جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


یه دختر کوچولوی نازنازی وقتی میخواست خدافظی کنه میاد کنارم قدش یکم بالاتراز زانومه...میگه خاله خوابیده بودم داشتم نگاتون میکردم دلم واستون سوخت...مامانش میخنده میگه یعنی دلش یهو واستون تنگ شده...دخترنازنازی میگه خاله وقتی خوابیده بودم گفتم وقتی اومدم پایین میپرم ماچتون میکنم...از تلفظ ماچتون میکنم و احساساتش خندم گرفته میگم فدای محبتت بشم خاله...

یکم صبر میکنه میبینه مشغول کارامم میاد کنارم دستاشو باز میکنه میگه خاله میشه بیای پایین ماچت کنم سفت؟!

همه نرسها خندشون گرفته...میام پایین و محکم بغلش میکنم میگم وای خاله دلمو آب کردی...محکمو سفت ماچم میکنه(به قول خودش)منم سفت بوسش میکنم...

خلاصه نرسها دونه دونه حسودیشون گل کرد و بچه رو مجبور کردن ببوستشون...میگم آی حسودااااا...


خلاصه یه کاری کردن بچه توبه کار بشه واسه ابراز احساساتش😂...دونه دونه ماچشون کرد😂...


#خاطرات_یک_نرس_دیوانه

***عاشق تلفظ ماچ و تلفظ کلمه ی سفتش شدم اساسی😍😍😍...

***خدایا ازاین دخترها واسه منم بذار کنار ...همینجوری شیرین زبون...

***دلم واست تنگ شده جونم...😑...

***اگه امشب شب یلدا و دورهمی خوبی دارین یاد من هم بکنین...دلم عجیب دورهمی میخواد...امسال خبری نیست...

***دلم سینما میخواد ..دلم قدم زدن کنار زنده رود میخواد.دلم کافی شاپ میخواد...دلم چندتایی میخواد اینارو...دلم خیلی چیزها میخواد ولی...هیچی بیخیال...همه سرگرم زندگی کردناشونن...کسی حواسش به من نیست...غرنزدمااااا...فقط نوشتمش ...گریه های دیشبو نوشتمش فقط همین


۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۸

همیشه همه جا گفتم از یه جایی به بعد در زندگیم بازه واسه رفتن...

از رفتن کسی نه ناراحت میشم نه دلگیر...

زندگیه منه کسی که ازش رفت تف هم پشت سرش نمیندازم چه برسه آب بریزم پشت سرش...

همیشه به مامانم میگم اصلا باور نکن از یه نقطه ای به بعد که من تو زندگیم از رفتن آدمها غمگین و غصه دار بشم...اونی که میره دستشم درد نکنه خداهم خیرش بده اونی که می مونه رو عزا میگیرم سرش...عزا میگیرم که یعنی لیاقت داره تو زندگیم باش یا نه...اصن چرا نمیره؟؟؟


مامانی میگه با قسمت دوم حرفات موافق نیستم همه که بد نیستن...میگم از یه جایی تو زندگیم به اونایی که می مونن و نمیرن مشکوک نگاه میکنم میگم خدایا یعنی این یکی دیگه قراره چه بلایی سرم بیاره چه ضربه ای بهم بزنه...از خوشبین بودنه زیادی ضربه خوردم ...عاقل شدم...



از من به شما نصیحت کسی که میره لیاقتش نداشتنه شما بوده...غصه ی بی لیاقتیه آدمهارو نخورین...

حواستونو جمع اونایی که وسط زندگیتونن و نمیرن بکنین...

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۷

سلاااااام...


این شخصیت محبوب بخش اطفالمونه...با دیدن قیافش حالم خوب میشه...


حالم خوبه مشکل مالیه حل شد نه بروفق مراد من ولی خدا هست منم شغلی دارم واسه جبران زیانی که بهم خورد پس خداروشکر...

یه مسئله ی دیگه هم خلاف میل منو خانودم شد ولی عوضش حل شد و تموم شد...مهم اینه تموم شد ...

