جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیشب بعد از مهمونی خونشون رفتیم دور دور...

ما خونه هامون خیلی به هم نزدیکه خیلی زیاد اگه ته کوچشون ماشین رو بود دودقیقه تاخونه ی ما با ماشین راه بود...

واسه همین که کنار هم باشیم بعد مهمونی مجبوریم دور دور بریم...

دیشب بعد مهمونی انرژیم افتاده بود اصلا هم نمیدونم چی شده بود آروم بودمو این آرومی شوهرمو اذیت میکرد...هرچی میپرسید چی شده چرا اینجوری؟؟؟میگفتم دلم گرفته نمیدونم...هرچی میپرسید کسی چیزی گفته؟از من ناراحتی ؟؟؟و من هیچ ناراحتی نداشتم هیچیییییییییی



خود همسرمم دیگه انرژیش افتاده بود وبا قیافه ی خیلی جدی داشت فقط رانندگی میکرد .... 

دلم واسش کباب میشه ولی واقعا حالم خیلی گرفتس و هیچ جوری خوب نمیشه...

دستمو میذارم رو صورتش میگم ببخشید ...میگه چرا؟میگم حال شمارو هم بد کردم...میگه اصلا عادت ندارم به اینجوری دیدنت ... یه جور دیگه میشناسمت اینجوری حس بدی دارم بیشترم از خودم کلافم که هرکاری میکنم نمیتونم رو فرمت بیارم...بغضم شدید تر میشه سرمو میچرخونم سمت شیشه ی کنارم میگم خوب میشم خودم...

میگه آخه چرا اینجوری شدی...میگم دیگه خانمها بعضی وقتها قاطی میکنن... میگه خب تو هم قاطی کن جیغ بزن دعوا راه بنداز من اونجوری بهتر میتونم تحمل کنم نمیتونم انقد ساکت و آروم ببینمت...


به پیشنهادشون میریم گلستان شهدا...حال رفتنو گشتن ندارم همون اول گلستان رو صندلی میشینمو میگم حال گشتن ندارم بشینیم...از سرما دارم میلرزمو یه سره میگن سرما میخوری بیا بریم و من با التماس میخوام یکم بشینیم و به لرزیدنم توجه نکنند ببینم خوب میشم...میشینن محکم شونه هامو بغل میکنن که کمتر بلرزم ...به شهدا نگاه میکنیم...من کلی حرف دارم کلی حرف  با شهدا...تو دلم دارم حرف میزنم ...نمیدونم دل گرفتنم واسه چیه ولی دلم میخواد به خدا بگم گذشتمو ببخشه و شوهرمو بهم ببخشه...دلم نمیخواد از دستش بدم...من حرف میزنمو اشک تو چشمام یخ میزنه بخاطر سرما...شوهرم هرچنددقیقه یه بار نگام میکنه.میگه نمیای بریم داری میلرزی هنوزم...و من مصرانه سرمو به علامت منفی بالا میندازم...سرمو میبوسه میگه چرا خوب نمیشی؟

میگم دارم خوب میشم...میگه نههههه من میفهمم هنوز تصمیمم نگرفتی خوب بشی.نگاشون میکنم میخندن خندم میگیره از شیطنتاشون...تو اون سرما کلی حرف کلی دعا...

واسه آروم شدنم مدام میگم الا بذکر الله تطمئن القلوب...افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد...لاحول و لاقوه الا بالله...مدام اینارو زیر لب میگم اینارو خواهرم یادم داده وقتی دلم میگیره خواهرم اعتقاد داره من وقتی چشم میخورم این شکلی میرم تو خودم...


میگم بریم و میریم تو ماشین میگه حرف بزن باهام دلم واسه حرف زدنات تنگ شده واسه خندیدنات شیطونیات آروم و قرار نداشتنات...و حس میکنم مردها شاید تحملشون از خانمها هم کمتره و دلشون نمیخواد خانمشونو برای تایم طولانی این شکلی ببینن...میگن تا خوب نشی نمیبرمت خونه...اگه دوست داری از شرم راحت بشی زود خوب شو...شروع میکنم غر بزنم و حرص بخورم ...میخندن میگن نههههه خودتی داشتم شک میکردم عوضت کردن یهوووو...و من با حرص نیشگون میگیرم به بازوشون... و شوهرم با صدای مردونش بلند بلند میخنده و من کیفور میشم...

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۵

توی ماشین میگن کد امشب چیه؟

نگاشون میکنم مطمئن میگم شما خودتون کدارو بلدین نیازی نیست بهتون بگم کجا چه رفتاری داشته باشین...

میگن لطف دارین ولی اگه چیزی نیاز به تاکید هست بگین خوشحال میشم.

