جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه دونه شیری


وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد 


یه سفید


انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد 


.دوتا سبز پررنگ و یه کم رنگ


.تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه

.

. هرچی که جاده س رو زمین به سینه ی من میرسه

.

 ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

.

دوتا استخوونی 

 ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

. اگه تورو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم 


دوتا سبز پررنگ  


(با فریااااااد)وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم 

گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم 


واااااای خدایااااا اشتباه بافتم...این که مال ردیف بالاییه!!!!!


***دقیقا کی گفته  خانمها میتونن همزمان دوتا کار انجام بدن؟؟؟

قالیچه ی سلیمان شد😐...


***حالا خوبه مادرشوهر نیومد بگه عروس؛ بیخیال دیوارها ترک برداشت😂...


***دعام کنین نیاز دارم...


۲۴ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۴

به دست روی تخت دراز کشیده ...میرم خودمو به زور توی بغلش جا میدم ...

میگم دوستم داشته باش...میبوستم...میگم چرا دوستم نداری ؟؟؟

نفس عمیق میکشه ...صورتش روی صورتمه.موهامو شروع میکنه نوازش کنه...

میگه پنت هاوس بهترین ساختمان این شهر مال من نیست ولی من خیلی دوستت دارم

آخرین مدل شاسی بلند مال من نیست ولی من خیلی دوستت دارم

کارمند دولتی که میخواستی همسرت اون سمت باشه نیستم ولی خیلی دوستت دارم..

سی و دوسالمه و دهه ی بیست نیستم ولی خیلی دوستت دارم...


صورتم از اشکاش خیسه خیس میشه ...

سرشو میبرم عقب نگاش میکنم لبخند میذاره گوشه لبش نگاش غمناکه و پر اشک .دوباره محکم تر از قبل بغلش میکنم


میگم مردی و مردونگیت مهربونیت به همه چی می ارزه...میگم هرجا میبینمت از دور میخواد توی رستوران باشه توی خیابون باشه وسط مهمونی بین مردها و بحث مردونه باشه یا سرکار وقتی متوجه حضور من نشدی هنوز ؛دوباره از نو عاشقت میشم عاشق مردونگیت درستیت محکم بودنت...مطمئنم اگه همسر من نمیشدی با دیدنت از ته دل آرزو میکردم که یکی مثل شماهمسر من بشه...

***بعد از بگو مگوی خیلی ریز و کوچولومون...


***از من به شما نصیحت...مرد غرور داره نذارین لو بره آرزوهای خیلی خیلی بزرگتون...


***نذارین هیچوقت حتی توی خنده ها و بحث های خانوادگیتون لو بره که شما چی میخواستین و دنبال چه معیارهایی واسه ازدواج بودین ...چون دغدغه میشه واسه مردتون ...

توی جمع وسط همون حرفها برمیگرده میگه چرا نگفته بودی؟اونوقت از من پراید هاچ بک  میخواستی واسه خودت بجای شاسی بلند؟ و تو ناچار لبخند میزنی میگی واسه جمع و جوریش میگفتم ماشینتون آخه پهن بود گفتم یه کوچولو واسه خودم باشه که راحت باشم باهاش... میگه بازم میگم پراید لگنه حتی از کارخونه دراومدش...و کلافه تر برمیگرده به حرفهای جمع... 


هیچوقت به روتون نمیاره ولی غمیگن میشه انقدر نداره که واست اونجوری مایه بذاره که تو فکرته...و لابلای حرفهاشون بروز میدن که حواسم به آرزوهات هست ولی ندارم...



***ما خداروشکر وضع مالیمون خوبه و من به شدت راضییم ولی اگه بالاتر از این نیستیم بخاطر فوت پدرشوهرمه که شوهرم بخاطر اسم و آبروی پدرشون سه سال تموم میدویدن تا پدرشون اسمشون همونجور خوب و خوش حساب تو بازار بمونه و چک هاشون بعد مرگشون سروقت عین همیشه پاس بشه...سه سال تموم دویدن های طولانی که فقط خودشون و مادرشون میدونن ...سه سال دویدنی که تازه صفر صفر میشن یعنی تازه باید میگفتن بسم الله و شروع میکردن کار واسه یه پس انداز...صفر صفر یه پسر 28-29ساله زوره...حتی برادرهاشون و خواهرشون خبر ندارن...حتی خواهری که چکهای جهیزیش می مونه واسه برادرش هم خبر نداره که با چه زحمتی این برادر چک هارو پاس کرد و به روش نیورد...چون پدرش رو پنج ماه بعد عروسیش از دست داده بود...


