جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

محبوب سادات سرکلاس یواشکی درگوشم میگه مردادی هستی؟؟؟

باتعجب میگم آره ازکجا فهمیدی؟

میگه از اقتدارت.

من وسط کلاس نمیدونستم به اقتدارم بخندم یا ازش بپرسم اقتدار چیه اصن؟؟؟من معنیشم نمیدونم😃😃😃



***کلا بحثای چالش برانگیزی سرکلاس راه میندازم...بعد تا من یه جمله میگم کلاس به سه چهاردسته با بینش ها و ارزشهای مختلف تقسیم میشن شروع میکنن بحث کنن منو محبوب ساداتم میشینیم بهشون میخندیم...

محبوب سادات میگه قبلنا خیلی شیطون بودی نه؟میگم آره...میگه از این که عالمی(اشاره میکنه به کل کلاس) رو به هم ریختی معلومه...جفتمون تو چشمای میخ شده ی استاد  رومون ریز ریز میخندیم...



***بحث سر خیانت زنان شد تو کلاس(از لحاظ روانشناسی داشتیم بررسی میکردیم)... بحث چالش برانگیزه خیانت ومجازاتش که خوابید...استاد رو به من کرد و گفت خانم فلانی شما آخر خیانت و فحشا منظورته(سرحد نهایت) و میگی باید مجازات بشن...این نظریه رد میشه که با مجازات بشه اصلاح کرد حتی اگه به قول شما یه دونمونه بیشتر نباشه چون مردم ما لجبازن...و کلا دوست دارن خلاف جهت آب شنا کنند .ولی من میخوام به شما یه چیزی بگم خیانت طیف گسترده ایه...

اصلا در تمام فرهنگ ها و ارزش های انسانی و کسانی که عزت نفس دارن وقتی دونفر پیمان میبندن که کنار هم و باهم باشن چه در دین ما که عقد کردن معنا میشه چه در ادیان دیگه که حتی دوستی ساده حساب میشه باید دونفر به هم پایبند بوده و هیچ کاری غیر از خواست و علاقه ی طرف مقابل انجام نده...شما منظورت آخر خیانت بود درسته؟؟؟سرمو تکون دادم.گفت خشمتم از اینجور خانمها بخاطر همینه درسته؟دوباره تائید کردم...گفت ولی من میگم یه تماس تلفنی یه خانوم به یه آقا یه اس ام اسی که شوهر اون خانم یا پارتنر اون خانوم راضی نباشه خیانته...یه سلام علیک و احوال پرسی که سرکار عادت جامعه ی ما شده خیلی گرم انجام میشه آیا شوهر اون خانم رضایت داره؟؟؟

با تعجب همه میخ چشمای استاد شده بودن .استادی که چندسالی از عمرشو خارج بوده و شاید به اندازه ی ما به ارزش های دینی معتقد نیست چیزی که داره درمورد ارزش های والای انسانی میگه چیزیه که دین ماهم همینو گفته...کلاس تو سکوت وحشتناکی فرو رفت ...بعد کلاس همه میگفتن تا حالا بااین دید به خیانت نگاه نکرده بودن...(تموم کلاسمون خانمای متاهلن)...ولی همیشه واسه من خیانت همینجور معنی میشه چون دینم اینو میگه...


من منظورم از مجازات واسه رابطه ی نامشروع که علنی شده و خانم شوهر داری که واهمه ای از عیان شدنش نداره بود که استاد با حرفای زیادی که زد قانعم کرد که جواب نمیده تو جامعه ...باید راهکارهای دیگه ای اتخاذ کرد...


***این استاد همیشه میگه خیانت گناه بزرگیست و هیچ علت و دلیلی از گناهش کم نمیکنه...همیشه بهمون میگه اینو حواستون باشه ولی نباید کسی که میاد اعتراف به خیانت میکنه رو سرزنش یا واکنش منفی جلوش نشون بدین...اون خودش به اشتباهش تاحدودی پی برده که به شما پناه آورده باید مراقب واکنش های کلامی و فیدبک صورتتون باشین و تا جایی که میشه کمکش کنین و.....