چشمامو میذارم روی هم میگم مطمئنم از جانبتون...

و برق غرورو تو چشماش میبینم...


میتونستم حرفا و چیزایی که میدونه رو تکرار کنمو تاکید بیخودی داشته باشم که بافلانی فلان جور برخورد کنین یااینا اینجورن...نه میخواستم حساسشون کنم نه اینکه از گفتن حرفی که طرفم بلده خوشم میاد...خودم حرصم میگیره به بقیه هم حق میدم...

فکرنکنین اطرافیانتون هرکاری میکنن درسته...از اول دوست نداشتم شوهرم شبیه ماشین کنترلی باشه برعکس خیلیاااا...


***تیپ صورتی کم رنگ-سورمه ای همرنگمون حال و اعتمادبنفس جفتمونو بالابرده بود...

***مامانم میگه چرا فیگوراتونم عین هم دیگس...خندیدناتون حتی؟!؟!آخه چراانقد شبیه همین؟!؟!شوهرم خوشحاله که شبیه منه و من غر میزنم شبیهیم ولی من خوشگلترم و با گفتن این جمله ی من شلیک خنده ی همه بلند میشه...(همیشه نظرم این بوده و هست که دختر باید خوشگلتر باشه...همه هم نظرشون اینه ما عین برادر و خواهر شبیهیم هردفعه هم من حرص میخورم من خوشگلترم😂)

***تو مهمونی کنار هم نشستیم ...همونجور که لبخند رولبمه میگم نبینین دارم باهاتون حرف میزنم بعد مهمونی ادامه ی قهرمه...باحالت گلایه میگن...آسی خانومم هرکاری میکنی بکن ولی قهر نکن از قهر متنفرم...صورتمو برمیگردونم میگم چندبار بهتون بگم حلقتونو یادتون نره؟؟؟میگن دستمه که...میگم حالا رفتین خونتون برداشتین از سرکار که اومدین دنبالم دستتون نبود...میگن مهم الانه که دستمه...میگم همیشه مهمه دستتون باشه...

آخر مهمونی میگن خانوم بریم تا صبح دور دور؟؟؟و من با یه ذوقی میگم توروخدا؟؟؟میگن دختر خوبی باشی خوابت نگیره تا اذون صبح میریم دور دور...

و من به علت پیشنهاد پایه ی عالیشون باهاشون دیگه قهر نمیکنم...میگم بخشیده شدین میگن واااای خداروشکر چه استرسی داشتم.نگاشون میکنم خنده ی زیرکانه که سعی دارن جمعش کنن رو لبشون و من که شروع میکنم حرص بخورمو غر بزنم که خودتونو مسخره کنین...و لبخندشون و لبخندم که پهنتر میشه...وسط فامیلای منم سربه سرم میذارن دل و جرات میخوادااااا😂😂😂!!!!

***میریم دور دور میریم پل خواجو .آب رو بستن ولی یه باریکه ای وسط رودخونه هنوز آب هست...

کنار هم میشینیم انقد سردمه بازوی آقای همسرو چسبیدمو رو شونش داره خوابم میبره ساعت از یک و نیم دو نصف شب گذشته...میبینم دوتا قره رو صورتم میچکه...چشمامو باز نکرده میگم داره بارون میاد؟

میگن بارون کجا بود تو این شهر خبری از بارون نیست...

دوتا قطره روی روسری ساتنم میچکه و صداش میپیچه تو گوشم میگم بارون میاد چندقطره ...به بلا نگاه میکنم داره میاد رو سرمون...شوهرم باور نمیکنه...دوباره سرمو میذارم رو شونش...ده دقیقه ی بعد دورتا دور ما با شعاع نیم تا یه متر خیس بود ولی اونورترا نه...شوهرم میگه بارون میادها ولی فقط منطقه ی اینجا...میگم منطقه ی اینجام نه فقط رو سر ما...بعدم خیسی زمینو نشونشون میدم...با تعجب میگن آرهههههه...سرمو میگیرم بالا میگم خدایا نوکرتم صحبتی با ما داری؟؟؟شوهرم میخنده میگه خدا میخواد بگه حواسم بهتون هست...برمیگردم بهشون نگاه میکنم میگم کسی باور میکنه فقط این تیکه با شعاع دومتری داره قطره قطره بارون میاد؟؟؟سرشونو میگیرن بالا و زل میزنن به آسمون و میگن نه ...میگم نگاه کنین قطره ها پیداست داره میاد رو سرمون ولی بقیه ی زمین خشکه ... شوهرم میگه خدا خودش مارو به هم رسونده معجزه بالاتر ازاین وجود نداره بارون با وسعت دومتر که چیزی نیست...