من کلی حالم خوب شده بعد این چالشها ...

خیلی آدمهای متفاوتتر از خودمون رو باهاشون برخورد داشتم و حرف زدمو کار داشتم .فهمیدم دنیا فراتر از دنیای کوچیک اطرافمه...


***زندایی کوچیکه اومده اصفهان...آشیخ داره دراین لحظه آتیش میسوزونه...

دیشب من سرکار بودم زندایی کوچیکه با مامانم اینا رفته خونه دختر عموم جشن...شب که برگشتم میگه وای آسی مگه اینهمه شباهت میشه؟؟؟میگم چی شده میگه یه دل سیر عمه کوچیکتو دیدم ...آسی خندیدنش خودت بودی نگاه کردنش خودت بودی واکنش هاش موقع حرف زدن طرف مقابل خودت بودی...اصن نمیتونم بگم حتی ریز ترین کارهاشم شبیه تو بود...میگم من شبیه عمم هستم نه اون شبیه من...میخنده میگه آرههههه...میگه انقد جذابه دلم واسش ضعف رفت پاشدم میون اون جمعیت رفتم اونطرف و بوسیدمش(فکرکنین زندایی کوچیکه ی من اینکارو کرده باشه😉)...میگم جذابیت تو خونمونه...حواسش نیست میگه آره خداییش...یهو میبینه  هممون داریم میخندیم  مامانم میگه آسی داره از خودش تعریف میکنه هااا...یهو میگه آهاااان چقد تو خودشیفته ای آخه...ما منفجر میشیم از خنده😂

...

خلاصه که مغزمو تا یک نصف شب خوردن...دوسه ساعت جشن بود تفسیرش ساعتها طول کشید هرچی دیده بودنو میخواستن شرح بدن...آخر سرم زندایی کوچیکه و خواهرم میگن تو اصن به حرفامون گوش نمیدی حیف ماکه وقت میذاریم همه چیو واست بگیم...بااین جمله ی انتهایی میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار😁


***بازم توکل به خدا واسه زندگیم نتیجه داد...یه جاهایی به یه بن بستایی میخورین که عقلتون حستون همه چی میگه درسته همینه این خوبه...ولی تهش سرتو میگیری بالا میگی خدا تو چی میگی؟؟؟تو چی میخوای؟؟؟هرچی تو بگی هرچی تو بخوای...و همه چی یهو منهدم میشه...و اون لحظس که باید با لبخند به خدا بگی عاشقتم اساسی که حواست جمع منه...


***تو ایستگاه بی آر تی بعد کار خسته رو صندلی نشسته بودم شب بود و من عاشق شبای سرد ولی با تویی که هنوز معلوم نیست کجایی دقیقا کجایی😉...یه دختره اومد تو ایستگاه مدل چشمهاش شبیه دخترعموم بود این باعث شد جذبش بشم...کیف و پوششو گذاشت رو نیمکت هندزفری رو گذاشت توی گوشش و قدم میزد و با حس آهنگ گوش میداد فهمیدم یه چیزی داغونش کرده ما خودمون این روزهارو گذروندیم...یهو دیدم چشماش پر اشکه ...شب و حال خوبمو همه چی کوفتم شد...بغض کرده بودم عجیب...دلم میخواست بغلش کنم بگم گریه نکن میگذره این روزها...از ما گذشت از شماهاهم میگذره....نمیدونین چشمای پراز اشکش چه آتیشی انداخت به جونم...یه لحظه از فکر اون چشماهای گریون بیرون نمیام...کی دلش اومده بود این چشمهارو گریون کنه؟؟؟کی؟؟؟؟


***عین این شخصیت دوست داشتنی لبخند بزنید

۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۷

اگه بدونین جند بار اومدم بنویسم نوشتم یه جوری شد اصن وقت نکردم تائید کنم...

خوبم هستم...روزها که از خونه میزنم بیرون همش به خدا میگم کلی نور بفرست تو زندگیم که راهمو گم نکنم که اشتباه نرم که خطا نکنم...