خیلی سخته که یکی از خیانت حرف بزنه و تو حداقل جلوی ابروهای بالارفتتو یا رنگ پریدتو بتونی بگیری...و استاد ما تموم تلاشش واسه اینه که تو این کار تبحر پیدا کنیم...


۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۳

رفته بودیم خونه ی دخترعمم.

یه خانمی رو حضورشو اونجا احساس کردم خودمو سرگرم کردم که اگه هستش نبینمش...

وقتی مراسم تموم شد رفتم پیش مامانم.مامانم گفت دیدیشون؟اومده بودن...وجودم آتیش گرفت حدس میزدم باشه ولی حضورش به آتیشم کشید...


چادرم کثیف شده بود یه گوشش، وقتی رسیدیم خونه شروع کردم بهونه گیری که چادرم شسته بود و من دیگه تو ماشین نمیندازم چادرم نو هستش رنگش میره با دست هم نمیشورم...مامانم فهمید دلم میخواد بهونه بگیرم غر بزنم گفت باشه من میشورم(از اون دست کاراییه که بدم میاد بندازم گردن کسی ولی چقد اعصابم قاطی شده بود)


لباس عوض نکرده نشستم رو مبل...تلگرامو باز کردمو تند تند واسه سمی تایپ میکردم که دیدمش...که خون خونمو میخوره...که کارد بزنی خونم درنمیاد...و اون فقط میگفت حرص نخور حرص نداره.  ولی راستش یاد اون روزا افتادم یاد حیله ی این زن...یاد رکب خوردنم...

لباس عوض کردم نشستم پشت میز آشپرخونه یه سیب ویه پرتقال گنده بلالی خوردم که نشان از پرخوری عصبی بود...

دودقیقه بعد حالت تهوع داشتم...

سرمو گذاشتم رو میز حالم بد بود...چطور دیدن یه نفر میتونه آدمو به هم بریزه...


پاشدم وضو گرفتم...وسط وضو میخواستم زار بزنم...جانماز پهن کردم چادرمو سرم کردم عقب عقب رفتم نشستم لب تخت...دلم پر بود ...گفتنشم آرومم نکرده بود...یاد خیلی چیزا افتاده بودم...

نمیدونستم چیکار کنم اون لحظه .بیخیال فکر شدم...

الله اکبر


《بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ》به نام خداوند بخشنده بخشایشگر



《اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ》 ستایش مخصوص خداوندى است که پروردگار جهانیان است.


《اَلرَّحْمنِ الرَّحیمِ》 بخشنده و بخشایشگر است.


《مَالِکِ یَوْمِ الدّینِ》 (خداوندى که) صاحب روز جزا است.


《اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعِینُ》 (پروردگارا) تنها تو را مى پرستیم و تنها از تو یارى مى جوییم.


《اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ》ما را به راه راست هدایت فرما!


《صِراطَ الَّذینَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ》راه کسانى که آنان را مشمول نعمت خود ساختى،


《غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لا الضّآلّینَ》 نه راه کسانى که بر آنان غضب کردى و نه گمراهان



《بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ》به نام خداوند بخشنده بخشایشگر


 《قل هو الله احد》 یعنی بگو ای محمد صلی الله علیه و اله وسلم که خداوند خدایی است یگانه.


《الله الصمد》 یعنی خدایی که از تمام موجودات بی نیاز است.


 《لم یلد و لم یولد》 فرزند ندارد و فرزند کسی نیست.


《ولم یکن له کفوا احد》 هیچ کس از مخلوقات، مثل او نیست.

  


تمام شد .تمام شد ناباورانه همه ی اون حرص خوردنه بغضه  تمام فکرای مزاحم .حتی تصویر اون روزها پاک پاک شد...


چرا حرص بخورم چرا جوش بزنم چرا بغض کنم وقتی خدایی بااین بزرگی و عظمت دارم که تمام جهان و هستی تو مشتشه...اون نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته...من ترس از چی باید داشته باشم وقتی همچین خدایی دارم با این بزرگی ...همه عالم و آدم زره بپوشن بیان به جنگم بازم نباید بترسم وقتی همچین خدایی دارم...چرا باید بترسم از ظلمی که بهم شده که خدا قدرت مطلقه ...