***این سختیای بعد پدر شاید اگر کامل توضیح بدم شماهم عین من اشک میریزین ولی همسر من رو مرد بار آورده که مسلک و قانون ها و پختگی رفتاریش مثل یه مرد پنجاه ساله هستش درعین اینکه بهم پرو بال میده که شیطونی کنم پابه پام شیطونی میکنه و کارهایی که اگه خانوادشون بدونن همسر جدی من انجام داده از تعجب دهنشون باز می مونه...

۲۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۴

هفته ی قبل هفته ی شلوغ پلوغی بود ...

مهمونی بعد از عروسی از عصر شنبه تا سه شنبه طول کشید البته همه یه هفته ای میرن ولی من هم طاقت نداشتم هم تصمیم به مسافرت گرفتیم...همسر هم واسه جاخالی یه دسته گل و یه جفت گوشواره اومدن خونمون و بعد شام برگشتیم خونمون ...تا ساعت دو و سه لباس تو ماشین میریختم و خونه و یخچالو مرتب میکردم چمدون میبستم که قرار بود بریم قم و تهران...

چهارشنبه بعد از کلاس رانندگی(سه جلسه تمرینی گرفتم با آموزشگاه که بعد شش سال یادم بیاد که البته مربی اصرار داشت یه جلسه هم نیاز نیست همچین شوماخری هستم ولی بخاطر اطمینان همسر سه جلسه رو که اول حرفشو زدم کامل رفتم)حرکت کردیم به سمت قم نصف مسیر رو من پشت فرمون نشستم مثه آب رانندگی میکردم با سرعت 140😂همسر دیگه دعوا کرد و نذاشت از 120تا بیشتر برم...ما هم اطاعت کردیم میخواستیم پشت فرمون باشیم آخه😉...


زیارت رفتیم جای همگی خالی...راستی سه تا زندایی ها هم پاگشامون کردن الان یه عدد پا گشاد هسدم...

آخر مسافرت هم مریض شدمو کادم به سرم و اینا کشید کمپلت از دماغ هممون دراومد ولی فرداش که میخواستیم برگردیم شفا پیدا کردم و کل مسیرو تا اصفهان از آزادراه تهران کاشان همشو خودم روندم😊...

شنبه ظهر تو خونه زندگیمون بودیم و الهی به امید تو زندگیمون ریتم نرمالشو پیدا کرد...


باشگاهمو هنوز میرم ولی بجای سه روز درهفته واسه ثبت نام مجدد دوروز درهفتش بکنم نمیرسم به کارهام...دیروز هم.رفتم وسایل تابلوی فرشینه ای که میخوام ببافمو خریدم زیارت آقای مجلسی هم رفتم ...بعدم شب به یاد دوران عقد رفتیم از همون جای همیشگی گلاس انار همیشگی زدیم بربدن و مثه بیشتر وقتای عقد به پیشنهاد من رفتیم پیتزا خریدیم ولی چون الان جا و مکان داشتیم اومدیم خونه که تو پارک سگ لرز نزنیم ...به فیلم سایه بان رسیدیم...

تا ساعت یک و نیم هم باهم گوشت خرد میکردیم گوشت چرخ میکردیم بسته بندی میکردیم جارو برقی میزدیم(البته جاروبرقی رو همسر زد انقد فرز یا به قول خودشون فلفلی کارهارو انجام میدن من بودم پروژه ی جارو کار یه روز کاملم بود و باید واسش برنامه میچیدم...)بعدم با کلی خستگی و هلاکی خوابیدیم...


قشنگیش همکاری همسر بود چون فکرکنم اگه دست تنها میخواستم کارهارو بکنم غیر جارو تا سه و چهار بند بودم بقیشم می موند واسه امروز...


