یه زوج جوان و تازه عروسی کرده ای(داره شش ماه میشه) هستیم که به زور داریم خودمونو توی نقش پدرو مادر جا میدیم...دیگه همسر بادیدن موی سفید احساس بدی نداره و من دیگه از نگفتن عروس بهم ناراحت نمیشم
تشخیص مامای دکترم از کمر درد شدیدم پشت تلفن احتمال سقط بود.بدوبدو با مامان و همسرم رفتیم پیش دکتر و لوبیای کوچولومو با دست و پاهای درحال حرکت دیدیم و از ذوق غش کردیم
مامانی رفته سارافون کت خریده واسم با سایز 52!الان الانش که گنده شدم سه سایز واسم بزرگه ولی واسه الان تا ماه 4و5 خریده که هرمراسمی بود همینو بپوشم. . بعدا برمیگردم به روزهای قبل؟
قلبش اندازه آلوچه کوچیکها بود خودش دوبند و نیم...دکتر دستشو گذاشت رو مونیتور قلب آلوچه ایشو نشون داد گفت قلبش اینه و من که پشت دستهام به هق هق افتاده بودم وسط الهی شکرهام.
اون قدرها نیستی که بگم بزرگی ولی همونقدر که توی لباسهام جا باز کردی و خودتو به رخ میکشی واسه من آخر خوشیه...با وجود اینکه لباس های مجلسی توی کمدم که تاحالا نپوشیدم هم دیگه اندازم نیست
گوشیمو عوض کردم و طبق معمول هرروز روزی چندبار پیام مینوشتم واسه وبلاگ و میفرستادم ولی غافل از اینکه اون گوشی خائنه...گوشی خودمو عشقه...حالا من یادم نمیاد همشو که بگم چیا شد