جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

از حال این روزام بخواهین بدونین همش بدو بدوعه....


باشگاه، کارهای خونه ،کارهای شخصی ،سرکار هم که هست...شبم باهمسر  بعد کار یکم دور دور...


خیلی ازش خواهش کردم یه بار منو سوار موتور کنند...قبول نمیکردن...تا اینکه یه باربهم گفتن یه روزغافلگیرانهبا موتور  میام سرکارت  و یکم میچرخیم تو خیابونا...

یه روز بدو بدو از در زدم بیرون و هیشکیو ندیدم گوشیمو درآوردمو گفتم همسر تو که گفتی دم دری ...گفتن اونطرف خیابونو نگاه کن ...دیدم با موتور اومدن...ازذوقم نمیدونم خیابونو چه جوری رد کردم...

بچه بودم موتور سوارشده بودم اونم مربوط به خاطرات دور و کوتاهه...یکمم میترسیدم کلییم ذوق داشتم ...همسر کلی ویراژ میداد و من فقط جیغ میزدم خیلی خوش گذشت...البته بگم یه جاهایی از ترس اشکم درمیومد ولی درجریانین که آقایون همیشه درموضع قدرتن ... 


فکرکنم روی دلشون جای ناخنام مونده باشه هنوزم؛ از ترسم سفت چسبیده بودمش...

بعدشم منو بردن یه جای خلوت ...یکم پشت موتور نشستم ...خیلی سختهههههههههه خیلیااااااااا....همسر میگه دلم نمیخواد آرزوی چیزی رو دلت بمونه چون فکرمیکنی چیه حالا ،درصورتی که یه بار تجربش کنی از تبش میوفتی...


تجربه ی جالب و عالی بود ...این شبها که بابا نیستن همسر برگشتنه میان دنبالم(داداشمم رفتنه میرسونتم) و با اصرار من با موتور میان...همسر هی حرص میخوره اگه یکی ببینتمون چی؟؟؟میگم خب ببینن چیه مگه؟با یه استیصالی میگه خیلی بی کلاسیه بخدا...😂😂😂 توی محل که مثه دزدا رد میشیم همش میترسیم یه آشنا ببینه ...من واسم مهم نیستااااا همسر خیلی حساسه ...


با موتور دور دوربعد از کار بیشتر ماشین میچسبه...نمیدونم تجربشو داشتین یا نه ولی خیلی عالیه خیلیااااااا ...


***همسرروی رانندگی با ماشینم کماکان دارن کار میکنن و جدیدا خیلی ازم راضیه میگه داری روزبه روز بهتر میشی و جدیدا خیلی نرم رانندگی میکنی و من همینو میخوام....یه جاهاییم سکتش میدمااااا😂😂😂...زن است دیگر اگه شلنگ و تخته نره که میشه مرد...

هزاربار گفتم هیچ خانومی رو رانندگیشو قبول ندارم غیر شوماخر عزیزم مامانم اونم چون از هجده سالگی ماشین داشته رانندگیشو قبول دارم از یه مرد بهتر ماشینو جمع میکنه...دست و فرمونش عالیه...توی ماشین هرخانونی که میشینم قیافمو باید ببینین از ترس چشمام میشه نعلبکی...روهوا رانندگی میکنن اصن ...میرن هااااااا ...

***جاری اولی واسه گودزیلاش یه عروسک آورده(گودزیلا مذکر میباشد)که گودزیلا اسم عروسکو گداشته آسی خانوم😂😂😂😂 هی میگه مثه عمو که عروس داره منم عروس دارم😂😂😂...


نمیدونم واستون گفتم یا نه ولی چون این اتفاق واسم بامزس تعریف میکنم



پفک رو که میشناسین؟؟؟(بچه دایی سومیم 22اردیبهشت سه سالش میشه)یه بار اومده بودن خونمون اومد تو اتاقم گفت میگما بابات کوو؟؟؟گفتم وا بابام که بیرون جلو تلویزیون نشسته ...گفت نههههه بابات کو...گفتم وا عمه خب برو بیرون برو روبرو تلویزیون میبینیش...نچی کرد و گفت نهههههههههههه بابای خودت کووووو؟؟؟و با انگشت کوچولوش اشاره کرد به من...تازه فهمیدم بابای خودمی که میگن یعنی همسرم...دیگه مرده بودم از خنده از دستش...گفتم آهااااااان بابای خودمو میگی؟؟؟خونشونه...گفت عکسشو نداری؟؟؟دیگه ریسه بودمااااااا فسقل بچن مارو اسکل کردن...عکسشو نشونش دادم میگه بابای خودتو دوست داری؟؟میگم اوه اوه اوه دایییییییی بیا ببین سرو گوش بچت داره میجنبه😂😂😂😂😂