***عنوان پست:دوباره عشق با صدای حامد همایون

۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۳

همسرم زنگ میزنه میگه خانم دم در منتظرتم با باشه اومدم گوشیو قطع میکنمو بدوبدو میرم سه طبقه پایین که برم رختکن...

توی رختکن  سه چهارتا از بچه هارو میبینم هی مسخره بازی سر منو یه بچه های دیگه که اونم تازه عقد کرده درمیارن که شمادوتا واسه ولنتاین با آقاهاتون میخواین برین بیرونو کوفتتون بشه کادو و از این حرفها ...

رو خنده و شوخی میگم بابا شوهر من که اصلا نمیدونه ولنتاین چیه!!!!

همه میخندیم و من بدو بدو درحین اینکه چادرمو سرم میکنم میرم بیرون...

سوار ماشین میشم و دارم شوخیا و مسخره بازیای بچه هارو تعریف میکنم و درحین خنده میگم بابا شوهر من نمیدونه ولنتاین کی هستش...

گفتن من همانا و ناراحت شدن همسر همانا ...که من نمیدونم ؟؟؟واقعا فکرکردی نمیدونم؟دوسه روزه من عالمو خبر کردم ولنتاینه...میخندید و حرص میخورد منم به حرص خوردنش میخندیدم...گفت منو خنگ تصور کردیاااا میگم نه بخداااا اصلا فکرکردم این چیزها واستون بی معنیه اعتقاد ندارین...دیگه خلاصه پشت چراغ قرمز خیابونی که محل کارم توشه دستی و کشیدن و پیاده شدن و از تو صندوق عقب یه گل و یه کادو آوردن  ...منم غش خنده و همسرم درحین خندیدن و حرص خوردن گفتن این پشت کوهی ولنتاین ندیده ولنتاینو تبریک میگه و مگه من میتونستم جلو خندمو بگیرمو معذرت بخوام؟؟؟


خلاصه که انقد خندیدیم و همسر درحین خندیدن حرص خورد از فکر منو از اینکه سورپرایزش پرید که خدا بدونه...


خلاصه آخرم انقد خندیدم فکر کنم از دلشون درنیومد...

قرارمون بود بریم گلستان شهدا...

رفتیم .کلی باصفا بود اتفاقا هم تو تکیه مراسم روضه بود ولی ما داخل نرفتیم...


آخرسر همسرم اونجایی رو که ماه رمضون نشستیمو حرف زدیمو بهم نشون دادنوو گفتن اینجا بود یادته؟؟؟ و من کلی ذوق که آرههههه همینجا بووووود چه خوب تشخیص دادین...همسرجان درحین بادانداختن به غبغب فرمودن دست کممون گرفتین کلااااا....و من که رو شیطنت نیشگون میگیرم به بازوشووون...


بعد از گلستان شهدا رفتیم دم یه پیتزایی که پیتزا بگیریم بریم دم آب(لایک بزنین همه که دارم شوهرمو میارم تووکار😂😂😂) کنارش اسباب بازی فروشی بزرگی بود گفتم واااای من دلم عروسک خواست ...همسراصرار که پیاده شو یه چیزی بخریم از منم انکار که خیر از جوونیت ببینی میخوای مامانم دعوام کنه که مگه بچه ای عروسک برداشتی...خلاصه همسر تا پیاده شد سفارشاتو بگیره اول رفت یه خرس متوسط سفید که تو دستش قلب قرمز بود خرید بعد رفت سفارشاتو گرفت انقد از خوشحالی ذوق کردم که یهو بغضم گرفت گفتم من یه جا به خدا گفتم سربازتم اونم ته دلم مطمئن نبودم ولی خدا تو حواست بود جواب منو با مهربونی بدی تا آخرعمر سربازتم...

اینکه روزی که بله گفتم فکرشم نمیکردم شوهرم همچین آدمی باشه اینجوری مهربون پایه و عاشق باشه...من با خدا معامله کردم خدا خوب جوابمو داد...


با خدا فقط وارد معامله بشین...


***دیشب یه نم بارون زد اندازه چندقطره به شوهرم میگم دعا کن ...یهو میگه خدایا دوقلو پسر لطفااااا...میگم واااای خدایااااا من باایشون تفاهم ندارماااا به حرفشون نباشیاااا من دختر میخوام خلاصه وسط خیابون با خدا سه تایی بحث میکردیم...من از حرصم پاهامو میکوبیدم رو زمینو اعتراض داشتم شوهرمم مطمئن دستمو میکشید میبرد سمت ماشینو میگفت دیگه کاریه که شده و با یه حالت مطمئنی که دعاش برآورده شده از خدا تشکر میکرد...باید بودین منو میدیدین😂😂😂😂آی حرص میخوردم و جیغ جیغ میکردم که نخیرم من دختر میخوام😂😂😂...