کلی حرف داشتمااااا یادداشت نکردم تو یادداشتهای گوشیم حالام یادم نمیاد...😐




۲۰ دی ۹۶ ، ۱۲:۴۶

الهه .هانا.آرامی.سه نقطه.راضیه .نسیم.ماهی.جیگر طلا.باران.مهربانو آخ مهربانو آخ مهربانو که چقد بی معرفت بودی نمیدونستم...

مابا هم دوست بودیم خواهر بودیم ...بیشتر خواهر دلم واسه لحظه لحظتون میتپید ...خیلی دور شدیم خیلی...اول از همه خودم ..


***بازم به معرفتت طیبه

***کامنتای روزای اول این خونه خیلی دلمو سوزوند رفاقتامون کجا رفت...هرجا هستین خوش باشین...

۱۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۵

چندماه پیش پشت میز چایی روضه ی حسینیه ی خاله ،خانم کناری گوشیشو درآورد که پیامی رو ارسال کنه...من خیلی روی دید زدن توی گوشیها حساسم هروقت کسی سراغ گوشیش میره و نزدیکمه رومو اونطرف میکنم که طرف راحت باشه و معذب نباشه چون خودم خیلی معذب میشم طرف کنارم زل بزنه به گوشیم ...بعد از اینکه ارسال کرد با آرنجش زد بهم گفت ببین!!!و متن ارسالی واسه پسرشو نشونم داد گفت یعنی شماها واسه همسراتون بعدا همینجوری دل سوزونه کار میکنین؟؟؟(نگران پسرهاش بود و آیندشون باهمسرانشون)لبهامو جمع کردم خودخواهانه گفتم بچه های شماهستن بچه ی ما که نیستند که همسرمونن...


دیشب پیام دادم به همسرم :

سلام همسرم...ظرف غذاها را درشو بردارین  و بعد بذارین تو ماکروفر...درش پلاستیکی آب میشه ولی خودش پیرکسه اشکالی نداره عمدا توی اینها ریختم که بتونی  راحت توی ماکروفر بذارین ...سالاد توی ظرف کوچیکه ی همون هاست همش تو یه طبقه از یخچاله...

شب وسط هال خوابتون نبره ها یخ میزنین تا صبح ...مواظب خودتون باشین



...

بعد ارسال که دوباره خوندم که همه چیو نوشتم یا نه یاد اون پیام افتادم...

نوشته بود عیسی جانم مادر غذاهات توی سینی روی میز آشپزخونس رویش را بشقاب گداشتم یخ نکند تا برسی ماست هم تزئین شده داخل یخچال واست گذاشتم که یخ باشه و بهت بچسبه .مادر میوه توی بشقاب چیدم واست آماده توی یخچال بخور عزیزم


....



مادر نیستیم ولی زیرپوستی مادرانگی میکنیم واسه کسی که دوستش داریم...حرفمو نظرم عوض شده...



...

***این خانم دوران نقاهت بیماری رو دارن طی میکنن واسه سلامتیشون دعا کنین 


***ماهگرد مختصری گرفتیم با کیک خود پز...ماهگرد اولین ماه بعد عروسیمون و یازدهمین ماهگرد ازدواجمون...

***اومدم مهمونی بعد عروسی(رسم اصفهانیاست)...دختر بعد عروسی چندروز میره خونه باباش مهمونی و همسرش بعد واسش جاخالی میاره و با کلی التماس و گریه و فقان از دوریش میبره سر خونه زندگیش😂...من دیر اومدم مهمونی بعد عروسی...دیگه ماکزیمم تا دوهفته بعد عروسی عروسها میرن مهمونی

۱۰ دی ۹۶ ، ۱۷:۱۴

نوشته شده در چندروز پیش..


دیشب با دیدن پاهای برهنه مادر پسری که ناخلف شده بود توی فیلم محکومین ... ونگرانیش...بغض عجیبی کردم و همینجور اشک اشک اشک...همسر ترسیده بود که چی شد یهو...گفتم من مامانمو خیلی اذیت کردم...نگرانی و هول و استرس نگاه مامانه منو یاد مامانم انداخت...و اشک...