***کاش زودتر مامان بابا برگردن از کربلا...خسته شدم همش بدوبدوعه

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۳

+بذارین منو پایین


-جات خوبه


+اگه نذارینم پایین به آسی خانوم میگم باهاتون قهر کنه


😁ریسه رفتن همه

 و تسلیم شدن آقای همسر


موقعیت:برادرزاده ی آقای همسر  بالای الاکلنگ بین زمین و هوا و بجای التماس و خواهش از تیرخلاص استفاده میکنه... 


همیشه در تهدیداش یا سواستفاده هاش پای منو میکشه وسط تا عموشو تسلیم کنه...که الحقم خوب میزنه تو خال...


بعضی وقتها عموی سی و یک ساله با برادرزاده ی چهارپنج ساله سراینکه کودومشون کنار من بشینن دعواشون میشه ...اون بلند میشه اون یکی بدو بدو میاد کنار من میشینه...وبلعکس...


گاهی احساس میکنم بچه ی چهار پنج ساله داره از من سواستفاده ی ابزاری میکنه واسه رسیدن به خواسته هاش یا به کرسی نشوندن حرفهاش...


گاهی با ابراز علاقه و بیشتر وقتها با دشمنی با من حرص عموشو درمیاره یه جورایی من شدم پیچ تنظیمات عموجانشون...مثلا گاهی هم تهدید میکنه به اینکه اسمشونو تنها صدا میزنم بدون پسوند خانوم  تا عموش از موضعش پایین بیاد یا صداش دربیاد که حسابتو میرسم 😉...


***دهه نودیا بچه نیستن بخدا گودزیلان...باورتون نمیشه باید تو بخش اطفال کار کنین تا بفهمین چی هستن اینااااا...انقد عجیب غریبنو اتفاقات خاص و ویژه ای میوفته که یه مدتهه رفتم تو مود اینکه کتاب خاطرات یک نرس دیوانمو بنویسم...


۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۳

روز جشن عقدمون یه سی دی بهمون دادن پر آهنگ گفتن این هدیه واسه شما...دویستا آهنگ شایدم بیشتر روش هست ولی ما سه چهارتا اهنگشو هردفعه گوش میدیم چون بقیش زیادی شاده دلمونو میزنه...😉

کد همون سه چهارتا هم حفظیم...سی دی رو نزده شروع میکنیم بزنیم اهنگارو جلو برسیم به اون سه چهارتا اهنگ..

آهنگ گلپوش امید تو عروس کشون روز جشن عقدمون با صدای بلند پخش میشد و خوندن مادوتا با اهنگ ...


توی میکس آهنگهای فیلم عقدمون دیدم همین اهنگ رو انداختن اون قسمتی که من دارم هدیه ی جشن رو میدم به دخترهای فامیلمون...انقد به تصویر میخوره و قشنگه خدا بدونه...

پریشب همسر تا سی دی و گذاشت زد جلو رو این آهنگ یهو من با جیغ جیغ شروع کردم واسه همسر توضیح بدم که وای همین اهنگ که ما کلی خاطره ازش داریمو تو فیلممونم هست بعد تعریفم همسر میگه حالا که اروم شدی میشه یه دور دیگه بگی؟؟؟میگم نفهمیدین؟؟؟میگه من فقط ذوقتو فهمیدم  حالا یه دور دیگه بگو چی شده..😞...قیافه ی من دیدنی بودهااا😂😂😂


یه همچین دختر ذوقیی هستم 😀


آهنگ گلپوش از امید...پلی کنید😍



😍😍😍
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۸

خونه ی دخترخاله ی شوهر شام دعوت بودیم ...تازه خونه خریده بودن و مهمونیه خونشون بود...

ماهرجایی مخصوصا خونه ی دخترخاله های شوهر نمیریم تا الان دوتاشونو رفتیم اونم چون به مدت یک ساعت تمام اصرار کردن به همسر که تشریف بیارین و یه جورایی بی ادبی بود نرفتنمون...