خوبه وقتی دلمون گرفته حداقل حداقل یه نماز باتوجه به معنی بخونیم مزه مزه کنیم حرفایی که ردیف میکنیم پشت سرهم اونم درروز پنج بار و باز هم میترسیم میترسونیم فکرمیکنیم بهمون ظلم شده یا به بقیه ظلم میکنیم...اگه بدونیم خدایی با این عظمت وجود داره میتونیم سرکشی کنیم؟میتونیم غصه دار رفتار انسان هایی بشیم که قدرتشون از قدرت ما فراتر نیستو دربرابر قدرت خدا هیچه؟؟؟


دلتون از این حال خوب ها بخواد حتی اونایی که نماز رو سرسری میخونن موقع دل گرفتگیا با دقت بخونین این بهترین لطفیه که به خودتون میکنین...اول از همه باخودمم...


***سه چهارروزه فرستادنم بخش پایین...اگه بدونین چقد دلم واسه بخش اطفال تنگ شده بود...با سرپرستار حرف زدم گفت از هفته ی دیگه واسه همیشه میری بخش اطفال ثابت اونجا میشی اگه بهت نیاز داشتیم واسه تکمیل شیفت ها مجبوری بخش های دیگه هم بری مشکلی نداری؟؟؟اون لحظه فقط به ثابت بودنه اطفال فکرمیکردم با نیش گسترده گفتم نه مشکلی ندارم...تا خونه رو ابرها بودم...بخش دنجیه...اخلاقای همشون عالیه...حس و حالش بااون همه عروسک قابل وصف نیست...

خداجاااان سرحرفشون بمونن لطفاااا😚😚

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۵


مامانجونم چهارپنج روزه اومده خونمون...هنوز دوران نقاهتشونو میگذرونن(برداشتن غده از سینه و غدد لنفاوی همون سمت تبعاتی داره که از بعضیا تا ماه ها می مونه)...آقاجونمم که اصلا توانایی راه رفتن حتی یک قدم بدون واکر ندارن و دکتر گفته عمل تو این سن  و با این رنج تیروئید مساوی با...بنابراین باید آقاجونم بااین درد ستون فقرات و دیسک نابود شده بسازن ...استخون که شکسته بود جوش خورده ولی این آقاجون دیگه اون آقاجون نشد و مامانم هردفه با دیدن این قضیه حس میکنم یه چروک به صورتش و یه موی سفید به موهاش اضافه میشه...

از جمله استرس هایی که بعد کار دارم اینه که مامانجون آقاجونم از خونمون نرفته باشن یا کسی نیومده باشه دنبالشون و نبرده باشدشون...

نمیدونین تمام طول راه دارم خدا خدا میکنم وقتی میرسم خونه ببینم هنوز خونمونن...

پشت در خونه دنبال کفشای مامانجون و آقاجونم چشم میچرخونم و با دیدن کفش هاشون با کلی ذوق درو باز میکنم و درواقع میپرم تو...

خدا کفشای این آقاجون مامانجونارو پشت درمون نگهدار...هرجوری هستن ماراضییم...فقط باشن ... 


***خاطرات_ یک نرس_دیوانه:میگم این شیفتایی که شب تموم میشه عجب عذابیه...عشق کسی هم نیستیم بیان دنبالمون تو این سرما باید دستمونو تو جیبامون فرو کنیم و سرمونو توی یقمون و با دماغ یخ زده و چشمای به اشک نشسته مسیر تاخونه رو بدو بدو طی کنیم که یه ثانیه دیرتر از کرنومتر پدرجان نرسیم...😉😁...


ولی خدایا شدیدا شکر...

همین که پدری هست که زنگ بزنه بگه بابا دیر کردی کجایی دقیقا ؟بیام دنبالت؟

همین که برادری هست که زنگ بزنه بگه آسی سرراهمی کارت تمومه بیام دنبالت ؟(که تاحالا هروقت زنگ زده نزدیک خونه بودم و تقریبا رسیده بودم😊)

خیلیا حسرت داشته هایی که ما نمیبینیم رو میخورن...

