-من حامله بودم حتی تا نه ماهگی ام .یه تشت بزرگ پررخت چرک از خودمو و بچه هامو شصت هفتاد تا پله میبردم پایین سرمنبع آب دولا میوفتادم رو شکمم میشستم بعدم تشت لباسای خیسو که سنگین تر هم شده بود اینهمه پله میوردم بالا و میرفتم خونمون پهن میکردم(مادربزرگه مامانم)
-من حامله بودم خشت های بزرگی بود اونموقع ها خونه باهاش میساختن من کنار دست عمله بنا وایمیستادم چون شوهرم سرکاربود و میخواستم زودتر خونم درست بشه کنار دستشون این خشت بزرگارو بلند میکردم میدادم دست بنا که کار زودتر پیش بره تازه یکیشونم(بچه هاشو میگه) کوچیک بود شیرخوره بود به پشتم بسته بودم .تااین خونه درست شد و خیالم راحت شد تا روز زایمانم خشت دست بنا میدادم.(مامانه بابام ...خدابیامرزتشون)
-من سر داداشت چون تو بمبارونها دوتا بچه هام با فاصله یه دوسال بارم رفته بودن دکتر استراحت مطلق نوشته بود از دوسه ماهگی که فهمیدم باردارم تا روزآخر مرخصی واسم نوشت و همشو خونه مامانجون خوابیده بودم ولی سر شمادوتا وقتی به دکتر گفتم من سراون بچه هام کمردرد نداشتم سر این یکی خیلی درد دارم سونو گرافی نوشت اون موقع طرحم بود تو روستا باید میرفتم اونموقع ها مینی بوسها پوکیده بود انقد بالا پایین میرفت از اصفهان تا اون روستا که حالت تهوع پیدا میکردمو دل درد گفتم مرخصی بنویس مثل اون بچم گفت چیزی نیست برو سونو جوابو بیار چهارپنج ماهگیتون بود که جواب سونورو بردم دکتر گفت به به دوقلوان که و من زار میزدم که من بچه نمیخواستم چه برسه دوقلو .شرح حال که دادم گفت باهمه ی این کمردرد و دل درد این دوقلوهارو که نمیخواستی ببین چقد خوب موندن و هیچیشون نشد از عید به بعد دیگه نرفتم سرکار و مرخصی بودم ولی داداشتو از لاستیکی گرفته بودم هرجای عالم مااون شکم نشسته بودم مثه جت خودمو میرسوندم به داداشتو بغلش میکردمو حتی از سرایوون خونه مادربزرگتون میپریدم که داداشتو ببرم دستشویی ولی خدا میخواست بمونین تکونم نخوردین بااینکه نمیخواستمتون فکرمیکردم شمادوتاهم پسرمیشینو بدبخت میشم...(مامانم)
.
-من هم حامله هستم از روز اولی که نمیدونستم باردارم از کمردرد و دل درد شبها خواب نداشتمو ندارم از اون اول اول یه نقطه ی کوچیک تو کمرم درد میکرد هرچی بچه بزرگ میشه اون نقطه اندازه رشد بچه بزرگتر میشه و بیشتر درد میکنه...الان تو ماه چهارم به جایی رسیدم که بیشتر از نیم ساعت بشینم از کمر درد به گریه میوفتم...زندگیم مختل شده خواب راحت ندارم .نه یه تشت رخت میبرم سرمنبع آب نه خشت بزرگ میدم دست بنا نه طرح میرم تو روستا و بچمو از لاستیکی گرفتم نه بچه ای قبلش بارم رفته ...کلا مامانای حالا خستن خسته...جونی ندارن که بچه بخواد بکشه واسه همین به فس فس میوفتن...
***همیشه فکرمیکردم انقد درست حسابی بوده تغذیمو، ورزشم که نمیذاره حاملگی سختی داشته باشم ولی واقعیت چیز دیگه ایه...
مامانجونم میگه :حاملگیا حالا سخت شده مشکلات زیادتر شده همه هم یه دونه بیشتر نمیخوان سرهمین خدا خدا میکنن چیزیش نشه .مادر منو میبینی دوازده تا بچه به دنیا آورده چهارتاشون یا بارش رفتن یا کوچیک بودن مردن عین خیالشونم نبود ...چشمک میزنه و میگه اونموقع ها مردها میگفتن واسه بعدیش امشب میریم تو کارش انقد بیخیال بودن😂😂😂
***مامانجونم سراولین بچش که مامانم بوده یه قابله ی نفهم بهش میوفته که لگد میزده به کمرش که بچه به دنیا بیاد😐😐😐 (میگن فرهنگ سزارین نبود بین مردم مامانجونمم باید سراولی حتما سزارین میشده )خلاصه سرهرحاملگیاش چه داستانایی داشته از کمردرد و دل درد و استخون درد...ولی بازم ماشاالله کم بچه نیورده ...منو و همسر به جایی رسیدیم میگیم همین یکی واسمون بسه همینقد نسل حالا لوسن...
خونه ی پدری همیشه نوستالژی خاطراته ولی اتاقت یه چیز دیگس تختو وسایلت یه نوستالژی تازه تازس مثه بوی چمن آب خورده...
بابا میگه اتاق خودت خنک تره بابا برو روی تختت بخواب(بعد عروسیم یادم نمیاد روی تختم خوابیده باشم همیشه اون یه شبی که خونه ی پدری هستمو میچسبم به مامانم)
اتاق ما خنک تره باد میاد لای موهای خیلی خیلی کوتاه کردم و حس خوبی بهم میده...تختم بوی چمن آب خورده ی خاطرات میده...دراز میکشم روی تختم و تموم اون سالها مثل یه نوار ضبط شده از جلو چشمم عبور میکنه...خنده ها شادی ها گریه ها غصه ها...
شبای امتحان که خواهرجان روی تخت روبرویی توی خواب ناز بودنو و روی همین تخت مثه بیچاره ها زل زده بودم به کتاب که چرا تموم نمیشی تا بخوابم و حسرت بیخیالی خواهرمو میخوردم.و خواب راحت فردای بعد امتحان...
گریه ی اولین باری که فهمیدم دختر بودن مشکلات داره و مادر خونسردانه میگفت برای مادر شدن باید این اتفاق بیوفته که اگه نیوفته باید دکتر بریم و درمان بکنیم ...خواهرم دوسال بعد وقتی همونجور روی تختش اشک میریخت(دختر گنده لوس بازیا چیه!😂) به مامانم گفت چرا من چرا آسیه نشده و منو و مامانم کلی خندیدیم که دوساله عقبی و چشمای گرد شده ی سیاه خواهرم که هنوزم تصویرش تو ذهنمه(اون یه راز بود و قرار بود بین تموم کسانی که براشون اتفاق افتاده عین راز بمونه تا عضو جدید خودش ملحق بشه)
وقتی تابستون میشد عین بچه های دوساله رو تختمون بالا و پایین میپریدیم و شعر تابستونه فصل شادی و خنده رو با قهقهه و شادی میخوندیم حتی اگه برای صدا و سیما هنوز وقت گذاشتن این آهنگ نرسیده بود ولی بعد آخرین امتحان وقت خوندن این شعر بود و خونه رو باید میذاشت روسر...این قانون هرساله ی مادوتا بود حتی وقتی همه مارو به چشم یه لیدی محترم میدیدن ...