جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

اعتماد بنفس اون آلبالویی ترین لاکتونه که توی کشوی میز آرایشتون جا خوش کرده...


دیدین میزنین تا به عالمه وقت متحیر زیبایی دستتون میشین؟؟؟معجزه میکنه لامصب...


داری غذا میپزی جارو میکنی عاشق حرکات دستت میشی...



بجا کلاس و سمینار  اعتماد بنفس برین  یه لاک آلبالویی و یه سشوار پیچی بخرین...همه چی حل میشه ...همچین اعتماد بنفسه میزنه بالا بقیه بسیج میشن سرکوبتون کنن😉



***چندروزه صبحای کله سحر که همه خوابن میریم پیاده روی و تند برمیگردیم یه وقت تشک و پتو دلتنگ نشن واسمون...خدا کنه همسر تنبلی نکنه و بازم باهام بیاد....یه لباس ورزشی میپوشه و تیپ اسپرت میزنه انگار این به جای من یه عمر ورزش کرده و قهرمانی داره😐...اونوقت هیشکی نمیدونه همین آدمو با بیل مکانیکی ازتوی تخت کشوندمش بیرون...


***به همسر میگم دقیقا این چیه؟؟؟(اشاره به شکمشون که خیلی جلوتر ازخودشونه)میگن:ایمان؛تقوا؛عمل صالح...



***کلا خانواده ی همسر درهرحالی پرچمشونو بالا نگه میدارن (یه خصلت ارثی از مادرشونه که به غیر از یه برادرهاشون که کلا ویژگیهای پدرخدابیامرزشونو دارن بقیشون به مادرشون رفتن...درهرحالی اونا درست میگن ...حتی وقتی متوجهشون میکنی که دیدی اشتباه کردی میگن میدونم میدونستم با یه اعتمادبنفسی که تا چهارساعت هنگی که اگه من بودم میگفتم خب ببخشید یا بله حق با شماست ولی اینا این شکلی نیستن و گاهی نه بیشتر مواقع اذیت میکنه این رفتارشون)

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۱
نصف شب رد شده ...از گریه خوابم نمیبره...یه سره گریه میکنم و گاهی گریه به هق هق تبدیل میشه همسر بلد نیست آروم کنه و اعتقادش اینه گریه پایه و اساس عقلانی نداره پس بیخود گریه میکنمو حرف بزنم...حرفم نمیاد حرفمو نمیفهمه ...

توی آشپزخونه رو صندلی میشینم اینجا بهتر توی تخته ...یواش یواش گریه میکنم...روزبه روز اوضاع حساسیتهام بدتر میشه غیرتی که داره تبدیل به یه بیماری میشه...من هم مقصر هم مقصر نیستم و کسی چیزی این حالمو تشدید کرده...

سرمو بالا نگهداشتم سمت سقف آشپزخونه ...اشک اشک اشک...چشمم میوفته به سقف جاکفشی دم در...قرآنمو میبینم...چندوقته نخوندمش...میرم برمیدارم...میخونم و از خوندنش خوف میکنم...میترسم عقب میکشم اشک چشمام بند میاد...خدا درحال تهدید کردنه که خیلی دنیارو جدی گرفتین...و به این میرسم که این شوخی مسخره (دنیا)رو زیادی جدی گرفتم...

همسر رفته تو آشپزخونه ...میاد میره تو اتاق ...صدای دونه های تسبیح سنگیش میاد که تو سکوت خونه روی هم میوفته ...صدای به هم کشیدن لباساش توی رکوع و سجود...

قرآنو میبندم میرم توی تخت ...توی تخت دراز کشیده...بغلم میکنه و دیگه بداخلاق نیست دیگه اشکو و اخمو نیستم...

***گاهی فقط خدا باید کمکمون کنه


۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۷