***شوهرم عاشق پسره...خانوادشونم همشون پسردار شدن اصن دختر ندارن...بعد عاشق دوقلوهام هستن ...همیشه میگن وای دوقلو پسر چه شووووود... بعد واسه لج دربیاری من اسمم واسشون انتخاب میکنن هردفعه هم یه چیزی میذارن حرصمو دربیارن یه بار محمدرضا و حمیدرضا...یه بار پدرام و پرهام ..وو...خلاصه داستان دارم باهاشون...
من خودمم عاشق پسر هستم ولی دختر یه دونش از اوجب واجباته ولی شوهرم اینا قبول ندارن...خلاصه من از اونطرف میکشم اونا از اونطرف😂

۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۴۰

دیشب کنار رودخونه کباب برگ زدیم بربدن...

آقای همسربرای کودک درون اینجانب یه دنیا پفک و چیپس خریده بودن😂...

منو چندنفر حساب کردن آخه؟؟من یه پفکشو خوردم(مامانی چندوقته مارو شکنجه میدن و میگن همین دیروز پفک خوردین ضرر داره دوسه هفته ای هست نخوردیمااااا ولی مامانم نسبت به پفک و چیپس همیشه همین حسو دارن میگن ضرر داره و نمیذارن آقای پدر بخرن)آی شوهرتون پایه باشه میچسبهههههه...ولی خب همسرمن پایه ی چرت و پرت خوریام نیست مثلا پیتزا و فست فودو قبول نداره ولی تا دلتون بخواد سردرمیاره بهترین نوع کباب و جوجه رو کجا میپزن یا چه مدلیش خوشمزس😁


میگن مسخره نکنین سرتون میاد...من شوهر دوستمو مسخره کردمو یه ریز حرص میخوردم که واااای نمیشه که پیتزا و فست فودو قبول نداشته باشن که!!!!!حالا شوهرم اینجوریه...خلاصه گفتم درجریان باشین مسخره یا منع نکنین...


روزی که رفتیم محضر ...شبش من بااون لباس سفید بلند که بعد از محضر پوشیده بودم رفتیم دم رودخونه (اصفهان آب رو باز کردن فعلا) که کلی خاطره ی جالب و شیکی بود هرکی فهمید حسودی کرد😂😂😂فوری به شوهرش غر زد چرا منو بالباس نامزدی یا لباس عروس نبردی لب آب...و من مجبور بودم جو رو آروم نگهدارم هی میگفتم بابا من لباس عروس نپوشیده بودم روز محضر که لباس نامزدی ساده بود تازه کلی از سرما لرزیدم حالا خوب بود سرما میخوردین؟😉😉😉


خلاصهههههه اون شب به سلیقه ی من رفتیم توی یه جای معروف پیتزا زدیم بربدن(بماند که پپرونیش گند بود گندااااااا...یعنی خودم هیچی میترسیدم بچه ی مردم بالا بیاره...خودم کلی ختم و نذر که بالا نیارم اونجا)حالا برادرشوهرم که همون شب خبردارشد سوژش شده (اعتقاد دارن پیتزایی رفتن سبکه...اونم واسه شب محضر😂...خانوادگی فقط رستورانای معروفو قبول دارن و جوجه و کبابو)ما تکون میخوریم میگه هااااان میخواین بپیچونین برین فلان جا پیتزا بخورین؟؟؟یعنی من آب میشم از خجالت ...اخه پیشنهاد من بود...ولی خداییش این برادرشوهرم به شدت شیطونه خیلیااااا بچه هم داره بچش مظلوم خانومش مظلوم خودش آخر شیطون شرااااا...خلاصه که آتو داریم دستش...حرف میزنیم قشنگ بااین آتو ساکتمون میکنه😂😂😂😂


خلاصه دیشب که ازهمون مسیر کنار رودخونه ای رفتیم که شب محضر رفته بودیم یاد اون شب افتادم...اون شب از سرما میلرزیدماااا ولی الان که یادش میوفتیم کلی بااین خاطره حالمون خوب میشه...❤❤❤

هفته ی پیش این موقع البته کله سحر رفته بودم تو ارایشگاه و زیر دست خانومه داشتم تلف میشدم واسه جشنمون...

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۳۵
+میدونی چقد بهت نزدیکم؟

-چقد؟!

+اندازه ی یک خیابون...بدون اینکه جلب توجه کنی توی خونه، بیا پشت پنجره ی سالن تا ببینیم

و من ده ثانیه بعد محکم دم دهنمو گرفتم پشت پنجره که از ذوق جیغ نزنم... و همسرجان تموم چراغای ماشین و فلاشر ماشینو روشن کرده که من ببینمش...