بدو بدوها زیاده یه جاهایی تجربس.یه جاهایی جرقس...یه جاهایی نشاطه یه جاهایی اخمه...یه جاهایی انقد استرسه که دستات گوله ی یخ میشن...ولی همش قشنگه...این چالشها داره منو بزرگم میکنه داره از اون آسی نق نقوی نوجوونی جدا میکنه یاد میگیره رو پاش وایسته تصمیمات مهم بگیره محکم بره جلو و از خودش و زندگیش دفاع کنه...این حس بزرگ شدنه قشنگه وگرنه این چالشها شاید به خودی خود قشنگ نباشه...


دلم میخواست بهتون بگم واسه منو خودتون از خدا نور طلب کنین...خدا پروژکتوراشو بندازه رو زندگیامون...ببینیم بفهمیم چی به چیه کجا باید رفت چیکار باید کرد...


شیرینی این روزها درکنار همه خستگیا بدو بدوها استرسها شکست ها یادم می مونه...

پولم تاحدودی پرید و یه قسمتیشو قراره بهم برگردونن قضیه تحصیلم کلا مجبور شدم کنسلش کنم بخاطر تغییر رشته درکنکور و گرایش بندی شدنش...شاید اینها اصلا جذاب و خوشایند نباشه ولی تجربه ی قشنگی بود ... دیگه چشمامو خوب باز میکنم دیگه به خیلی جهت ها فکرمیکنمو میرم جلو...و خیلی چیزهای دیگه که نگفتنیه...


بازم شکر....نور میخوام از خدا واسه خودم و خودتون...



۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۱

***چون بخش اطفالم هرروز با کلی انرژی میرم و میتونم به جرات بگم به تموم بچه ها انرژی خوب میدم یه سری انقد آرومن که میفهمن و یه سری انقد آشفته که هیچی از اطراف متوجه نمیشن...

بدون اینکه یه بچه رو جا بندازم عادتمه به همشون چشمک میزنم .تک تک...

به یه بچه ها چشمک زدم همکارم میگه  خانوم فلانی حدودا دوهزارتا چشمک ازت ثبت شده دارن دوربینا...میان به جرم اغفال فرزندان این مرز و بوم میگیرنتااااا😉...میگم اوه اوه نمیدونن من تا حااا اقدام به دوستی با یه دوتا پسربچه کردم...همشون یادشون میوفته میزنن زیر خنده(یه پسر دوسال و نیمه بود انقد خوشگلو و باکلاس بود بعدم چشمای درشتی داشت وقتی نگاه میکرد حساب میبردیم ...من هی بهش میگفتم با من دوست میشی بچه ها هم میگفتن خانوم فلانی بیخیال 😁 این رو سکوته.میگفتم خب آخه من دوست پسر ندارم این همه شرایطو داره😃😃😃 ...بذارین تلاشمو بکنم مخشو بزنم😃😃😃)یه پسربچه کوچیک میبینن که خوشگله میگن خانوم فلانی بیا همه شرایطو داره😁...


یه همکارا میپرسه تاحالا کسی هم درجوابتون چشمک زده؟؟؟میزنم زیر خنده یادم میوفته میگم آره فقط یه بچه از اینهمه چشمک...خیلی باحال چشمک زد داشت بهم نگاه میکرد منم داشتم بهش نگاه میکردم یهو یادم افتاد بهش چشمک بزنم ...تا چشمک زدم در صدم ثانیه چشمک زد .اونم چه جوری همه داشتن آرومش میکردن که اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و این حرفها استرسم داشت...بعدم چون کوچیک بود بلد نبود چشمک بزنه دوتا چشماشو به هم فشار داد...قیافش خیلی بامزه بود اون لحظه😂انقد خندیدمممممم خدا میدونه...


باتعریف این خاطره؛ قشنگ تا نه شب شیفت وایستادن غرهم نزدن مثه هرشب...آخرشم که داشتن میرفتن تک تک صدام میزدن بجا چشمک چشماشونو فشار میدادن😁...

