جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

موهامو رنگ میکنم رنگ دلخواهم نمیشه چون ارایشگر مجبور میشه بخاطر مقاومت زیاد موهام به رنگ چندین بار رنگ بذاره ...

کار این ارایشگر بیسته ولی من انقد موهام مقاوم بود و اخر کوتاه اومدمو گفتم هرچی شد شد اشکال نداره تم قرمز یا نارنجی داشته باشه...

یه رنگ خاص قهوه ای روشنه یکم از آنشرلی بهتر😉... میخواستم فندقی بشه بدون تم قرمز و نارنجی(یه چیز فضایی مثلا😉)


استرس شدید داشتم چون بدون هماهنگی و با اجازه ی قبلی همسر رفته بودم و اون تایم یکم از هم دلخور بودیم و من رفته بودم موهامو رنگ کنمو خبر ندادم که بیان برسونن منو،فقط دعا دعا میکردم دوست داشته باشن...

یعنی اگه بگم کلی نذر کردم باورتون نمیشه...اگه میخورد تو ذوقش مطمئنا هم حالش گرفته میشد هم حالم گرفته میشد هم از اولین خاطره ی رنگ کردن مو جز یه دلخوری و اعصاب خوردی چیزی واسه تعریف واسه دخترم نداشتم...


مبارک باشه پشت تلفن که تبدیل به دلخوری شده بود و رسما مبارکی نشیده بودم. مونده بود دیدن رنگ و تشخیص من از نگاهشون که خوبه و دوست دارن یا نه...


رفته بودیم ناژوون و یکم درمورد دلخوریا و توقعاتمون حرف زدیم کاملا منطقی (که اگه فکرکردین اینجانب لوس تونستم بغض نکنم سخت دراشتباهین)رفتیم پیتزا لقمه ای گرفتیم خیلی تبلیغشو واسه همسر کرده بودم دل تو دلش نبود با من تجربش کنه(همسر فسفودی نبوده مجردی ،اعوذ بالله من الشیطان الرجیم😉😉)پیتزاهارو برداشتیم رفتیم خونشون ...داشتن سفره پهن میکردن جلو تلویزیون که درحین دیدن تی وی شام بخوریم منم درحال درآوردن چادرو روسریم بودم اصلا حواسم نبود...یهو برگشتم دیدم همسر منتظر ایستاده که شالمو بردارم...میگم نگاه نکنین تا موهامو درست کنم همسر طاقتش تموم میشه میگه برو بابا این سوسول بازیا چیه اونوقت تاحالا وایستادم حواست نیست و شالمو باز میکنه و من تند تند موهامو مرتب میکنم میگه دستتو بردار ببینم و سرشو خم میکنه از روبرو ببینتم  از جلو آینه میام کنار میگم چطورم؟؟؟

میگه خیلی حق داشتی هی دلت میخواست موهاتو رنگ کنیاااااااااا خیلی خوشگل شدی آخه یعنی بودیااااا خیلی جذابترت کرده رنگ...کلیپسه توی موهامو باز میکنم میگم پشتش تیره تره سایه روشنی شده درست رنگ نگرفت پشت موهام میگه رنگ داره هاااا ولی جالبه انگار عمدا این شکلی رنگ کردی....انقد ذوق میکنه و هی با لبخند پهن میگه نه حق داشتی .خداروشکر از اول مقاومت نکردم که موهای خودت قشنگه بااینکه نظرم هنوزم همینه که موهای خودت خیلی باحاله ...

