جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

بعد بیست چهارساعت که اومدم خونه .کلید میچرخونم توی در...مثه دزدها یواش یواش میرم تا توی اتاق کیفمو خالی میکنمو لباسامو عوض میکنم موهامو شونه میکنم و پتو و پشتیمو برمیدارم میرم وسط پذیرایی روبروی کولر میخوابم...چشممو باز میکنم مامانی تلفنش تازه تموم شده دارم کش و قوس میام همینجوری که خوابیدم که مامانی منو میبینه با یه ذوقی میگه آسی کوچولوووو و پرواز میکنه سمتم میاد محکم بوسم میکنه میگه 24ساعته ندیدمتااااا قبل خوابت نباید بیای منو بوس کنی؟میگم خواب بودین میگه خواب باشم میفهمم اومدی



اخه من به فدات مادره من....

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۹

این شبها به افطاری رفتنو شبها یا لب آب یا گلستان شهدا دعای ابوحمزه تا یک و نیم نصف شب طی شده...اصن انقد اینور اونور دعوت بودیم یا گاهی من شیفت شب خوردم که اصن متوجه نشدم چه جوری تاالانش گذشت...خداروشکر همشو گرفتم همسر میگه لاغر شدیاااا میگم شایعس...عمرا لاغر بشم با دوتا روزه گرفتن...ولی همسر لپاش اب شده اصلا دیگه لپ نداره😂اول من هی بهش میگفتم باور نمیکرد دیگه کل فامیلای من اومدن گفتن آسی چه کرده ای دیگه بیچاره لپ نداره😁...یعنی اثرات روزه داری هم از نگاه فامیلای خودم آخرش برمیگرده به من...یه همچین فک و فامیلی دارم...


هنوز هیچ کاری واسه خونشون نکردن که سرو سامونش بدن مامان منم که گفتن تا وقتی ازم نخوان که جهیزیه رو شروع کنم به تهیش شروع نمیکنم تازه سه چهارماهم زودتر باید بگن که من وقت کافی داشته باشم...

خلاصه که تو استندبای هستیم...همه میگن چرا عجله داری واسه عروسی ...ولی من اصلا عجله ندارم اینکه فکرشو میندازن تو سرآدم بعدم بیخیال لم میدن منو آشوب میکنه...بخدا واسه عروسی عجله ای ندارم...ما اصفهانیا رسم یه سال دوسال عقد جاافتادس واسمون...

عقد شیرینیای خاص خودشو داره ولی بلاتکلیفیای خودش...جذابیتای خودشو داره ولی دل نگرونیای خودشم داره...درعین اینکه بهت بی نهایت خوش میگذره یه سری دغدغه تو سرت بیداد میکنه...

بعد هرکی ازت میپرسه عقد خوش میگذره با مکث تو صورتش میگی الهی شکر میگذره...نمیدونی بگی نه یا بگی اره...چون مخلوطی از این دوتا جوابه...اگه بگی آره دروغ گفتی اگه بگی نه اجحاف کردی درحق اون همه لحطه های خوب و عاشقانتون...


میدونم اولشه سختیاشه تنشاش زیاده اعتراضی ندارم اصلا وباز هم میگم متاهلی باهمه ی سختیاش برتری داره نسبت به مجردی....متاهلی هرچی باشه نسبت به مجردی یه سرو گردن بالاتره به شرط انتخاب صحیح و درست همسرداری کردن...



***تا یه جا گیرم میاره دور از چشم بقیه یا محکم میبوستمو فرار میکنه یا بغلم میکنه یه دو سه دور میچرخونه بعد میذاره زمینو از دست مشت و لگدای من فرار میکنه...بعد جالبیش اینه هیچ اعتراض کلامی نمیتونم بکنم چون یه عالمه آدم همون دورو بران...میره وسط مهمونا که نتونم بهش چشم غره برم...منم فقط مشت میزنمو نیشگون میگیرم که منو بذاره زمین ...درحین فرار برمیگرده میگه مرد باید بتونه خانمشو بلند کنه و واسه ی من قیافه ی هرکولارو میگیره و ادامه ی فرار😂...کلا دوست داره حرصمو دربیاره ...