اگه بخشای دیگه بفهمن ما چقد تو این بخش شیرین عقلیم😂😂😂...

بخشای دیگه اصلا این شکلی نیستن...اصلا ...البته منم بخشای دیگه میرم اصلا این شکلی نیستم 

#خاطرات_یک_نرس_دیوانه


***منمو مشکلات و دغدغه های حل نشده...

خیلی بزرگ شدم تو این مشکلات...

مامان بابام بیرون گود هستن وارد داستان نمیشن ولی مدام پیگیرن که خب امروز چیکار کردی ؟؟؟بابام عمیقا گوش میده بعدناش راهنماییم میکنه که درلحظه باید چی جواب بدم و چی به عقل نزدیکتره...

بابام چندین بار درمورد اون چندمیلیونی که یه موسسه تو اصفهان بالا کشیده(همون موسسه ای که تبلیغشو از همه شبکه ها تو اصفهان میبینین)گفته آسی فکر این پولو نکن این پول برنمیگرده ولی باید یاد بگیری نذاری حقتو بخورن پولتو بخورن...

من برعکس بابام فکرمیکنم پای دردسرش وایمیستم و کارو به دادگاه میکشونم...یکی اسم این موسسه رو باید زیر سوال ببره...واسه خودش جولون نده...شاید پولی نباشه ولی من واسه هرهزاریش شیفت رفتم...نزدیک یه میلیونشو از مامانم قرض گرفتم که بهش برگردونم(حالا هرچی بگه واسه خودت)...واسه من این پول خیلی مهمه...اونایی که راحت میگن چاره ای نیست پولو پس نمیدن ساعت ها سر شیفت رو پاشون واینستادن...از خریدن پالتو و چکمه ی اصل نگذشتن...اینو واقعا میگم من کلی خواب میتونستم واسه اون پول ببینم ....

این که مشکل مالی جدید پیش اومدس...

بقیه مشکلاتم که سختتر و بدتر این مسئلس...حل شدنشم نه به قانون مربوط میشه نه حق با کسیه...خیلی کلافم کاش تموم شه این روزها

۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۲

وقتی یکی غیراز محیط کاری و مسائل جدی خیلی جدی و مستبدانه باهام حرف میزنه سریع بغضم میگیره...

شاید هیچکس باور نکنه اون لحظه پشت اون قیافه ی جدی ؛یه دختریه که از جدیت طرف مقابل میخواد بزنه زیر گریه...

بدترین نقطه ضعفه منه...چون درلحظه وقتی بخوام حرف بزنم یا جواب بدم سریع از صدام مشخص میشه بغضم گرفته...

میگم مسائل کاری و جدی و حیاتی اصلا اینجوری نمیشم .وقتی از کسی انتظار نداشته باشم یا بسته به شرایط نیازی نیست طرف جدی باشه اینجوری میشم....


دیشب واقعا درمونده بودم از این حالتم...تا دودقیقه نمیتونستم تمرکز کنم و جواب بدم...هرلحظه هم میترسیدم بزنم زیر گریه...فکرکنم عین بچه کوچولوها لوس تشریف دارم که اصلا این قضیه خوشایند نیست و عذابم میده...


***من برعکس قیافه و ظاهری که نشون میدم خیلی حساس و شکننده ام...و اینو تنها کسایی میفهمن که آدم شناسیشون خوب باشه...

***این سه ستاره یه حرفیه بزنم میزنم زیر گریه .بیخیال...

۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۴



***اول آذر تولد بابایی بود .که این روزا خیلی بیشتر از تمام عمرم هوامو داره و میخواد بهم بفهمونه درسته باوجود شرایط خونه(حکومت نظامیهای خواهرم)خونه واست زندونه ولی ما درکت میکنیم و میفهمیم چقد سختته...


بعد از کار شب بود تنها فکری که به ذهنم رسید خریدن کیک آماده بود 

اگه بدونین همین کیک آماده ی بی ارزش چقد به بابام حس خوب داد .