بعد شام قرار بود بریم لب آب...حالمون اینه هرجا باشیم و بریم بعدش باید بریم دم آب...همسرم به مادرشون گفتن با ما میاین ؟اخه مادرشون با ما اومده بودن و بالطبع باید برگشتنه هم با ما میومدن و این سوال یعنی نیا...منم گفتم آره با ما میان...یه سر میریم خونه میرسونیمشون بعدش میریم(مادرشوهرم توی سفرکربلای قبل از عیدشون پاشون پیچ خورده و مو برداشته یکم شکستگی جزئی داشتن ولی خب وقتی سن بالا بره استخوان سازی مثه جوونی و بچگی که انجام نمیشه باید صبور بود)دیگه مادرشوهرم گفتن نه من با اون یکی پسرم میرم ...ما رفتیم سوار ماشین شدیم ولی دلم میخواست مادرشوهر باما بیاد چون تا به امروز وظیفه ی آقای همسر بوده که مادرشو ببره و بیاره دوست ندارم عروس خودخواه جلوه کنم که مادرشوهرشو میندازه تو یه ماشین دیگه و خودش میره ددر...اصن مادرشوهرم ماشینش این ماشینه و معنی نداره هردفعه با یکودومشون بره و بیاد باید ما برسونیمشون چه حالا چه بعد عروسی(چون من قراره طبقه ی پایین مادرشوهرم بشینم)...به همسر گفتم چرا اینجوری گفتین مامانتون نیان باهامون؟؟؟من ناراحت شدم...همسر گوشیشو برداشت زنگ زد مادرشون و صدای بقیه میومد که داشتن میگفتن شماهم برین باهاشون ماهم دلمون میخواد بیایم لب آب...خداروشکر که نرفتیم و مادرهمسر اومد تو ماشینمون و رفتیم لب آب.

خیلی خوشحال بودم مادرهمسر هم با ما داره میاد لب اب آخه از وقتی آب رو باز کردن ندیدن اصلا...یکم بخاطر پاشون دلواپس و نگران بودم ولی مادرشوهرم از اون زنای مقتدر هستن که زیر بار نمیرن که خودشونو بزنن به مریضی میگن من چیزیم نیست دلم میخواست دستشونو بگیرم ولی حس کردم ناراحت میشن به همسر گفتم تو پله ها ستون بشین واسشون فشار کمتری رو پاشون بیاد و بلاخره پسر با عروس فرق داره و کمک پسرشونو قبول کردن...(من چون پنج تا زندایی دارم خیلی چیزهارو دیدم و دستمه)

رفتیم لب آب دیدیم خواهر شوهرم زنگ زد کجایین؟و بلاخره بعد کلی گشتن پیداشون کردیم .البته منو مادرشوهر دیگه یه جا ثابت نشستیم تا اونا بیان پیشمون چون نمیتونستن خیلی راه برن بلاخره اتفاقه دیگه...

پنج تایی لب آب خیلی خوش گذشت البته به اضافه ی مرد کوچکمون...من بهش میگم مرد کوچک...بقیه بهش میگن بزرگ مرد کوچک😉...(بچه ی خواهر شوهر...پسره و سه سال و نیمشه.انقد نازنازیه و ملوسه خدا بدونه.همیشه تیپ مردونه واسش میزنن خوردنی میشه)

خواهرشوهرو همسرش رفتن زود چون صبح ساعت شش همسرش باید میرفت سرکار ولی ما بیشتر موندیم...دوسه جا زیر پل خواجو و کنارش بزنی و برقصی بود بیا و ببین و یه جماعتی جمع شده بودن که وقتی متفرق شدن تازه فهمیدیم چقد زیاد بودن!!!


دیگه ماهم اومدیم من اومدم خونمون و همسر ومادرشون رفتن خونشون...شب خوبی بود خداروشکر...