***شوهرم حتی وقتی منو داره میرسونه خونه اونم شب ها از توی خیابون پشتی خونمون نگاه میکنه به پنجره و درهای بالکنمون ببینه چراغ ها روشنه بیدارن منتظرن یا نه...
دفعه اولی که اینکارو کردن ماهنوز محرم نشده بودیم لبخند زدن و گفتن عادت شده...شش هفت ماه وقتی داشتی میرفتی خونه مسیرتو انداختی از جلوی درخونه یا از جلوی پنجره ی خونه ی عشقت رد بشی بفهمی چی میگم؟؟؟
و من با دهن نیمه باز از تعجب زل زدم به نیمرخشون که لبخند جمع و جوری تو کل صورتشون نشسته بود....
(حتی وقتی با مادرشون هم بودن همینکارو میکردن و دلیلشم توضیح میدادن چرا از این خیابون انداختن...میگن قبلا یه حسرت یه آه پشت نگاهم به پنجرتون بود ولی الان یه شادی یه شعف خیلی زیاد)

***مرد من جوری برخورد میکنه و جوری سرو سنگین و متین و گاهی با جذبه است که هیچ کس باور نمیکنه از این شیطنت ها بکنه...راستش منم به کسی نمیگم  چون میدونم این کارا قسمتیش بخاطر منه که اشباع بشم که جایی که جوری یه ای کاشی ته ذهنم نمونه...

***میگم نصف شبی اونجا چیکار میکنین؟؟؟
میگن زیر پنجره ی خونه ی عشقم نفس تازه میکنم


۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۶

***میبینم رنگ رژ روز جشنمو دوست داشتن سرصبر میرم تو مغازه ی لوازم آرایشی و با دوعدد رژ  توی همون رنگ برمیگردم(یکیش یکم رو به قهوه ای تمایل داشت یکیش رو به مشکی جفتشو خریدم تفاوت رنگیش کم بود ولی به عشق همسرجان جفتشو خریدم)


اصن هرچی شما دوست داشته باشین همسر...

خودم رنگ رژ خواب استفاده میکنم که رنگ لبم باشه ولی چون همسرجان دوست داشت و منم تو تجهیزاتم نداشتم خودمو مجهز کردم...


***زنگ میزنن صبح میگن سلاااام خانومم از لبخند کش اومده ی مامانم و مامانجونم میفهمم صدای شادشونو شنیدن و درحین سرخ و سفید شدن صدای گوشیمو کم میکنم...

میگن زنگ زدم صدای قشنگ خانوممو بشنوم که صدات اصن گرفته و میخندن...منم دلخور میگم خیلیم صدام خوبه اصن...بلند بلند میخندن میگن آره خوبه خوبه فقط زود خوب شو و دوباره میخندن...

منم تو چشمای مامانم و مامانجونم نمیتونم غر بزنم بهشون که مسخرم نکنین...

فقط میگم بااااااشههههههه...میفهمن حس انتقام دارم...میگن ببخشید معذرت میخوام من که چیزی نگفتم...

و صدای خنده ی من بلند میشه...و قربون صدقه های پشت تلفنیشون که منو مجبور میکنن از بقیه جدا بشم که نشنون


***دیشب بازم رفتیم همون رستوران...این رستوران تاریکی هوا ،احسان خواجه امیری که میخونه نگاه کن واسه اینکه تو با منی چه جوری خدارو بغل میکنم و دست آقای همسر که ماسماسک صدارو وقتی به این تیکش میرسه میچرخونن و صدارو زیاد میکنن...

مارو میبره به روز آزمایش توی همین مسیر هوای آفتاب نزده ی تاریک  صبح و احسان خواجه امیری که میگه با تو هرثانیه عاشقانس برام...

اگه هزاربار این مسیرو بریم فقط اون دوروز آزمایش فقط اون دوشبی که قبل از محرم شدن رفتیم اون رستوران...

همه میگفتن نامزدی شیرینه کلی خاطره توش بسازیناااا گوش نکردیم خیلی...


۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۳

شاید متاهلی از اونجایی شروع شد که صفحه ی گزارشات تلفن همراهتو باز میکنی که به پدرت زنگ بزنی یک ربع زودتر بیان دنبالت و توقع داری مثل همیشه جزو آخرین تماسهات باشه ولی با انبوهی از گزارشات تماس و پیام  با نام سیو شده ی همسرم  و سرکار همسر جان روبرو میشی...


شاید حس تاهل از اینجا شروع شد...


 #حلقه ای که همیشه سرکار و توی خونه دستمه سوای این حلقه ایه که توی عکسمون دیدین(همون نشونم که شکل حلقه ستیا برداشتن واسم)...یه حلقه ی ساده با دوردیف نگین برلیان...ولی چون نو هستش طلای سفیدش خیلی برق میزنه...