تا همین الان الان هی پیام میده خانم خوشگل مو قشنگ ما چطوره ؟؟؟

به مامانم میگم واکنششونو مامانم میگن انقد دعا کردم چون ما خانمهایی که این روزها رو گذروندیم میدونیم چقد واکنش هم واسه خانمه  مهمه هم تا آخر عمرش اون مرد واکنشش نسبت به اون اتفاقه همون شکلیه...مثلا دیدی بابات چقد عاشق اینه من موهامو کوتاه کنم؟؟؟چون اولین باری که موهامو کوتاه کردم باورش نمیشد بهم بیاد منم موهای پر و خیلی بلندی داشتم وقتی موهامو رفتم مردونه زدم نمیدونی بابات چقد ذوقمو کرد بعد از اونم شاید تو این سی سال چهارپنج بار اون شکلی کوتاه نکردم دیگه ولی این حسو داره که مو هرجور باشه ولی کوتاه باشه خوشگلتر میشم...الان که شوهرت این رنگ مورو پسندیده مطمئن باش واکنشاش همیشه نسبت به رنگ کردن مو همینجوری می مونه ...و انگار دنیارو به مامانم دادن کلی حالش خوب میشه ...و میفهمم بیخود نبود استرس داشتم همسر دوست داشته باشه هاااا یکی از غریزه های خانمانس😉😉😉



***خداکنه شیفتای عید رو درست حسابی بدن ....یکیو اول ندن یکیو آخر نشه تکون بخوریم...البته منو همسر که عید مسافرت نمیریم...ولی بازم قرار نیست کوفتمون بشه که با شیفتای من!؟!؟!؟

***چقد حال میده توی بخش همه  ی متخصصا و رزیدنتا میگن خانم فلانی نمیتونیم دوثانیه نبودنتو تصور کنیم خوبی ماهی گلی ولی خداییش همکاری باهامون خیلی همکاری...دل میدی به کار...حواست تمام با ماست با چشمات مواظبی ببینی نگاهمون سمت چیه همون کارو بکنی نگفته...اگه از این بخش بری نمیدونیم کیو میارن باید پیر بشیم تا کارهای اولیه رو از نرس بزرگ یاد بگیره و درست انجام بده مچ شدن تیز بودن پیشکش...


یه حس اعتماد بنفسی پیدا کردم این دوهفته که بحثش بود جابجام کنن و برم بخش دیگه و متخصصا و رزیدنتا التماس میکردن به نرس بزرگ که توروخدا خانوم فلانی نره اونا یه پرستار واسه بخششون بگیرن ...ما نفس میکشیم خانوم فلانی میفهمه چی نیاز داریم ...نرس بزرگ میگه کاریزما داری وحشتناک دیوانم کردن خودم دارم مثه مرغ پرکنده هرروز تا مدیریت میرم که جابجات نکنن اینا هم با حرفاشون آشفته ترم کردن...چشمک زدم گفتم ریلکس باشین هرطوری میخواد بشه بشه...اشکال نداره شما انقد خوبین بدها هم کنارتون عالی میشن...

فعلا بحث جابجایی کنسل شد تا ببینیم بعد از تعطیلات عید چه خوابی واسم میبینن...


***خداروشکر به دخترها شیفت شب تا صبح  تعطیلات عید رو نمیدن فقط به متاهلا  و سن بالاها میدن...خداکنه حالا نقض نکنن قانون هرسالشونو...


***یک عدد عروسی که خرید عید نکرده و وقتی رفته تمام پاساژای معروف شهرو دیده و دیده همش بنجله کلا انگار بیخیال خرید مانتو و کیف و کفش عید شده و صبح ها خونه تکونی و شبا سرکار میره ...عروس انقد ریلکس هم داریم.خواستم درجریان باشین..

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۹

***صدای تعقیبات نماز صبحشونو از اتاق مجاور سرسجاده ی نمازم میشنوم و دلم ضعف میره واسه مرد خودم و سجده ی شکر بعد نمازم میشه الهی شکرای همیشم که با تمام وجود بخاطر داشتنش خداروشکر کردم



***عروسی دعوتیم اولین کارتی که اسم و فامیل همسر و کنارش به اتفاق بانویی که منظورشون منم...

عروسی فامیلای من ...استرس سر اینکه همسری بتونه بیاد و تفکر همسر که چه جوری برنامه بریزن که چه جوری به گاز تا اون کله شهر بریم که سر شام نرسیم...