دوستم پیام داده آسی باباتو سفت بغل کن ببوسش بوش کن دست و پاشو ببوس که بزرگترین نعمت رو داری ...میگه یتیمی تو هرسنی که باشی معنای واقعی یتیمی رو میده...



*** همه ازم میپرسن امسال هم میری و با تعجب به جواب منفیم با سر نگاه میکنند...میگن چرا پس؟؟؟بعضیاشون میگن پس چرا عین خیالت نیست؟کسی تو دل کسی نیست ...من یه عهدی باامام حسین بستم...خیلی چیزها گفتم،گفتم اون دوسالی که اومدم اینجور اونجور خودتون دیدین ...میدونین هرثانیه باهرزائرتون پر میکشم سمتتون ولی اینجور و اونجور...امسال اربعین نمیام ولی عجیب آرزو کردم چندماه دیگه با یه کاروان، شیک و مجلسی برم پابوسشون...

پیاده روی اربعین واسه دختر مجردی که پدر و مادرش همراهش نیستن خیلی سخته حتی اگه دختره ادای مردهارو دربیاره و گلیمشو از آب بکشه بیرون بازم کسانی که میبرنت (که خودشون شاید توراهنما و رهبرشون باشی ولی)یه جوری وانمود میکنند انگار روی کول اونا راه میری...نمیتونم توصیف کنم شاید متوجه حرفامم نشین ولی به امام حسین گفتم امسال اربعین نمیخوام چون بازم تنهامو .بابامو مامانمم نمیان...ولی میرم ایشالا .شما دعا کنین چندماه دیگه میرم شرایط مالیشو و معنویش جور شه میرم با سر میرم...

توفیق گرفته شده یاخودم از خودم گرفتم به هرحال نمیرم...به بقیه لطف هستش...حداقل بار اضافی نیستم واسه کسی...خدا خودش بساطشو جور کنه با عزت بیام...باعزت ببرنم...منم مثل همه خیلی چیزها دلم میخواد خیلی چیزهاااا😢


***من تو دعاهاتون از قلم نیوفتم؟




۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۴

از در مسجد که رفتیم داخل تا چشمش بهم افتاد بلند شد پرید تو بغلم و زار میزد...میگفت آسی دیدی بدبخت شدم؟؟؟

من حتی نمیتونستم بگم آروم باش .مامانت دارن میشنون...

باصدای گریش صدای گریه ی یه بچه ی کوچولو هم بالا رفت...

طول کشید تا آروم شد...

رفت بچشو گرفت ...خوشحال بودیم از دیدن بچش ولی تو این حال دلم نمیخواست خودشو و بچشو ببینم...

یه جمله درمیون میگفت دلم واستون تنگ شده بود ولی دلم نمیخواست تو این حال همدیگرو ببینیم...و منی که چقد تو دلم باخودم جنگیدم که برم و دوستمو تو این شرایط ببینمو بازم محکم باشم میفهمیدم چی میگه...


ما تو لحظات شیرین زندگیش نبودیم یعنی دعوت نداشتیم و از دور کیف میکردیم ...از دور کلی انرژی مثبت واسه زندگیش میفرستادیم و من برعکس بقیه عین خیالم نبود که دعوت نیستم...ولی واسه هفت پدرش بدون دعوت رفتم حس کردم شاید ناراحت بشه از دیدنش تو اون شرایط ولی واسه دلداری دادن باید میرفتم باید میگفتم سرت سلامت...

مادرشوهرش وقتی فهمید دوستای عروسشیم اومد جلو و بهمون گفت توروخدا عروس منو تنها نذارین بیاین سراغش .بهش سربزنین...و ما خجالت زده سرمونو انداخته بودیم پایین...


***وقتی یکی پدر یا مادرشو از دست میده و از غصه هاش میگه از بی کس و تنها شدنش میگه تنها جمله ای که نمیشه به کار برد اینه که میفهممت یا درکت میکنم...من نمیتونم عظمت داغی که رو دلشه رو بفهمم اهل دروغ گفتنم نیستم...