***کلیپ تغییرات رفتاری خانمهارو براساس تغیرات هورمونی واسش گداشتم دیده ...کلی وقت غرق در فکره...میگه چقد عجیب غریبین شماخانومها...چرا ما مردها اینجوری نیستیم؟میگم ما بخاطر تغییرات هورمونیمونه...شما باردار میشین؟؟؟شما جنین رشد میکنه و تبدیل به یه بچه میشه تو شکمتون...شما سینه های خشکتون یهو شیر پیدا میکنه؟؟؟اینهمه قابلیت پشتش یه عالمه سیم پیچی نیاز داره...بلاخره باید یه چیزایی باشه که یه چیزایی بشه...نگام میکنه میگه دیگه بهت نمیگم چرا تو خودتی ...دیگه فهمیدم طبیعیه ... بخدا بهشت کمه واستون...


عدم آگاهی باعث بعضی کدورتها میشه...من یه تایمی از سیکلم بی حوصله و بی میل میشم نسبت به همه چی یه حالت خنثی مزخرف...و یه تایم دیگه زود قاطی میکنم و میخوام به طرف حالی کنم که از دستت عصبانییم... بااینکه آدم عصبی نیستم بیشتر  آدمییم که تحت هرشرایطی اشکم فقط درمیاد ولی تو این تایمها همیشه همین شکلییم...

مجوز واسه خودم صادر نکردم که هرجور خواستم برخورد کنم این اشتباه منه ولی اینم نیست که پشتش بی هیچ دلیلی مثه روانیا تغییر روش داده باشم آگاهیه طرف باعث میشه خیلی روی این رفتارها که تو زمان خاص اتفاق میوفته حساسیت نشون نده ...


مردها تقصیری ندارن هیچوقت زن نبودن که بدونند...توقع بیجا بدون آگاهی دادن، اشتباه بیشتر ماخانومهاست و علت بیشتر از کدورتها...

۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۸

بعد افطار نشستیم کنارهم بافاصله ی نیم متری از زاینده رود...

یهو میپرسن راستی خانوم دوستت چی شد خواستگاریش به کجا رسید ...لبخند میاد رو لبم میگم آهاااااان...میگه انقد باهیجان هرچیزیو تعریف میکنی آدم دلش میخواد قصه ی ادمهارو از زبون تو بشنوه...

میرم سراغ کیفم میگم نمیذارین که ...میخواستم پیامشو باز کنم شما تماس گرفتین...اخم ساختگی میکنه چشم میفرمایین دیگه زنگم نزنم؟!جفتمون میزنیم زیرخنده  ...


زنگ میزنم دوستم کلی حرف میزنیم از پروسه ی خواستگاراش و همسر صبورانه منتظر هرچه زودتر تمام شدن مکالمات دوعدد دوست پرچانه هست ولی تمومی نداره...

یه جای صحبتامون میگم وای محبوب نگو شده دغدغه ی هرشب و روزم فکرمو مشغول کرده ...حواسم به همسر نیست ولی از تکون ناگهانی که میخوره نگاش میکنم تو چشمام زل زده بعدشو بگم و من اصلا دلم نمیخواد بفهمه و ناراحت بشه...دودقیقه بعد کلافه از بحث داغونمون میگم محبوب از خواستگاری تو پیچیدیم رسیدیم به بحث جهیزیه ی مناااا اصن حواست هست؟و میفهمم همسر اخماش یهو میره توهم...تازه میفهمم چه گافی دادم...خیلی ریلکس زود بحثو جمع میکنمو خداحافظی...