و رسیدن به موقع ما ...هیجان و شادی آقای همسر با دیدن رفتار های شاد پسرای فامیلمون ...از خجالت آب شدنای من وقتی میبینم آقای همسر گاهی با تعجب و خنده میگه واااای ایناروووووو...

دست آخر بعد عروس کشون میگه خانومی چه فامیلای باحالی دارین من تاحالا همچین عروسی نرفته بودم (فامیلای همسر عین فامیل پدریم خیلی سرو سنگین و بااحترام برخورد میکنن اصلا جلف نیستن و کارای جلف حتی جووناشون بلد نیستن...برعکس فامیلای مامانم خدای ابتکار درجلف بازیین...یعنی دیشب خودمم چشمام گرد بود نوآوری میکردن یه ریز)

ولی خداروشکر همسر اینجوری نیست که رفتارای جلف پسرای فامیلمو بزنه توی سرم که وای شماچرا اینجورین...اعتقادش اینه هرکسی به سبک و مدل خودش باید زندگی کنه و مدل زندگی آدمها واسش جذابه ولی به هیچ وجه روی مدل زندگیش اثر نمیذاره و با تمام قوا جلوی تغییرات این مدلی وایمیسته ولی به روش خودش که لج کسی درنیاد...


***اکثر خانومای متاهل فامیل وقتی چادرشون میوفته یا صدا خندشون بالا میره نگران واکنش همسرشونن و میگن هرکسی ببینه بشنوه جز شوهر(یعنی همینطور صریح میگن)...ولی من کاملا برعکسم همسر هرشکلی منو ببینه نگران نمیشم ولی از فامیلام و حتی پدر و مادرم میترسم...همسر خیلی روی این چیزها حساسن حتی توی جلسات خواستگاری تاکید داشتن ولی چون با شخصیتم آشنان و نمیخوان زده بشم از اینکه اصولی برخورد کنم اصلا بهم گیر نمیدن ...میگن خودت تشخیص میدی الان تو ماشین پیدا نیستی چادرت سر میخوره دلیلی نداره جیگرتو سوراخ کنم که این چادرو بنداز رو سرت .آرایشت پیداست پیاده نشو نرو نیا...من یه خانوم معتقد گرفتم و خیالم راحته که خوب و بدو درست و غلطو تشخیص میده حتی ازم تشکر میکنه بخاطر وقار و متانتم ...و شاید رمز موفقیتشون که من این شکلی شدم که خانوادشون هستن همین بود ...تشویق نه تنبیه نه سرکوفت نه ایرادگیری...


۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۸

با ماشین از کنار یه پارک رد میشدیم یهو مثه برق گرفته ها میگم تاب تاب میخوام...

همسرجان دنده عقب میگیره و میگه بپر پایین بریم تاب تاب...

میگم اینا تاباشون مال بچه هاست میگن بهونه نیار پیاده شو...

خودمو جا میدم تو تاب و همسرم هلم میده هرچی جیغ میزنم بابا من هل نمیخوام اهمیت نمیده آخرسر اعتراف میکنم میترسم تا دست از هل دادن من برمیدارن ...

میگن بابایی تاب سواری خوش میگذره ؟من چشم غره میرم میگم آره بابا بزرگ .دستاشونو تا ته توی پالتوشون فرو میکنن و میگن که من بابا بزرگم؟؟؟

میگم پیرین دیگه...میگن آدم پیرم باشه خوبه دوسالو نیمه نباشه و صدای جیغ منو درمیارن...

ازم رو تاب عکس میگیرن و بعد گرفتن عکس میگن حالا سند جنایتت دستمه ...

میگن بابایی بیا برو سرسره بازییم بکن آوردمت پارک خوب تخلیه ی انرژی بشیااااا...دلم نمیخواد برم سرسره ولی سرسره هاش از اون شیکاس ...میرم همونجور که دارم پله هارو میرم بالا هی میگن آ قربون بچم برم بابایی مواطب دست و پات باش نشکنی و منی که وسط حرفاشون جیغ جیغ میکنم به نشونه ی اعتراض...و ایشونی که بازم به حرفای حرص دربیارشون ادامه میدن و هی چیلیک چیلیک ازم عکس میگیرن و میگن میخوام به جاریات نشون بدم و من جیغ جیغ کنان خودمو قایم میکنم تو تصویر نیوفتم شاید بشه انکار کرد که مثلا من نبودم😉...

