جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روی صندلی های بستنی فروشه وسط پیاده رو نشستیم...
قاشق قاشق از بستنی اسکوپیهای ترش میخوریمو باهیجان درمورد کابینتای خونه ی آینده ایده و نظر میدیم...انقد ذوق داریم که نمیفهمیم میز عقبی بچه هاشونو با بستنی ول کردن به امون خدا و با ذوق و حسرت اونموقع هاشون دارن مارو تماشا میکنن...
همسر پا میشه میره من پا میشم...خانمه یواشکی رو به من  میگه خوشبخت بشین همسرش سرشو میندازه پایین و وقتی دور میشیم صدای اعتراضشونو میشنوم که بچه ها لباساشونو با بستنی یکی کرده بودن...


شاید دقیقا همینجایی که هستین ده سال دیگه حسرتشو بخورین...ازش لذت ببرین...لذت...
مطمئنم ده سال دیگه دوتایی تنهایی میان بستنی فروشی و بچه هاشون بخاطر دوران بلوغ و سر کشی همراهشون نیومدن و حسرت یه خانواده با بچه هایی که لباساشونو با بستنی یکی کردن میخورن ...

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۴

به چیزهایی توی ته قلبت از همه تلنبار میشه و نمیتونی به کسی بگی وبی اختیار اشک میشن موقع خوردن بهترین غذایی که دوست داری و قلپ قلپ پشتش دوغ میخوری که بره پایین  وسط این حجم بغض که اشکها هم از پسش برنمیان...



یا انیس من لا انیس له...

خدایا تو از ته دلم خبرداری ...چی بگم...



***ایشالا نبینمتون وسط جمعی که حرفتونو به هیچکودومشون نمیتونین بزنین چون اون حجم بغضه یه قسمتش مربوط به اون آدمه...الهی غریب نشین جایی

۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۰

طبقه ی پایینشونو ؛مقر دوتاییای قبل و بعد مارو همسر خالی کرده اونم تنهایی...

انقدر منو مامانشون حرص خوردیم ولی همسر آدمی نیست که زیربارمنت کسی بره و کمک بخواد یا بشینه واسه کمکش بیان...

دست منو گرفته بدو بدو از پله ها میبره پایین...درو باز میکنه منو میفرسته تو خودش پشت سرم میاد میگه ببین خالیش کردم دلبازه نه؟؟؟دور میچرخم مهمون خونه ای که الان خالیه خالی شده بود و شبیه مسجد شده بود

...

میچرخه دور میزنه حرف میزنه توضیح میده میچرخم دور میزنم نگاه میکنم سرمو تکون میدم که میشنوم...


جفتمون، همسر بعد بیست سال که اینجا زندگی میکنن من بعد پنج ماه انگار تازه داریم اینجارو میبینیم نگاهامون خریداریه سرمون پراز ایدس واسه اینجا ولی از یه طرف اینجا ارث حساب میشه و نمیشه بی حساب واسش خرج کرد چون باید بذاریمو بریم چندسال دیگه.

.


حتی انباری زیرپله ای که جرات نمیکردم برم داخلش و اندازشو ببینم میرم داخل چراغشو روشن میکنم اندازشو نگاه میکنم دست به کمر ،همسر هم منو تماشا میکنه دست به سینه...برمیگردم میگم از اینجا میترسیدم اصلا ترس نداره میگه اصلا ترس نداره اینجا بعد خیلی به کارت میاد سرمو تکون میدم واسه تائید حرفش...میره تو اتاق چراغو روشن میکنه تماشا میکنه میرم تو آشپزخونه هی میچرخم میچرخم میچرخم به کابینتها به جاهایی که واسه وسایله بزرگ آشپزخونس نگاه میکنم حساب میکنم دم دراتاق زل زده به اتاق داره حساب میکنه...میام عقب تر بازم حساب میکنم میاد از درعقبتر بازم حساب میکنه داد میزنه دلباز میشه میگم میدونم اپن بشه دلباز میشه...میگه اتاقو میگم اگه دکورشو بیاریم عقبتر بذاریم ....

