه ماچشون کرد😂...


#خاطرات_یک_نرس_دیوانه

***عاشق تلفظ ماچ و تلفظ کلمه ی سفتش شدم اساسی😍😍😍...

***خدایا ازاین دخترها واسه منم بذار کنار ...همینجوری شیرین زبون...

***دلم واست تنگ شده جونم...😑...

***اگه امشب شب یلدا و دورهمی خوبی دارین یاد من هم بکنین...دلم عجیب دورهمی میخواد...امسال خبری نیست...

***دلم سینما میخواد ..دلم قدم زدن کنار زنده رود میخواد.دلم کافی شاپ میخواد...دلم چندتایی میخواد اینارو...دلم خیلی چیزها میخواد ولی...هیچی بیخیال...همه سرگرم زندگی کردناشونن...کسی حواسش به من نیست...غرنزدمااااا...فقط نوشتمش ...گریه های دیشبو نوشتمش فقط همین


۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۸

همیشه همه جا گفتم از یه جایی به بعد در زندگیم بازه واسه رفتن...

از رفتن کسی نه ناراحت میشم نه دلگیر...

زندگیه منه کسی که ازش رفت تف هم پشت سرش نمیندازم چه برسه آب بریزم پشت سرش...

همیشه به مامانم میگم اصلا باور نکن از یه نقطه ای به بعد که من تو زندگیم از رفتن آدمها غمگین و غصه دار بشم...اونی که میره دستشم درد نکنه خداهم خیرش بده اونی که می مونه رو عزا میگیرم سرش...عزا میگیرم که یعنی لیاقت داره تو زندگیم باش یا نه...اصن چرا نمیره؟؟؟


مامانی میگه با قسمت دوم حرفات موافق نیستم همه که بد نیستن...میگم از یه جایی تو زندگیم به اونایی که می مونن و نمیرن مشکوک نگاه میکنم میگم خدایا یعنی این یکی دیگه قراره چه بلایی سرم بیاره چه ضربه ای بهم بزنه...از خوشبین بودنه زیادی ضربه خوردم ...عاقل شدم...



از من به شما نصیحت کسی که میره لیاقتش نداشتنه شما بوده...غصه ی بی لیاقتیه آدمهارو نخورین...

حواستونو جمع اونایی که وسط زندگیتونن و نمیرن بکنین...

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۷

سلاااااام...


این شخصیت محبوب بخش اطفالمونه...با دیدن قیافش حالم خوب میشه...


حالم خوبه مشکل مالیه حل شد نه بروفق مراد من ولی خدا هست منم شغلی دارم واسه جبران زیانی که بهم خورد پس خداروشکر...

یه مسئله ی دیگه هم خلاف میل منو خانودم شد ولی عوضش حل شد و تموم شد...مهم اینه تموم شد ...

من کلی حالم خوب شده بعد این چالشها ...

خیلی آدمهای متفاوتتر از خودمون رو باهاشون برخورد داشتم و حرف زدمو کار داشتم .فهمیدم دنیا فراتر از دنیای کوچیک اطرافمه...


***زندایی کوچیکه اومده اصفهان...آشیخ داره دراین لحظه آتیش میسوزونه...

دیشب من سرکار بودم زندایی کوچیکه با مامانم اینا رفته خونه دختر عموم جشن...شب که برگشتم میگه وای آسی مگه اینهمه شباهت میشه؟؟؟میگم چی شده میگه یه دل سیر عمه کوچیکتو دیدم ...آسی خندیدنش خودت بودی نگاه کردنش خودت بودی واکنش هاش موقع حرف زدن طرف مقابل خودت بودی...اصن نمیتونم بگم حتی ریز ترین کارهاشم شبیه تو بود...میگم من شبیه عمم هستم نه اون شبیه من...میخنده میگه آرههههه...میگه انقد جذابه دلم واسش ضعف رفت پاشدم میون اون جمعیت رفتم اونطرف و بوسیدمش(فکرکنین زندایی کوچیکه ی من اینکارو کرده باشه😉)...میگم جذابیت تو خونمونه...حواسش نیست میگه آره خداییش...یهو میبینه  هممون داریم میخندیم  مامانم میگه آسی داره از خودش تعریف میکنه هااا...یهو میگه آهاااان چقد تو خودشیفته ای آخه...ما منفجر میشیم از خنده😂

...