بهش گفتم تاجایی که جا داره عزاداری کن اشک بریز سوگواری کن...ولی بعدش محکم بلند شو محکم بلندشو چون مادری چون این طفل شیرخوار بیشتر از هرچیزی به تو نیاز داره...پدرت واست پدری روتموم و کمال انجام داد به ثمر رسوندتو پرید ...تو هم باید رسالتتو انجام بدی ،محکم...تمام مدت زل زده بودیم به چهره ی معصوم توی خواب نینیش...و حس کردیم زندگی باهمه ی تلخیاش جریانش برقراره...

***دوست دوران دانشگاهم بود ...نازی.... منو نازی و محبوب سه تایی که خاطرات مشترک زیادی داریم...

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲

تو بخش اطفال اتفاقات عجیب غریب زیاد میوفته و چون مربوط به بچه هاس با روح و روانت بازی میکنه...

مثه اون سعید که مارو اذیت کرد حسابی، مامانش زنگ زد پدرش ...زور پدره نرسید ،بردش خونشون با کابل افتاده بود به جون بچه ی هفت ساله کلاس اولی...انقد زده بود بچه سیاه و کبود و مظلوم برگشت، مامانش گفت باباش گفته زندش نمیذاره اگه بازم اذیت کنه و مقاومت...اینجا جیگرم کباب شد(والا ما و متخصصامون راضی نبودیم بااینکه یه هفته از این داستان میگذره یکیمون یاد اون پسربچه بیوفته و بگه بقیه تا شب اعصابا خورده)...فکرکنین رو کمر بچه به کلفتی طناب دار بالا اومده با فاصله ی چندسانت دوباره تکرار شده بود یعنی باباهه زده بووووووووداااا...درحد مرگ...

یا مثه اون بارانی که بچه ی طلاق بود...هفت هشت سالش بود ولی به مامان و باباش نمیخورد همچین بچه ی بزرگی داشته باشن...رو بچگی ازدواج کرده بودن و بچه دار شده بودن...بعدم طلاق...بی مسئولیتی از تیپ و قیافه و برخورد و نوع رفتار باباش داد میزد...یه آدم سوسول که هنوزم که هنوزه وقت ازدواجش نرسیده چه برسه هفت هشت سال قبل...بچه بی قراری کرده بود مامانه مجبور شده بود بگه باباش بیاد تا بهونه ای دخترش نداشته باشه...الحق که با اون حجم بی مسئولیتی که داد میزد احساس وظیفه کرده بود و اومده بود(محل کارش نزدیک بود)...مامانه با یه بغضی به باران گفت بااینکه بابات اومده همکاری نمیکنی؟؟؟پس باباتو خوب ببین که دیگه هیچوقت نمیبینیش...بابات تموم شد دیگه...زل زده بودم تو صورت مامانه...حجم دلتنگیه مامانه ده هزار برابر دلتنگی بچه بود...فقط یه خانوم بغض ته صدای یه خانومو میشناسه و میفهمه جنسش از چه جنسیه...

باران و مامان و باباش خیلی منو به فکرفرو بردن خیلی فکرکردم و هرچی فکرمیکردم بیشتر اعصابم خورد میشد...


سعید و باران به کنار...

امشب یه دختر بچه ی بهونه گیر رو آوردن بخش اطفال...به مامانش گفتم انقد لوسش نکنین بزرگ شده خانوم شده...بغض کرد گفت بعد پنج سال دوا درمون و با عمل بچه دار شدن حق دارم که لوسش کنم...گفتم همین یه دونه رو دارین؟گفت آره همیییین ...گفتم پس دردونه خانومن که لوسن...مامانش آروم درگوشم گفت باباش نیست بهونه میگیره.باباش مسافرته...مدل مسافرتو یه جوری گفت ...دیدین یکی میمیره میگیم رفته پیش خدا یا رفته مسافرت ...اون لحظه این حس بهم دست داد...بازم کنجکاوی نکردم...نرسای دیگه هم که اومدن مامانش اشاره کرد بی قرار باباشه ببخشید اذیتتون میکنه...فکرم رفت طرف زندان و حبس ...بعدم گفتم شاید اصن مسافراربعین کربلاست...تو همین فکرها بودم که مامانش درگوشم گفت باباش سوریه هستش...بابهت برگشتم طرفش مثل خودش آروم گفتم چی؟؟؟سوریه؟؟؟سرشو تکون داد و بله رو فقط بالب هاش نشون داد...بازم با تعجب گفتم یعنی باباش مدافع حرم؟؟سرشو انداخت پایین...تموم بدنم یخ کرد...یعنی تو اون لحظه لرزش بدنمم حس میکردم...سرشو آورد بالا گفت بچه مفهوم حرم و دفاع نمیفهمه باباشو میخواد منم مجبورم نازشو بخرم شماها هم ببخشید به بزرگیتون...چشماش پر اشک بود ...گفتم اختیار دارین ما زندگی و امنیتمونو به این بچه و باباش و زندگیشون مدیونیم...دیگه هم طاقت نداشتم طرف دختر موفرفری برم...خودمو با بیمارای دیگه سرگرم کردم و تا همین الان بدنم از اون یخ زدگی درنیومده...حس میکنم دیدن بغض و بهونه گیریای یه دختر مدافع حرم واسه باباش خیلی واسه روحم سنگین بوده...