یه سرسره ی پیچ پیچی بود خیلی دوستش داشتم گفتم برم؟؟؟گفتن آره بابایی حتما برو تا من رفتم برم بالا گوشیشونو روی فیلم تنظیم کردنو فیلم گرفتن تازه توی فیلم جیغ جیغای من که فیلم نگیرین و توضیحات همسری که بچه ی کوچک دوسالمو آوردم سرسره بازی هم ضمیمه ی فیلمه...تا به پایین سرسره رسیدم گفتم از من فیلم میگیرین؟؟؟که من مصحف دوساله ام؟؟؟ و دنبالشون بدو ...همسری بدو منم به دنبالش...هی وسطاش جیغ میزدم وایستین...یکم آرومش میکردن تا میدیدن دارم بهشون میرسم دوباره میدویدن...نفسم برید انقد دویدمو بهشون نرسیدم...آخر سر وایستادن گفتن گناه داری یکم نفس بکش منم تا رسیدم بهشون کلی کتک بارونشون کردم که من مصحف دوسالم که من بچم آرههههه؟؟؟ و آقای همسر که میگفتن دستات که خیلی سنگینه به دوساله ها نمیخوره ...

انقد جیغ زدیمو مسخره بازی درآوردیمو خندیدیم که پارک رو رسما روی سرمون گذاشتیم خداروشکر هیچکسی توی پارک به اون بزرگی نبود اونموقع شب...

خلاصه که شده بودیم دوتا بچه که کلی انرژیشونو تخلیه کردن با دویدن و بازی کردن...انگار نه انگار من و همسری یکم کلافه بودیم سر قضیه ای و من خسته از سر کار وا رفته بودم...

این خوبه که پایه ی همه ی شیطنتام هستن...پایه هاااا...شاید یه جاهایی خودشون سردسته ی شیطونا باشن منو تحریک به شیطونی میکنند و خودشونو آروم میکشن کنار مخصوصا اگه جلو بقیه باشه چون هیچکسی اصلا اینجوری نمیشناستشون ...همه فکر میکنن یه مرد جدی با جذبه  و من یه دختر شاد شیطون بازیگوش که این مرد همیشه بخاطر شیطنتاش از دستش حرص میخوره😂😂😂😂...


۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۲

***توی آبمیوه فروشی خاطره دارمون پشت به خیابون ایستادن...یه دختری توی ماشین زل زده به قد و قوارشونو زیر لب لاحول ولاقوه الا بالله میخونه که چشمشون نزنه انقد که قبلش از دور قربون قد و بالاش رفته...


***چادر طرح داری رو که خریده بودن و خواهرشون دوخته بودنو سرم کردم و بعد روضه ی خونه ی آقاجون رفتیم بیرون ...تا از ماشین پیاده شدم چادرمو مرتب کردمو رو سرم محکم کردم (چادرم کش نداشت یعنی به طرح دارها کش نمیخوره اصلا زشت میشه) سرمو آوردم بالا گفتم بریم دیدم بالبخند مبهوت ایستادن منو نگاه میکنن...میگم چی شده؟؟؟میگن این چادرهارو چقد خوشگل سرت میکنی!!!!!!فکرنمیکردم بلد باشی!!!!!...

و تمام مدت که توی گلستان شهدا سر مزار شهدا میرفتیم آقایی حواسش به منو رو گرفتنام بود و میگفت خیلی ناز شدی نمیدونی چه جوری ضعفتماااااااا...و من که اون وسط ذوقمو زیر چشم غرم پنهان میکنم که صدای خندشون تا هفت تا آسمون بالا میره...


ماهگردمون هشت اسفند بود عالی بود یه شب عالی داشتیم با دور دور...

۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