خلاصه که مغزمو تا یک نصف شب خوردن...دوسه ساعت جشن بود تفسیرش ساعتها طول کشید هرچی دیده بودنو میخواستن شرح بدن...آخر سرم زندایی کوچیکه و خواهرم میگن تو اصن به حرفامون گوش نمیدی حیف ماکه وقت میذاریم همه چیو واست بگیم...بااین جمله ی انتهایی میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار😁


***بازم توکل به خدا واسه زندگیم نتیجه داد...یه جاهایی به یه بن بستایی میخورین که عقلتون حستون همه چی میگه درسته همینه این خوبه...ولی تهش سرتو میگیری بالا میگی خدا تو چی میگی؟؟؟تو چی میخوای؟؟؟هرچی تو بگی هرچی تو بخوای...و همه چی یهو منهدم میشه...و اون لحظس که باید با لبخند به خدا بگی عاشقتم اساسی که حواست جمع منه...


***تو ایستگاه بی آر تی بعد کار خسته رو صندلی نشسته بودم شب بود و من عاشق شبای سرد ولی با تویی که هنوز معلوم نیست کجایی دقیقا کجایی😉...یه دختره اومد تو ایستگاه مدل چشمهاش شبیه دخترعموم بود این باعث شد جذبش بشم...کیف و پوششو گذاشت رو نیمکت هندزفری رو گذاشت توی گوشش و قدم میزد و با حس آهنگ گوش میداد فهمیدم یه چیزی داغونش کرده ما خودمون این روزهارو گذروندیم...یهو دیدم چشماش پر اشکه ...شب و حال خوبمو همه چی کوفتم شد...بغض کرده بودم عجیب...دلم میخواست بغلش کنم بگم گریه نکن میگذره این روزها...از ما گذشت از شماهاهم میگذره....نمیدونین چشمای پراز اشکش چه آتیشی انداخت به جونم...یه لحظه از فکر اون چشماهای گریون بیرون نمیام...کی دلش اومده بود این چشمهارو گریون کنه؟؟؟کی؟؟؟؟


***عین این شخصیت دوست داشتنی لبخند بزنید

۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۷

اگه بدونین جند بار اومدم بنویسم نوشتم یه جوری شد اصن وقت نکردم تائید کنم...

خوبم هستم...روزها که از خونه میزنم بیرون همش به خدا میگم کلی نور بفرست تو زندگیم که راهمو گم نکنم که اشتباه نرم که خطا نکنم...

بدو بدوها زیاده یه جاهایی تجربس.یه جاهایی جرقس...یه جاهایی نشاطه یه جاهایی اخمه...یه جاهایی انقد استرسه که دستات گوله ی یخ میشن...ولی همش قشنگه...این چالشها داره منو بزرگم میکنه داره از اون آسی نق نقوی نوجوونی جدا میکنه یاد میگیره رو پاش وایسته تصمیمات مهم بگیره محکم بره جلو و از خودش و زندگیش دفاع کنه...این حس بزرگ شدنه قشنگه وگرنه این چالشها شاید به خودی خود قشنگ نباشه...


دلم میخواست بهتون بگم واسه منو خودتون از خدا نور طلب کنین...خدا پروژکتوراشو بندازه رو زندگیامون...ببینیم بفهمیم چی به چیه کجا باید رفت چیکار باید کرد...


شیرینی این روزها درکنار همه خستگیا بدو بدوها استرسها شکست ها یادم می مونه...

پولم تاحدودی پرید و یه قسمتیشو قراره بهم برگردونن قضیه تحصیلم کلا مجبور شدم کنسلش کنم بخاطر تغییر رشته درکنکور و گرایش بندی شدنش...شاید اینها اصلا جذاب و خوشایند نباشه ولی تجربه ی قشنگی بود ... دیگه چشمامو خوب باز میکنم دیگه به خیلی جهت ها فکرمیکنمو میرم جلو...و خیلی چیزهای دیگه که نگفتنیه...


بازم شکر....نور میخوام از خدا واسه خودم و خودتون...



۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۱