یه ساعت بعد وقتی دربه در دنبال یه مغازه میگرده و اون مغازه هارو بسته میبینه(که بعدا متوجه شدم دنبال گلفروشی میگشتن که یه دسته گل واسم بخرن ...آخه لب آب گل میفروختن ولی گلاش پیر شده بود همسرهم عادت به خریدن جنس بنجل ندارن😉😂😂😂...منم که گل میخواستم چیکار توجه دارین که خودم گلم😀)میگه خانوم یه چیزی بگم؟میگم بفرمایین...میگه هیچی تو این دنیا مهم نیست هیچیییییییی مهم تو بودی که هرجور بود به دستت آوردم بقیه چیزها اصلا مهم نیست...هرچیزیو واسه خودت دغدغه نکن فکرتو مشغول نکن آرامش تو مهمترین چیزه ...اروم باش خوب باش خوب زندگی کن به خودت برس تلاش کن همیشه شاد بمونی ...جز تو هیچ چیزی مهم نیست...آسی خانوم اصلا مهم نیستااااا اصلااااا....لبام از فکر فکرام جمع میشه میگم فکرمیکنین واسه بقیه مهمه...میگه من مهمم یا بقیه؟؟؟میگم شما...میگه خب منم میگم مهم نیست ...همون بقیه هم میدونن چه بدبختیایی کشیدم واسه به دست آوردنت ...

سکوت میکنیم...هیچکسی نمیتونه دغدغه ی یه دخترعقدی واسه خرید جهیزیه رو بفهمه هیچکس...البته پدر مادرها هم سهیمن...


***دیشب وقتی رسیدم خونه و فکرکردم دیدم خداروشکر ماکه قدرت خرید جهیزیه رو داریم این دغدغه ی من واسه یکم شیکتر و سبک و مدلشه که نیان بگن عروس کشته خودشو با اینهمه سلیقه...خانواده ی پدری و همچنین خانواده ی همسر بخاطر وضعیت مالیشون خودشونو به هنگام جهیزیه دادن خفه میکنن از هرچیزی ده تا میدن توی طرح و رنگ مختلف یه آبشن بالا پایین...مثلا برقیارو از این چندکاره هارو میدن تک تکاشم دونه دونه میخرن بعد یه دورکامل بزنی تو آشپزخونه میبینی از چندکارشم دوسه مدل اونجاست فقط واسه یه تیغه  اضافه تر که کاربردشم نمیدونن دوسه مدل میخرن....این یه مثال کوچیک بود ...

مامانم وقتی میخواست واسه خواهرم جهیزیه بخره با خواهرم و من اتمام حجت کرد گفت از نظر من اینکار کلاس و مایه داری نیست این کار بی کلاسی و بی فرهنگیه محضه...من اصولی و درست میدم به اندازه از هرچیزی یکی ...به غیر از چیزهایی که واسه مهمونی دادن چهل پنجاه نفرنیازه...وسایل پخت و پز و پذیرایی هرتعداد بگین میگیرم ولی بقیه چیزهارو نه...

موقع دیدن جهیزیه ی خواهرم همه تو کف سلیقه و رنگ بندی چیزهاش بودن هر قسمتی از خونش یه رنگ بود و تمام وسایلش ست پرده و بقیه اقلام همون رنگی بود...پذیرایی یع رنگ...اتاق خواب یه رنگ ...آشپزخونه یه رنگ ...و عمدا اینکارو کرده بود که چشمشون خسته نشه همه جارو یه رنگ کنه و همه رو یه رنگ برداره...و هرکسی از درخونه وارد میشد شیفته ی اینهمه صبر و سلیقه درهنگام خرید میشد...فامیلای بابام از دهنشون نمیوفتاد که چه به اندازه و چه باسلیقه...شلوغش نکردین ولی از همه چیزم بهش دادین...(چون خودشون کاملابرعکس عمل میکنن شلوغ زیاد و بی سلیقه)

خواهرم همیشه خدای سلیقه بوده و فاینال چیزعالی به دست میومده ...من سبک سلیقم باخواهرم فرق داره و به باسلیقگی خواهرم نیستم اصلا...ترسم از اینه همون چیزهارو وقتی من بخرم بقیه فکرکنند چقد بی سلیقه و کم بهش جهیزیه دادن ...خیلیم رنگ و آبایی که خواهرم دوست داره رو نمیپسندم بااینکه اغلب آدمها عین خواهرم فکر میکنند...