از متاهلا تا مجردهاااا میان بهم میگن عاشق این حلقتیم طلاهاش برق میزنه معلومه نو هستش حلقه ی مارو ببین طلاش کدر شده....

و من به این فکر میکنم همینجوری باید مواظب عشق بینمون باشم که گذر زمان جذابیت و زیباییشو نگیره

۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۳



لحظه ای که دم در آتلیه توی پله ها بودم حجابمو میدم بالا که به فیلمبردار بگم باید چیکار کنم دقیقا؟؟؟

که چشمم میوفته بهشون مرد روزهای آیندم سوالم یادم میره خشکشون میزنه...سلام میکنم...عین همیشه با ذوق جوابمو میدن و فیلمبردار تمام مدت چشماش قلبیه و لبخندی که  نشان از این داره عین همه نظرش اینه ماچقد به هم میاییم رو لباشه...


لحظه ای که توی آتلیه عکاس میگه عروس خانوم کاری بالباست نداشته باش که پف وایستاده باید بری تو بغلشون و من با قیافه ی غمگین زل میزنم به عکاس...عکاس میاد منو میکشونه تو بغلشو میگه عروسم باید اینجوری وایستی خوشگل خانوم ... من بیشتر از هوای آتلیه از خجالت یخ میکنم...و مرد روزهای آینده درگوشم حین گرفتن عکس میگه این عکسو گرفت برو کنار بخاری باایست یخ کردی سرما میخوری هوای اینجا سرده شرمنده...


لحظه ای که مرد روزهای آینده روی سن دستمو یواشکی فشار میده و خیلی اروم و ریلکس جوری که بقیه شک نکنن میگه مایه ی مباهات منی ...عروس شیطونی که تموم لحظات لبخند رو فراموش نکرده بود لبخندش یادش میره و چونش میچسبه به سینش از خجالت ...


لحظه ای که در مسیرعروس کشون توی ماشین بهم میگه خانومم از همه چی راضی بودی؟؟؟دوست داشتی،؟؟همونجور شد که فکرمیکردی؟؟؟ و من سراسر ذوق میگم عالیییییی بود عالیااااا عالیییییییی...و اون یه نفس راحت میکشه و میگه خداروشکر امروز روز تو بود فقط رضایت تو باید حاصل میشد....

و من خیره به دسته گلی که دوماد کلی دم آخر سرش مکافات کشیده بود که چرا طبق سفارشات خانومم درست نکردن و مجبورشون کرده دوباره دست گل عروس ببندن همونجور که من تو نظرم بود...(اینکه مدل فکرمم میتونی بخونی و سلیقمو سریع تشخیص میدی رو عاشقم...)


لحظه ای که توی اتاق پیشونیمو میبوسه و میگه کم سختی نکشیدم واسه به دست آوردنت خوشبختت میکنم امیدوارم لیاقتتو داشته باشم... و پنج دقیقه سکوت بعدش بخاطر بغض مردونش که سعی میکنه خاطرات سختیا اشکشو درنیاره و منی که دیدن بغض مردونه بغض میاره تو گلوم و اون لحظه نمیدونم چی بگم...


این لحظه ها لحظه های شیرین و پرحیا و خجالت روزی همه ی مجردها باشه الهی...متاهلا این روزها رو مشابهشو گذروندن الهی همیشه به خوشی روز جشن عقدشون باشن ...


***قابمونو میارن سر مجلس ...و دوساعت بعد وقتی مهمونا دارن میرن همشون میگن چقد عکستون قشنگ بود چقد متین چقد باوقار چقد زیبا و چقد به هم میاین...و جالبیش اینه همه ی کسانی که خدافظی میکردن عین تک تک این چقد هارو میگفتن و منی که از لبخندم  و جدیت آقای همسر توی عکس راضی نبودم چشمام قلبی شده بود و ازشون میپرسیدم واقعاااا؟؟؟و اونا با تعجب میگفتن آره بخدا همه دارن میگن...

مثه عکسای قجری شده ...زنه واسه خودش خوشه مرده جدی زل زده به دوربین با یه استایل خاص😂😂😂😂😂


 ***صفحه ی دوم شناسنامه ی یک مرد به نامتون باشه کلی ذوق داره کلی حال خوبه اینکه اسمتون تو شناسنامه ی یک مرد هستش اینکه هی به اسمتون نگاه میکنین و میگین چه مسئولیت بزرگی...قلب یک مرد نگهداریش خیلی مسئولیت سنگینیه... اداره ی یک زندگی ...همسربودن...خدا باید کمک کنه...

