جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

میگه بی طاقتم دلم تنگ شده...


دل منم بی اندازه گرفته دم گریه و بغضم...یه توپ الکی الکی گیر کرده تو گلوم...سرماخوردگی و صداگرفتگی وحشتناکم مزید برعلت شده و حوصلمو سر برده خونه جوری غریب شده که دلم میخواد یه دنیا اشک بریزم...


میگه بعد کار یه سر میام میبینمت فقط پنج دقیقه ...نظر نمیخواد چون هرچی گفته بریم بیرون بریم یه تابی بزنیم گفتم نه حال ندارم و مخالفت کردم ...دیگه پیش خودش میگه خوشش بیاد خوشش نیاد میرم...

هیشکی خونه نیست غیر خواهرم که تو حمومه...دست تنهایی روفرشیا رو جمع میکنم رومیزی هارو درست میگذارم بیسکوییت میچینم تو بشقاب های بای و شکلات و گز تو یه بشقاب دیگه ...جعبه هات چاکلت در میارم و  کتری چای ساز رو آب میکنم بدو بدو یه دستمال لب اپن و میزها میکشم و نه بخاطر شوهرم که اصلاحواسش به این چیزها نیست بخاطر مامانمو خواهرم که اگه بفهمن خونه اینجوری بوده وشوهرم اومده میکشن منو...

میبینم ساعت هشت و پنج دقیقس یعنی ده دقیقه دیگه میاد یه نگاه به خودم میندازم تو آینه😐آویزونتر از این مگه میشه...قیافه ی زارو نزار...تند تند کرم میزنمو یه مداد کم و یه رژ...نگاه خودم میکنم بازم آدم همیشه نشدم که باهمینا کلی عوض میشدم بیخیال میشم مریضم خووووو...لباسهامو عوض میکنم زنگ درو میزنن که من ته کمد دنبال کفش روفرشیام میگردم میام بیرون زانوم محکم میخوره به در کمد...آخ و اوخ کنان میرم آیفونو میزنم و بدو بدو میرم کتری رو on میکنم...دوباره بدو بدو دوتا لیوان پاییزی میکشم از کشوی لیوانها بیرون و سینی مهمونارو با دودور چرخیدن دور خودم پیدا میکنم و یهو یادم میوفته درورودی رو باز نکردم بدو بدو میرم درو باز میکنم و میبینم داره کفشاشو درمیاره...بعد اینهمه بدو بدو و نفس نفس زدن با اون صدای از ته چاه میگم سلااااااااام میبینتم عین همیشه ابرو میندازه بالا و میگه سلااااام و میاد بغلم میکنه به بغلش نیاز دارم عین مسکن عین شربت گلو درد عین همه ی آنتی بیوتیکایی که خوردم فرقش اینه اثر داره اون بغضه تو ثانیه های اول میپره میره دل گرفتگی اشکه که تا پشت چشمام اومده راهشو کج میکنه و برمیگرده خونش...


چهل دقیقه میشینه روی مبل کناری من هی به عقب تکیه میدم که نزدیکش نباشم اون هی خم میشه سمتم...میگم مریض میشیااا میگه میخوام اصن مریض بشم...قیافه ی منم که نگم...

صداش گرفته کمی تا قسمتی مریضیمو گرفته همون موقع که بردم دکتر همون موقع که توی مهمونی هی ماسک صورتمو میداد پایین و توی صورتم میگفت حالت خوبه که و من حرص میخوردم که سرما میخوریاااااا...

معلومه سرماخورده ...ولی همسر بد مریض نیست خیلی ؛یعنی خیلی به مقاومت بدنش بیشتر ار بقیه ی آدمها ایمان داره و الحق که از پسش برمیاد...ولی صداش معلومه این یعنی حسابی سرماخوردگی منو گرفته و کیف میکنه که از من سرماخوردگی بگیره😕نمیدونممم چرا...همیشه همینجوریه ...برعکس بقیه ی آدمها که فراریین ....


همسرم دستمو میگیره میشونه روی پاش سرشو میچسبونه به سرم میگه دختر چیکار کردی با من دوروز نبینمت میمیرم...



بعد چهل دقیقه درحالی که بابام پنج دقیقه ای هست برگشتن خداحافظی میکنه .دم آسانسور بغلم میکنه میگه دلم باز شد داشتم دق میکردم و من مدام دارم زور میزنم از خودم دورش میکنم که سرمانخوره و ناموفقم هستم...


وقتی درو میبندم و میام روی مبلی که نشسته بوده توی پذیرایی میشینمو هواشو عطرشو بو میکشم...

زیر لب میگم تو با من چیکار کردی تا دو روز نبینمت میمیرم از غصه...


عشق شاید خوراکیایی باشه که واسه مریضها میبرن که واسه من آورده ...


***هی تاکید میکنه خوشمزه هاش مال شما نیست واستون بده بقیه میخورن شما اونایی که حکم دارو داره رو میخورین😃😃😃خب یکی نیست بگه شکنجه میدی چرا ؟!؟!؟نمیخریدی خووو....


***پست داغ داغه ...نسوزین😉


***عزاداریاتون قبول باشه...کیا میرن پیاده روی اربعین؟؟؟خیلی خیلی التماس دعااااا ...از ته ته دلم التماستون میکنم دعامون کنین....مدیونین دعام نکنیناااااا😉

۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