جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

روزهای پایانی خانه ی پدری غمگین سخت جانفرسا و درعین حال پرهیاهو میگذره ...


صبح ها دلت میخواد دو دقیقه هم زیر پتوی مادرت ادامه ی خوابت رو بری ...به هرکودوم از اعضای خانواده که نگاه میکنی حس میکنی چقد دلت تنگ میشه واسشون...

هی به خونتون عین ندیده ها نگاه میکنی جای همه چیو حفظ میکنی انگار...


برای روزهایی که اینجا نیستم از الان دلگیرم...


***فرقی نداره دختر هستی یا پسر بحث رفتن ازخونه ی پدری بغض میاره تو چشمات تو صدات ...اشک جمع میشه تو چشمات...حنجرت میلرزه و سکووووت میکنی تا زمان عادتت بده به نبودنت توی خونه ی پدری...

حتی اگه مثل همسر من برای روزهای دونفره متاهلی بعد از عروسی پرپربزنی...حتی اگه قرار باشه از طبقه ی بالا یه طبقه بری پایینتر و اونجا زندگیتو شروع کنی...


***جهیزیه خریدن با اخلاق خوب فروشنده ها چسبیده به گوشت و پوستم...هرجا میرم فروشنده ها که اکثرا از پدرمم بزرگترن کلی تا میفهمن واسه جهیزیه هستش شارژ میشن و حالشون خوب میشه و انقد دعام میکنن و سربه سرم میذارن که خستگیای خرید از تنم میره بیرون و منو مامان و بابا بجای کوفتگی بدن و کمردرد  با یه نیش باز و یه خاطره ی شیرین دیگه از خرید برمیگردیم...

به مامانم میگم خدا رزقشونو زیاد کنه اخلاق که خوب باشه سزاوار همه خوبیها هستند...


***این روزها با همه ی خوبی و سختیاش روزی شما و عزیزانتون باشه الهی...


***روزهای پراسترس پر از بدو بدو..صورتم دیدنی شده از جوشای استرسی...بدنم ریتمشو فراموش کرده و کلا درگیر سلامتیمم شدم دلم نمیخواد با یه تن رنجور برم خونه ی همسر ...باید شاد تر و سرحالتر از همه ی روزهای گذشته باشم....دعامون کنین

۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۳