***یه دخترخاله های همسر هست میگن همسر چندین سال پیش اینو میخواسته میبینمش نمیتونم اخمامو کنترل کنم سریع میره تو هم...هرکی دیدتش کلی بهم خندیده که اینو تو رقیب خودت میدونی؟؟؟آخه یه رقیب درست درمون پیدا کن تو خیلی از این سرتری ولی حسادت خانمها این حرفها روش تاثیر نداره...همسر که بلکل منکر این قضیه هستش و یک ریز میگه میدونی چقد بدبختی کشیدم تا بهت رسیدم و این وصله هارو بهم میچسبونی؟؟؟پدرم شاهده چقد میرفتم سرخاکشو میگفتم من عاشق این دخترم اگه از دستم بره نمیدونم چیکار کنم خودت دعا کن خداکمکم کنه جواب بله بگیرم ازش ،اونوقت دخترخالم کیه این وسط ؟؟؟

دیشب تو مهمونی بودش...میدونین حرفهای مادرشوهر منو بیشتر حساس کرده اخه هی میگه ما چون وصلت فامیلی نمیتونستیم انجام بدیم ضرر کردیم وگرنه ماشالا دخترامون مثه دسته گل ...درست تو چشمای منو اون دخترخاله میگن...حالا عالمو آدم میگن هیچی ازش کم نداری چه بسا سرتری ولی نمیدونم چرا مادرشوهرم اصرار داره که حیف بودن دختر خواهراش😐...سر این حرفهاش حس بدی پیدا کردم به این دخترخاله...رو مخمه هاااا .دعام کنین آرامشمو گرفته این قضیه...دختره بدجوری نگام میکنه یا از دید منوو شوهرم جیم میشه و این رفتاراش بیشتر آزارم میده...

***دارم میرم باشگاه بدنسازی...خیلی حس خوبی دارم خیلیییییا...تنها چیزی که روی حالم اثر داره و خوبم میکنه ورزشه .بدن درد دارم ولی هرچی میگذره بهتر شدم و مربیم همش میگه بدنت آماده بود وگرنه به این زودیا نباید دردات خوب بشه...

همسر یه خط درمیون میگه دلم میخواد هیکلت عوض بشه یا لاغربشی(منظورشون مستقیم دفترخونه و طلاقه😂ملیحشو میگن ناراحت نشم😃)...قرارنیست لاغر کنم میخوام هیکلم اصولی باشه همییییین



***ایستاده و من نشستمو داره درمورد یه چیزی نظرشو واسمون خیلی جدی میگه بحث جدی درمورد یه چیزیه...من انقد محو تماشاش هستمو دارم قربون صدقش میرم تو دلم اصلا نمیفهمم چی گفتن...یه ریزدلم واسش ضعف میره اساسی...دلم میخواد بپرسم چی گفتین ولی میترسم همسر و مادرشوهرم فکرکنن من خیلی خنگ و گیجم...😟


۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۴۵

بعد شام کنار رودخونه میریم رو پله ها کنار یه دنیا انواع گل که تو پله ها کاشتن میشینیم...خلوته خلوته...قو پر نمیزنه


چنددقیقه بعد...پله ها تبدیل میشه به اتلیه ی عکاسی و یه جماعت زیادی میان بااین گلها عکس بگیرن...شوهرم طبق معمول همونجور که داره خندشو جمع میکنه میگه دوباره ما یه جا پیدامون شد راهپیمایی بیست و دو بهمن میشه همون جا...خندم گرفته و برعکس شوهرم نمیتونم نیشمو جمع کنم...


دوسه روز با خواهرشوهر تموم پاساژای انقلاب و سپاهان و افتخار ومغازه های خیابون نظرو واسه مانتو  و کفش زیر و رو کردیم و تا ما توی یه مغازه پیدامون میشد به قدری شلوغ میشد اونجا که کلی با ببخشید و باریک کردن خودمونو  میتونستیم از مغازه ی طرف بیایم بیرون...همسرم تا میخواستیم بریم تو یه مغازه اینور اونورو نگاه میکرد میگفت هیشکی دورو برنیست تا نریختن تو مغازه سریع پرو کن اگه خوبه بخریم در بریم...و واقعا به طرز خنده داری همون مغازه پر مشتری میشد...


ماهم انقد محکم نشسته بودیم وسط این پله ها که اون جماعت از رو رفتنو بعد از  نفری دویستا عکس رفتن...همسر برگشته میگه چرا ما به این فکرنکردیم که عکس بگیریم؟؟؟میگم خب ما محو تماشای آب و گلها بودیم یادمون رفت اینها از لذت تماشا یه عکس دارن که تو این تاریکی و نور فلاش کل عکساشون افتضاحه...

و چندتا عکس سلفی میگیریم که تو بیشترش پتویی که من روی شونه هام انداخته بودم درگوشه ی تصویر بود😂...کلی بعد به سلفیامون خندیدیم...


انقد سرد شده بود هوا بدو بدو تا ماشین رفتیم که یکم گرم بشیم...