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۳

از واژه ی متاهل  یه ابروی برداشته ی رنگ کرده و یه حلقه ی معمولی(مخصوص سرکار واسم خریدن به سلیقه ی خودشون)توی دست چپم  و یه حس خوشایند و شیرینی از تماشاشون و یه صفحه ی دومی مزین به اسمشون رو دارم...


خدا نکنه یکی حرفی کلامی سراغی از آقامون با واژه ی شوهرت بگیره...فقط بیست سی ثانیه مغزم درحال پردازشه که کی؟؟؟چی؟؟؟شوهر؟؟؟شوهره من؟؟؟آهااااان شوهرمو میگن آسی دیوانه متاهلی دیگه هااااا...

و طرف به صورت خشک شده منتظر پاسخ به سوالش زل میزنه به چشمای بهت زدم...


به متاهلی باید عادت کرد یا باید متاهلی رو به خودمون عادتش بدیم؟؟؟


بعد از جشنمون ایشالا این باوره درمن ایجاد میشه که ماواقعا مال همیم و متاهل و متعهد...


***واسه خوشبخت شدن همیشه به دعاهاتون نیازمندیم

۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۳۱

پلان اول

زندایی کوچیکه زنگ میزنه با جیغ پشت تلفن میگه راست میگن؟؟؟؟

واقعااااااا؟؟؟؟؟

میگم سرکارم...میگه به من چه باید همشو توضیح بدی...


پلان دو

نگام میکنه میگه بعید میدونم به کسی بیشتر از شما این اسم بیاد...لپام گل میندازه


پلان سه

مامانی:اینجا خفس دوستش ندارم

من:مامانی میخوای بریک بزنی ؟؟؟کجاش خفس آخه!!!!


پلان چهار

من:من اینو دوست ندارم

همگی:وای این که قشنگه چرا؟؟؟

من:تپلیام معلوم میشه

همگی درحال چشم غره رفتن

😂


پلان پنج

+خود شمایین😍؟؟؟

من:بااجازتون

+وای عزیززززززززم😍😍😍😍😍


پلان شش

من:این کارت کجاست کل خونه رو گشتم آخه؟!؟!

دودقیقه بعد:(با جیغ)مامااااااااااان ببین چی پیدا کردم کارت بستنی فروشه رو پیدا کردم

مامانی:انیشتینم انقد ذوق نکرده ماماناااا اگه میتونی اون یکی کارتو پیدا کن

 

پلان هفت

+آسیه اسم زن بهشتی اسم مقدسیه .نه خیلییم اسمتون قشنگه

من:درضمن همسر فرعونم هست

😂😂😂میترکن ازخنده...

+که من فرعونم آره؟؟؟


پلان هشت

+اون سی دی رو از داشبورد بدین

من به محض دیدن بسته ی سی دی اورجینال خواجه امیری فقط جلوی خودمو میگیرم دوتالپاشو نکشم و نگم آخه تو چقده ماهیییییی ...


پلان نه

خواهرم:ازش نمیترسی؟؟؟عجب جذبه ای داره!من حتی ازش توی عکسشم میترسم

من:تااااااازه ؛یه آروم بگیر بچه، خاصی همیشه نسبت به رفتارای من تو چشماشه😉

ده ثانیه بعد

خواهرم تازه میگیره چی گفتم میزنه زیر خنده

(درگوشی:هیشکی باورش نمیشه این پسر اخموی مبادی آداب چقده عاشقه آخه!!جز مامانشون البتههههه)


پلان ده

دارن تعریف میکنن اشتباه پولاشونو حساب به حساب کردنو نزدیک بوده دوتا چک جمعا 15تومنی برگشت بخوره نیم ساعت پیش و باتعجب میگن اصلا پیش نیومده بود  تو این همه سال چک کشیدن و حساب پر کردن که اشتباهی یه حساب دیگمو پر کنم و یه همچین اشتباهی

با مکث میگن :درست میگن آدم عاشق حواس نداره هااا

باخجالت میگم:این مدت خیلی سرتون شلوغ بوده و بدو بدو داشتین.

نگام میکنه یه جوری که یعنی خیلی بد پیچوندی که لپات گل نندازه😂😂😂


پلان یازده

 قدبلند منی خوووووو ...طولانیه منی که خودت تو جمعیت پیدا میشی یهوووووووو...رضازاده ی منم هستن البته


پلان دوازده

غیرتتو قربوووووون...

خانمم بیا اینجااااا...

خانمم برو اونجا اینجا خیلی شلوغه میام پیشت بعد...