خودمم نمیدونم چی میخوام...مثلا حتی نمیدونم مبلمان چی میخوام ؟؟؟طرح و مدلشو میگم بماند رنگ و آبش...


حرف عروسی نیست حالاحالاها...ولی من از حالا باید برم تو فکرش نمیتونم ضربتی خرید کنم چون گند میزنم بعدم وقتم مثل خواهرم آزاد نیست که ضربتی 24ساعته تو بازار باشمو دوهفته ای جمعش کنم...تازه خواهرم میدونست چی میخواد دنبال همون میرفت من همونم نمیدونم😦...


چقد سرتونو درد آوردم این فکرارو اینجا ننویسم به کی بشینم اینهمه توضیح بدم هان؟؟؟

***بی ربط نوشت:از هنرمندانی که حتی بعد از انتخابات از فاز انتخاباتی درنمیان متنفرم...شورشو از مزه بردن...بیخود نیست مجوز بهش نمیدن میندازنش بیروناااااااا....حق دارن عجیییییییییییییبببببب...مملکتو داره آب میبره این آقا هنوز تو فاز چرندگوییه...ملت همیشه درصحنه هم میکوبن لایکو...اصن نمیفهمن ما حرفهای مهمتری واسه زدن و گوش دادن داریم...داستان سراییش به چرندگویی کشیده😂...پیر میشن عقلشون زایل میشه همینه دیگه ...پدرپسرشجاع داری پیر میشی 😂😂😂😂....کلا از اون ضد نظام هاست...دوروز دیگه که تونست بکنه بره از ایران مشخص میشه ...😂...پاش به اونور هنوز نرسیده اینجوره؛ برسه میگه کی گفته من تو صداو سیما کار میکردم؟؟؟من نوشته هام مال قبل انقلابه مال شرایطی غیراز شرایط الانه 😃😃😃

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۱

با موتور میان دنبالم از سرکارشون تا سرکارم خیابون شلوغ نباشه هفت هشت دقیقه با موتور راهه...

تا از خیابون رد میشم میبینمشون ذوق میکنم...مدل موهاشونو عو1 کردن و طبق معمول خوشگلتر شدن...چندقدم مونده بهش برسم با یه دوقی میگم وای ننه موهاشو کوتاه کرده😍😍😍

میخنده و قیافشو نگران میکنه و میگه خب گرمم بود (میترسه دوست نداشته باشم)میرسم بهش باهاش دست میدم میگم خوشگل شدی...صورتمو میچسبونم به صورتش میگم عین همیشه ناز شدی...(عادتمونه دلتنگیم قهریم خوبیم شادیم ناراحتیم عاشقیم هرچی هستیم صورتمونو که به صورت همدیگه میچسبونیم حالمون خوب میشه...اول اول من کشفش کردم حالا عادتمون شده)



***یک عدد زوج عاشق که با موتور میرن بهترین بستنی فروشی معروف(که نزدیک خونشونم هست ولی تاحالا امتحان نکرده بودن اخه همه بهشون میگفتن اینجا فقط اسم داره اصلا خوشمزه نیست)بستنی اسکوپی میخوریم فقط به نیت کاسه نونی تهش که خوشمزه تر از بستنیاست😂😂😂😂...

یه بار مامان اینامونو برده بودیم(یه بستنی فروشی توپ دیگه که عاشقشیم) مونده بودن چرا ما سر کاسه نونی هلاکیم 😂😂😂😂میگفتن خب بازم بستنی هست که برین بگیرین...ما دوتا هم ریسهههه😂😂😂گفتیم بابا بستنی اسکوپی میخوریم که نونش هرتیکش یه مزه ای میده باحالتره😂😂😂با تعجب نگامون میکردن😂😂😂😂



***امشب قراره دسته جمعی بریم پارک و بعدم ادامه ی رانندگی اینجانب😯خب چیکار کنم که همسر به رانندگی من گیرداده و میخواد شوماخر بشم 😦

۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