شاید حدودا ده روزه تو این بخشم ولی حس میکنم نیاز دارم یه نفسی بگیرم از یه منبع انرژی تغذیه بشم بعضی اتفاقات دیدنش واسه قلب و روح آدم سخته...هضم بعضی چیزا سنگینه ...


***ولی باهمه ی اینا بازم میگم خیلی این بخش رو دوست دارم.خیلیییییی...


***خاطرات_یک_نرس_دیوانه😂😂😂(داستان داره...)


 پی نوشت:حس میکنم با لهجمون این پست رو نوشتم...نمیدونم چرا حس میکنم خوندنش واسه شهرای دیگه شاید سخت باشه...حالا شماها اصفهانی وار بخونید متوجه بشین😉...مشخصه باتری واقعا ضعیفه یا یه چشمه دیگه برم؟؟ 😁

۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۴

دختر بچه ای که سه چهارسالش بود و یه برادر دوقلو داشت بعد که میخواست بره خونه ...اومده پیشم میگه خاله؟؟؟

میشینم رو پام تا هم قدش بشم میگم جون خاله؟

میگه من میخوام دخترتون بشم...

همه خندشون گرفته...

میگم خاله  منم خودم دختر یکی دیگم...همه منفجر میشن از خنده...

دلم نمیخواد به بچه بربخوره خنده ی بقیه...قیافمو جدی میکنم میگم خاله دختر من بشی دیگه داداش و مامانتو نمیبینی هاااا  ...مامانت عین فرشته ها می مونه دلت میاد نبینیش؟...سرشو میندازه بالا...با لحن بچگونه میگم خب منم همینو میگم دیگه...از لحنم خندش میگیره ...میبوسمش...میگم بدو برو پیش داداشت تا همه ی پفکتو نخورده...

#خاطرات_یک_نرس_دیوانه

***خدایا لفطا از این دخترها واسه من بذار کنار...

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۸

حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت پنجشنبه و جمعه ها بود...


***چقد دلم واسه درس خوندن تنگ شده بود

***جای محبوب خالی.راستی یه محبوب سادات پیدا کردم جای محبوب که نهههه ولی جای خودشو که میتونه بگیره...


با محبوب کل مسیر با هندزفری مشترک آهنگ گوش میدادیم چقدر هم کیفور میشدیم محبوب که انقد کیفور میشد کل مسیرو رو شونه ی من خواب بود...


***به یاد اون روزا تو مسیر آهنگ گوش میدادم...ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی هست ...مثلا وقتی احسان تو آهنگ نفسش داد میزنه یکی تو دنیا هست که عاشق باتو یه عمره جنگیده بگیره دنیاتو ...اینجانب هم دلم میخواد با داد باهاش همراهی کنم بعد از این فکر کلی خندم میگیره و خلاصه کلی خود درگیری سراینکه نخندم که مردم به عقلم شک کنند...

وای اگه بدونین با آهنگ منم اون یار شیرین لیلا فروهر یاد قرریختنامون میوفتم با زندایی کوچیکه که یه کت زرد پیدا کرده بودیم موهای جلومونو چتری درست کرده بودیم ادای لیلا فروهر درمیوردیم😂😂😂... چقد قر ریز میومدیم که جفتمون فک درد گرفته بودیم از شدت خنده... 