چشمامو میدوزم بهش که اومده پیشم دیگه میگم فکر کنم جا بشه ...میگه چی؟؟؟میگم ساید...میگه خانوم حواست کجاست ؟؟؟میگم توی همین آشپزخونه...میگه وسایلتو جا میدم ؛هرجور دوست داری میذارمو جا میدم...سرمو میبوسه میگه شما فقط امر بفرمایین اربابم...میگم ممنون...میگه سلیقه و رنگ بندی همه چی باتو...میگم ممنون...میگه فداتشم خانوم...

دوباره میره حساب کنه دوباره میرم حساب کنم...باهم داد میزنیم ازدور درمورد هرقسمت خونه حرف میزنیم و صدامون توی خونه ی خالی میپیچه ...گاهی میریم کنار همدیگه وایستیم و ازنگاه اون یکی به اون نقطه خیره بشیم و نظرمونو بگیم...


میگه دوماهه تمومه میگم چهارماه...بااصرار میگه دوماه با بیخیالی میگم چهارماه ...میگم شرط ببندیم؟؟؟میگه دوماه اگه طرف کارو پیوسته دست بگیره و نظارت کنه رو کار کارگراش وگرنه سه ...میگم چهار...میره بیرون از اتاق میگه اصلا همون دو... خندم میندازه پسرک لجباز من...


آروم و خسته شدیم از فکرکردن به گوشه گوشه ی خونه...میگه خیلی فکردارم خیلی درگیرشم کلنگ آشپزخونه رو بزنن خیالم راحت میشه...تو سکوت نگاش میکنم چندوقته بهش میگم فکرخونه رو نکن حتی اگه الانم من اینو میگفتم که فکرنکن یه جوری میشه درجوابم عین همیشه میگفت فکرنداره که خداروشکر پول دارم خونه دارم زن زندگی دارم مادر دارم که دعام کنه...خیلیا هیچکودومو ندارن یا یکی از اینارو ندارن بعدم میگه درد داره نداشتن یکیشاااااا مردها فقط میفهمن بعدم سرشو میگیره سمت اسمون میگه خداروشکر همه چی دارم فکرنداره کهههههههههه....

هیچی نمیگم نگاش میکنم یه مردداره از فکرایی میگه که هی اذیتش میکنه که هی دلش میخواد آبرومند بشه این خونه که سرش یا به قول خودش پرچمش بالا باشه...نگاش میکنم حرف میزنه میگه شروع بشه حجم فکریم خیلی کم میشه چون شروع نشده این دلشوره هارو دارم بازم نگاش میکنم سرشو خم میکنه میبوستم بلندم میکنه میچرخونتم میگه تورو دارم غم ندارم دختر کوچولو....منم درحال جیغ جیغ با صدای اکوی خونه خالی که منو بذار پایین و همسر هی میچرخونه....

***دعامون کنین از ته دل...دل آشوبیم جفتمون...سرکارهامون که یهو ریخته سرمون...مشکلات اول زندگی قبل عروسی شروع میشه وقتی همسرت بابا نداشته باشه چون کوه پشت سرش نداره


***تموم دار و ندار همسر(منطور پولای نقد و سرمایه ی نقدیش)تو یه موسسه هستش که حالا دچاربحران شده...خیلی خیلی بیشتر از این حرفها پول توش داره ولی هی میگه خوردنم که خوردن دوباره جمع میکنم(میخواد فکرشو نکنم)...ولی الان واسه تعمیرات مجبوره از برادراش یا مادرش قرض کنه...نمیفهمم چرا زمین یا باغ نخریده بااین پول اصلا نمیفهمم😕...خواهرشونم عین همین جمله های فکر منو یه بار بهشون گفتن...


***عنوان پست؛حالا یکم بیشتر دستامون...

۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۹