همسر عکسای آتلیه که رفتیم و لباسای ست پوشیده بودیمو گرفته بودن...همسر خیلی تعصب دارن رو عکسای آتلیه واسه همین هرجایی نمیرن واسه عقدمون یه جای بخصوص رفتیم و همش میگن خیالشون راحته ولی این اتلیه هول هولکی شد و همسر به شدت آشوب بود که من به این طرف اعتماد ندارم و هرجور شده عکسارو نجات بدمو تمام ...حتی یه جورایی پول زور داد به طرف(اندازه پول یه دوربین عکاسی) تا عکسامونو از رو کامپیوترش پاک کنه ...همسر به شدت شاکی و غیرتی شده بود و زده بود رو فاز رفاقتی که طرف رو لج نیوفته...بعدم بهم گفت یه دوربین واست میخرم بعدم یه چاپخونه ی مطمئن که کارمنداش خانمن میشناسم میدم اونجا عکسامونو چاپ کنن بعضی اتفاقات تجربه ایه کلاهمونو بذاریم بالاتر...


و من به شدت سر این قضیه مدیون همسرم هستم که علارقم میل باطنیش رفتیم این اتلیه...ولی عکسامون خیلی خوشگلههههه خیلیااااااا چون همسر تو عکسها لبخند زده...چندروز قبل رفتیم اتلیه ی عقدمون که عکس انتخاب کنیم همسر برای رضای خدا یه لبخندم نداشت انگار منو بهش انداخته بودن😂😂😂وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه همسر گفت به شدت از خودم شاکی ام گفتم چرا گفت دیدی؟؟؟یکیشم لبخند نزده بودم...گفتم من هی بهتون میگفتم یکم بخندین میگفتین جدابیت مرد به اخمشه...

واسه همین همسر این عکسای جدیدمون که بالباس ست هستیم رو خیلی دوست داره چون خودشون واقعا عالی افتادن بخاطر لبخند کم رنگشون...

فیلمای عقدمونم اماده بود همون روز بهمون تحویل دادن ...چقد خندیدم...اصن تو فیلم مشخصه عروس چقد شیطونی میکنه...دامادم که انگار قهره با عروس😂.همسر فیلمو ندیده ببینه خودشو میکشه...مامانم کلی حرص خورد چرا شوهرت مثه قهراست دیگه فکرکنین شوهرم چقد حرص بخوره...برعکس داماد من همش خوش اخلاق و لبخند دارم حتی لحطه ای که دارم هدیه ی سر جشن به مهمونامون میدم وبرگشتم با حرص به اقای همسر میگم لطفا گوشیتونو خاموش کنین و جواب ندین یه لبخند پهنی رولبمه  که دوسه بار زدم عقب جلو تا مامانم باور کرد بااین لبخند داشتم شدیدا حرص میخوردم....(آخه هی به گوشی همسر از مردونه زنگ میزدن که فلانیا دارن میرن بیا میخوان خدافظی کنن یا فلانی اومده بیا خوش امد بگو...یعنی جشنو دوتا داداششون کوفتم کردن😉)


***مهمونی پشت عقد ابرومندانه انجام شد و خیلی خیلی مدیون بابام هستم که کلی توزحمت افتاده بودن واسه این مهمونی...


***خریدای خونچه رو یکمشو انجام دادیم لباسهاش  و کیف و کفشهاش تموم شده مونده لوازم  و وسایل آرایشی بهداشتی ...

***خونچه رو قراره نیمه ی شعبان واسم بیارن ان شاالله..

***واسه مهمونی پشت عقد لاک هم رنگ لباس زده بودم و چون نماز نداشتم لاک ها دوروز رو دستم بود همسر که دید چقد ذوق لاک دارم رفته ده تا لاک رنگاوارنگ واسم خریده اگه بدونین من چقد ذوق زده بودم وقتی در جعبه ی وسط صندلیارو باز میکنه و میگه خانومی ببین اینارو دوست داری و من کلی توی ماشین جیغ جیغ میکنم که وای رنگ اینو ببین و این یکی چه جیغه این یکی چه ملیحه ...

اصن همین که دنبال اینه که خوشحالم کنه واسم دنیا دنیا می ارزه....

***یه چیزی دیگه هم میخواستم تعریف کنم یادم رفت اصن😐


***مذهبی ها عاشقترند باورکنین...(رو دلم مونده بود با بغض اینو نوشتم با لبخند بخونین)

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۵