به این آهنگ که میرسم سریع ردش میکنم نیشه که گسترده میشه😀😀😀...


***دودقیقه مونده تا اومدن استاد😜

۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۵۹

امروز برگشتنه از سرکار کاکائو مداد رنگی خریدم کلی ذوق زده بودم بعد یه سالی میشد نخورده بودم...کاکائوهای دیگه اندازه ی کاکائوهای درصدی حال نمیده...البته این فقط نظر منه ...

خلاصه که یه عدد بانوی خوشحال که درحین اینکه مواظب بود جریان باد شدید چادرشو نبره نذر کرده بود کاکائوهارو  تا صدقدم نگذشته ازسوپری همشو بخوره تموم تموم کنه ... که  یکی از اون روسری گرونایی که یه جای دیگه چندین ماه پیش دیده بود و چشمش مونده بود دنبالش و امروز از روسری فروشی نزدیک محل کارش دیده بود و سریع خریده بودتوی کیفش موجود بود....


***کاکائو مدادرنگی همون کاکائوهای درصدیه، من چون جعبش مثه مدادرنگیای زمون بچگیامونه بهش میگم کاکائو مداد رنگی...جزو اعتیادام بود که ترکش کرده بودم...

***به بابام که روسریو نشون دادم میگم قشنگه؟ میگه چرا این مثه تابلو نقاشیه؟؟؟!!!!منو داداشم منهدم شدیمااااااا...😃😃

***روسریه عجیب رو دلم مونده بوداااا ...یه مدت درمراحل تذهیب نفس😜و اینا میخواستم هرچی دلم میخواد و هوای نفس دلش میخواد و واسش فراهم نکنم...چون الان به مراحل بالای عرفان رسیدم دیدم بسه دیگه الان میشه اون روسری رو داشت😂😂😂...


***واسم دعا کنید ...هرچی خیره تو زمینه کاری واسم سریع اتفاق بیوفته....یه پیشنهادکاری بهم شده از یه جای دیگه (بخاطر سابقه کاری در بخش درمانی)....میترسم از اینجا رونده از اونجا مونده بشم کلا بیکارشم با قبول اون پیشنهاده...خیلی دوبه شک شدم...

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۹

از یه کوچه ای رد میشم که به یه دیوارش نوشتن ((اینجای جای پارک مزدا دوکابین است .پارک ممنوع...))



قضاوت باخدا!!!!😐


&این مزدا دوکابینه به احتمال زیاد مال داعشه 😂😂😂😂


***وقتی چراغ عابر پیاده قرمزه به هیچ وجه از خیابون رد نمیشم حتی اگه قو پر نزنه اونطرفااا...مردم یه جوری درحین رد شدن از خیابون برمیگردن نگام میکنند که انگار مشکل دارم...حس میکنم یه ده بیست سالی رو جاانداختن مقررات و عمل بهشون کارداریم...همون چهارتا آدمی که متوجه رفتار من میشن و کنار من منتظر می مونن رو عاشقم اصن...قانون و مقررات فقط واسه راننده ها نیست...


***بخش اطفال جاییه که تا بقیه میفهمن  موقتا منتقل شدم اونجا قیافه هاشون میره توهم...قیافه هاشون شبیه آدم هاییه که میخوان چندش بودن رو به زبون بیارن...

ولش کنین نرسهارو ؛بذارین من واستون توصیف کنم یه بخش اطفال با کلی عروسک های بزرگ و گرون قیمت آی دوست داشتنیههههههه دیروز تماما دور خودم میچرخیدمو عروسکها و درو دیوارکاغذ دیواری شده ی عروسکی رو نگاه میکردم انقده باحالهههه....هیچوقت فکر نمیکردم دیدن عروسک انقد به وجدم بیاره...