نصف شب پیام دادم مامان همه ی گذشتمو بااینکه سخته ولی حلال کن...خیلی اذیتت کردم خیلی نگران و مواظبم بودی حلالم کن...


***بااینکه گردنبندای خوشگل خوشگل داره ولی گردنبند مادرزن سلام از گردنش بیرون نمیاره میگه گلم بلاخره به ثمر نشست...باافتخار اون گردنبند کوچولورو گردنش میکنه...انگار مدال افتخاره...شاید وقتی دختر دار شدم عین مادرم بشم...بچم خیلی تخس باشه مثه من فکرمیکنه درحقش ظلم شده ولی وقتی بزرگ شد یه روز دلیل همه ی مواظبتهارو میفهمه...


۱۰ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۷

مامانم زنگ میزنه و با یه شوقی از اولین تجربه ی خواستگاری رفتنش تعریف میکنه...و من تند تند تو دلم قربون صدقه ی ذوقش میرم...مردیم تا راضی شد آبرومونو نبره و دنبال مامانم بره ...پسره سرتقیه...هرچی میگیم پس خودت انتخاب کن تا کارمارو هم راحت کنی میگه اگه بخوام ازدواج کنم سنتی ازدواج میکنم برم جلوی دختر مردمو بگیرم بگم میشه بامن ازدواج کنین؟؟؟!!!!

میترسم از سال دیگه که سی سالش میشه ...تجربه ثابت کرده پسرهای فامیل ما سی رو رد کنن دیگه زن گرفتنشون جز افسانه ها میشه...

 موهاش داره میریزه سفید میشه و مامانم غصه هاش زیادتر...گاهی جلو خودشو نمیتونه بگیره و اشک میریزه و دلم مچاله میشه واسه مادرها...که این اولاد پیرشون میکنه و عاشق این پیرشدنه میشن ...مثه خنجر از عشق خوردن میشه واسشون خنجره تو پهلوعه ولی عشقه عشق...


باخنده تعریف میکنه که داداشت میگه دختره مثه آسی شاد نبود شیطون نبود  آروم بود انگار و دلش میخواد زنش مثه تو باشه شیطنتاش خنده هاش بازیگوشیاش هیجاناش ...

بلند بلند میخندم میگم بهش بگو برادر من مردم باشعورن متینن آرومم با وقارن باشخصیتن مثه من که شبیه یویو نمیشن که ...و من و مامانم به فحشای زیرپوستی که به خودم دادم غش غش میخندیم و همسر روبروم باتعجب و دهن باز بهم نگاه میکنه😂😂😂


***تو جلسات خواستگاری انقد ادای دخترای باشخصیت و متینو درمیوردم که جلسه ی چندم که حس میکردم دیگه داره اوکی میشه به طرف میگفتم منو اینجوری نبینینااااا من خیلی زیادی شیطونم توخونه میگن بمب انرژی...این تصویری که الان از من دارین شاید بعدا درمقابل غریبه ها ازم ببینین...


همسر ماه ها بعد ازدواجمون همش میگفت میگفت یه جوری گفتی شیطونی گفتم کل شهرو تی ان تی میذاری میره رو هوا😂😂😂دختربه این خوبی ملوسی شیطنت نداری اصلا ...اینجوری نباشی که افسرده ای😉...و ما خرسند از اینکه از اون دسته مردها نیست که بگه بشین بچه آبرومونو بردی یا یکم متین باش ززززززنننننننن....(یه همچین تصوری داشتم از همسرم تو جلسات خواستگاری 😁😁...بعد دیدم نه بابا خودشم پایه ی شیطنتامه)


نتیجه گیری :آدمها از آن چه درخواستگاری میبینین گوگولی تر هستن...


***دعا کنین داداشم پیگیر مسئله ازدواجش بشه نمیگیم جای اول بگه همین ولی حداقل بره ببینه بررسی کنه ببینه میخواد نمیخواد چه جوری میخواد اصلا...اینم یه غصس واسه مادرپدرها...

۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۷