***سه تا تصمیم مهم باید بگیرم تو این چندروزه...مهم که میگم واسه یه ثانیشه انقد فکردارم که خوابم نمیبره شبها...به هرکی میگم شما میگین من اینجوری گیرافتادم باید چیکار کنم؟ میگن باید خودت تصمیم بگیری که میخوای چیکار کنی...زندگیم عجیب گیرافتاده...از لحاظ درسی .از لحاظ شغلی و یه قضیه مرگ و زندگی...یعنی حرصم دراومده که یهو باید سه تا تکلیفو مشخص کنم یاخودمو خلاص کنم یا بندازم تو مخمصه...شیطونه میگه بزنم برم مسافرت و خودمو خلاص کنم و گور پدر دنیایی نثار این زندگی کنمهاااا...ولی این بی مسئولیت ترین کاریه که میتونم انجام بدم...خدایا این آذر تموم شه این طوفان بخوابه...گرچه میدونم طوفان بعدی میاد ولی این طوفان خیلی بده هیشکی حتی کمک فکری نمیده...

موندم چیکارکنم...عجیب مستاصل شدم...میترسم گند بزنم به زندگیم...هرکاری کنم باید پاش وایستم...

بعضی وقتها حس میکنم فکرم به جایی قد نمیده ...چه جوری دراین موردها میتونم فکرکنم...

هوووووووف...


***هوا یخبندانیه اصفهاااااان...نه بارونی نه یه ریزه برف رو زمین...هیچییییییی...از بس خوبیم😐

خلاصه هوا الکی سرده الکیاااااااا...



***خاطرات-یک-نرس-دیوانه:یکی اومده بود اتفاقی بخش ما کپ حمید عسگری...متاسفانه فامیلش فرق میکرد😁...دوستان فرمودن حالا خانم فلانی اگه حمید عسکری بود که بیچاره رو آخرین نفر بهش نوبت میدادی و راهش میدادی تو بخش😂😂😂...میگم خب آخرین نفر اومد...میگن وعه منظورمون اینه اگه اولین نفر میومد ...میگم چطور ماباید منتظر آلبوماشون یه لنگه پا بمونیم اوناهم معطل ما یه لنگه پا بمونن...این به اون در میشه... یعنی جماعتی از نرس ها رو کاملا متقاعد کردم😂😂😂😂(اتفاقا طرف خواننده هم بود و ساکن تهران...هیکلش یه برابر و نیم حمید عسکری بود ولی فیسی کپ خودش)




عاقااااااا میشه دعا کنین غلیظ...راه درسته خودشو بهم نشون بده سردرگمم...

۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۳

دختره با شتاب میاد توی خونه درو باز میکنه یه جورایی حمله میکنه سمت بخاری که داره گوشه ی پذیرایی نعره میکشه دستشو میگیره رو بخاری سلام کرده نکرده میگه نمیدونین بیرون چقد هوا سرده...


اینجا هوا مثه تو فیلمای آبگوشتی ایرانی سرده...شایدم بیشتر


با واکسن سرماخوردگی که نوش جان نمودیم بازهم سرماخوردیم فقط دوهفته بازو درد شدید کشیدم و شبا نتونستم بچرخم رو اون بازو... الکی...


مدرسه های نزدیک خونمون اول آذری رفتن تو کار(( دوستت دارم سرزمین من))...موزیک متنه منه درحال تایپ...


کل محرم تا اربعین کنارقدمهای جابر میذاشتن بعد فکرکنین ما بااین فاصله ی زیاد ازشون یه جوری بلندگوهاشون بلنده که همزمان باهاش میتونستی هم نوا بشی...


آی اون وقتایی که مدیرشون داره تشر میره خنده دارههههه...یادخودمون میوفتم چقد از مدیر و ناظمها الکی حساب میبردیم مثلا میخواستن چیکارمون کنند؟؟؟😃😃😃

البته این نسلها نسل گودزیلایین...از هیچی حساب نمیبرن و خودمختارن...

۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۰