نمیذارم اونجا مثل بقیه بهم بد بگذره...میگن بخش اطفال میخ داره یعنی کسی دووم نمیاره (گفتن اینجا نمی مونم و منتقل میشم بعد یه دوهفته...ولی اینجا انقد دنجو خوب و جدای کل سیستمه که دلم میخواد از اینجا هیچ جا نرم)...نرس بزرگش میگفت ماها که هستیم فسیلای این بخشیم بقیه گریزونن...دلم میخواست بهش بگم بقیه ارتباط با بچه هارو بلد نیستن...حاضرن باهمه جور آدم بزرگ سرو کله بزنن و ناز و ادای بچه های بی گناهو تحمل نکنند...

بین خودمون بمونه متخصصای بخش اطفال اخلاق بهتری داشتن😉


***مامانجون عمل شدن خیلی واسشون دعا کنید ...ممنونم

۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۹

هرکسی باید یه نفرو داشته باشه که حرفشو بفهمه بشنوه ...

یه حرفایی که گوله میشه تو گلوم دایی کوچیکه از راه میرسه دور از چشم خانمش همه چیو واسش تعریف میکنم از اتفاقاتی که افتاده از واکنش بقیه از اینکه نتونستم حقمو بگیرم...همه چیو میگم...

همیشه میگه من تو تیم توام...بارهابار ثابت کرده که تو تیم منه حتی اگه به ضررش تموم شده...میگه حق باتوعه منطقی و عاقلانه فکرکنی حق رو به تو میدم ...ولی چون نظرت با این قوم متفاوته فکرمیکنند تو اشتباه میکنی...فقط من میفهمم وسط یه قوم متفاوت فکرکردن یعنی چی...

دلم آروم میشه یکی میفهمه چی میگم... یکی تا شروع میکنم حرف بزنم نمیگه برو بساز باهاشون...

اول حقو میده بهم، میگه قبولت دارم دایی...

میگه خدا به صابرها اجر ویژه ای میده خدا پازل زندگیتو خیلی قشنگ چیده مطمئنم...حالا ببین تو آینده چه جوری خوشبخت میشی...

بعد میگه توکل کن به خدا ...ایمانتو که قوی کنی از کسی نمیرنجی...برات مهم نیست داره بهت ظلم میشه چون خدارو قدرت کامل میبینی...و میدونی زندگیت تو دست اونه...


دایی کوچیکه بی نهایت اعتقاد مذهبیش فراتر منه شاید مدل تفکر من واسش جایی نداشته باشه شاید خیلی جاها به ایمان کمم پی ببره ولی همیشه مثه یه داداش بزرگتر پشتم بوده هوامو داشته ...و مهمتر از همه با صبوری به حرفام گوش داده...و در آخر راهکارها بهم داده...


اگه از این آدما دور و برتون دارین یکی از ملاکای خوشبختی رو دارین...


***مامانجونم تا حالا تا اورژانس بیمارستان هم نذاشته ببریمش(خاطره ی مرگ پدرشو تو بیمارستان داشته و استرس وحشتناکی از بیمارستان پیدا میکنه)...امروز بستری میشه واسه عمل...ماه ها طول کشید تا تونست به عمل فکرکنه...وقتی دید دیگه واسه عمل نکردن باهاش هم عقیده نیستیم اول مقاومت کرد ولی بعد که سکوت مارو دید (اگه سکوت نمیکردیم رگ سیدی و لجبازیشون میگرفت)و عصبانیت دکتری که بهش گفته بود اگه سید نبودی هرچی از دهنم در میومد بهت میگفتم که هنوز این غده رو نگهداشتی ،راضی شد که عمل کنه...راضی راضی که نهههه ولی مجبور شد قبول کنه...


برای مامانجونم خیلی ویژه دعا کنید...

راستی آقاجونم استخونشون جوش خورده ولی انگار ستون فقرات از لگن جداست...با واکر راه میرن ولی نظر منو بخواین با واکر راه رفتن زور گفتن به خودشونه باید با ویلچر جابجا بشن کافیه زیر بغلشونو یکی بگیره واسه دوقدم اونوقت میفهمه که انگار استخون لگن جداست...

بغض مامانم وقتی میبینه که باباش حالا  که پاش جوش خورده دیگه آدم قبل نیست، درد داشت...گریم گرفت...

دعاشون کنید...اینا برکت زندگی ما هستند

۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۲۰