شیشه هارو دودی کردم عروس پیدا نباشه



پلان سیزده

+حالا آرایشگاه خوب هم نرفتین اشکال نداره

من:واااااای نگین توروخدااااا خیلی واسم مهمه آرایشگاهم .خدا کنه خوب دربیاد

+من همینجوریشم بدون آرایش میترسم چشم بخورین دیگه وای ...سکوت زل میزنن به روبرو

برمیگردم نگاشون میکنم

نگام نمیکنن

+ حقیقتو گفتم ببخشید اگه یه دفعه ای بود


پلان چهارده

+واستون مهمه آتلیه کجا باشه؟

من:نچ هرجا باشه مهم نیست یه عکسه دیگه...

+خوشم میاد درجریانین کیفیت عکس به آتلیه نیست به آدماشه

من دلم میخواد موقع این مزه های ریز با نمک و با سیاست اصفهانیش لپشوووو سفت بکشم

(برادرشون گرونترین آتلیه پیشنهاددادن و خودشون فقط میتونستن به برادرشون اعتماد کنن نه دوست من که با یک چهارم اون پول آتلیه رفته بود)


پلان پانزده

+بیام دنبالتون بعد ساعت کاری؟؟؟

و من غش و ضعف اون حس مالکیتشونم که حس و حالشونو خوب کرده


پلان شانزده

+شنیدین خونه ی عروس عروسیه خونه ی داماد هیچ خبری نیست؟؟حالا نقل مابرعکسه خونه ی ما عروسیه ...


پلان هفده

اتاق مامان اینارو زیر رو کردم که لباس احراممو پیداکنم

نیست که نیست


داره گریم میگیره...با غر زدن میگم من لباس احراممو میخوام من نمیدونم...

داداشم لبتابشو میذاره زمین و پا میشه میاد تو اتاق مامان اینا کمدهای بالارو که دست من بهشون نمیرسه که تا تهشو ببینم و میگرده و سریع احراممو پیدا میکنه...

انقد جیغ جیغ میکنمو ذوق میکنم که خواهرمو داداشم میگن حالا پس نیوفتی از ذوق...😉😉😉

آخه نمیدونین هیچی ذوقش بالاتر این نیست که موقع صیغه خونی آدم لباس احرامش تنش باشه...


پلان هجده

زنگ میزنن خونه با مامانم حرف میزنن ...مامانم میگن حالا یه دور با آسیه خانومم هماهنگ کنین...

گوشیو میگیرم جفتمون از سلام کردنمون پیداست از دوشب پیش که رفته بودیم ددر چقد دلتنگ هم شدیم...یه سری هماهنگیارو میکنه و نظرمو میپرسه و منم تاکیداتمو روی رنگ بعضی چیزها انجام میدم و پشت تلفن مشخصه خندشون گرفته از اینهمه توجه من به جزئیات...

آخر حرفها کلی سفارش میکنه مواظب خودتون باشین این چندروزه رو که مریض نشین بیشتر حواستون به خودتون باشه...دارم با لپای گل انداخته چشم چشم میگم...که یهو میگن باشه قربونت بشم کاری نداری...رنگ من مشهود میپره و چونم میچسبه به سینم...مامانم میاد رد بشه میفهمه خجالت کشیدم خندش میگیره و رد میشه با تته پته خدافظی میکنم...اولین قربونت بشم چقد میچسبه هاااا....



پلان نوزده

وای ساعت سه شد بدویین دیگه مردم اونجا معطل ما هستن

یک ساعت بعد

آقای محضر دار:عروس خانوم چیکاره هستین؟

من:پرستار

آقای محضردار:اگه بیمار دیرتر از ساعتش بیاد چیکار میکنین؟؟؟

من(جدی و صادقانه):راهش نمیدیم


همه منفجر میشن از خنده حتی خود آقای محضردار...




پلان بیستم


برای بار سوم آیا وکیلم؟؟؟


یه بغض عجیبی تو گلومه...به بابام نگاه میکنم نمیدونم شاید اون لحظه دلم میخواست بابام بگه بابا پاشو بریم خونه دختر خونم باقی بمون...بابام نگام میکنه سرشو تکون میده که بگو بله رو...به داداشم نگاه میکنم چشماشو میذاره روهم...بغضم شدیدتر میشه...نگاه میکنم به دایی بزرگم و شوهرخالم و بغض تا پشت چشمام میاد چونم میلرزه...سرمو میندازم پایین ...نفس عمیق میکشم گریه نکنم اول بله رو بگم بعد اگه اشکمم اومد اومد...همه خیره تو دهن منن...سعی میکنم صدام نلرزه .با اجازه ی بزرگترها بله رو میگم...متاسفانه صدام میلرزه و همه دربهت صدای لرزان من هستن که محضردار شروع میکنه بلند صلوات بفرسته و بقیه همراهیش میکنند

❤8/11/139

ببخشید اگه زودتر از این حرفها ننوشتم...میخواستم صددرصد اوکی بشه همه چی بعد بگم...سورپرایز شدین یا نه؟؟؟


۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۶