جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی
کامنتدونی
۲ نظر ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۶:۴۲
میگه انقد به ماه رمضان عادت کردم یادم رفت ناهار بپزم.شما بگو لنگ ظهر بیدار شدی مغزت نکشیده ماه رمضان تموم شده آخه اگه صبح زود بیدار شده بودی گرسنگیه یادت میورد تموم شده
۲۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۹

نازنین وقتی به دنیا اومد چشماش رنگش طوسی روشن بود یه مدت بعد طوسی تیره رفت به سمت آبی تیره بعد رفت به سمت سبز خیلی خیلی تیره(مادرشوهرم این رنگیه چشماشون)الانم بین قهوه ای و سبز خیلی خیلی تیره در نوسانه لحطه ای و روزی (رنگ چشم باباش این رنگیه ولی بخاطر پف پشت چشمشون که ارثیه مادرشونم همینجورن، من و مادرشون میدونیم رنگشو چشماشون بااینکه درشته پنهان شده)ولی حدسم اینه که داره میره واسه قهوه ای روشن که به من بره ولی نازنین حلقه ی چشمش به من‌رفته البته مامانم میگه تو چشمات بی نهایت درشت بود شاید نازنین بعدا مثل تو بشه اینارو گفتم که اینو بگم مامانم وقتی حامله بودم یه جا یه بچه رو دیده بودن چشماش آبی تیره مثل سورمه ای ولی قسمت مرکزش روشن تر با شیارهای تیره ...بعد هی میگفتن آسی الهی چشمای بچت اون رنگی بشه...(چشم آبی از درجه یک میره تا اونجا که من میدونم من و همسرم جفتمون درجه دوهامون چشم آبی هم دارن)خلاصه نازنین که چشماش اولش رنگی بودو همه فامیل متحیر بودن که ایول بابا چه شانسی اینا دارن من تحقیق کردم فهمیدم آخرش مشکی میشن بچه این رنگیا😂...مامانم این وسط میگفت الهی آبی بشه!بخدا آبی میشی مامانجون و خلاصه سوژه ی خالم اینا شد...هی مامانم مخصوصا اون دوره که رو به آبی رفت میگفتن بخدا ببینین بچم چشماش آبیه خالم در این زاستا شعری واسه نازنین سرودن: ناز داریاااا گل داریاااا خوشگلیاااا جذابیااااا قشنگیاااا ماه داریااااا (و از این دست قربون صدقه ها) و در آخر چشمات آبی نیست ولیااااا... دیگه این‌شعر خاله سوژه ی خانواده ی خالمو ما شده تا خالم میگه خوشگلیاااااا هممون با هم میگیم چشمات آبی نیست ولیااااا...یعنی یه جا مهمونی باشیم سوژمونه هرکی میاد یه قسمت شعرو به نازنین میگه بقیه دست جمعی میگن چشمات آبی نیست ولیاااا.... پسر خاله کوچیکم که میگه صبح تا شب ذکرمون همینه🤣🤣🤣 اصلا همشون تو چشماشون وقتی نازنینو میبینن یه چشمات آبی نیست ولیاااای غلیظ موج میزنه ... حالا اینا به کنار یه دغدغه شده بود واسه ما و مادرشوهرم اینا که بچه چشماش تغییر نکنه انقد و هی تغییر میکرد تا اینکه یه بار مادرشوهرم اومدن گفتن دیگه حق ندارین پیگیر رنگ چشمش باشینو ناراحت که داره تیره میشه (مادرشوهرم خیلی دوست داشتن همرنگ چشمای خودشون بشه،منم دوست داشتم خداییش)گفتن امروز رفتم جلسه ی قرآن هرهفتگی دوستامون .یه دوستامون تو خودش و ناراحت بود و بعد یه مدت دیدمش گفتم نیستین کجا بودین؟چرا ناراحتین؟سزشو کرد توی گوشمو گفت بین خودمون باشه نوه ی پسریم اول که به دنیا اومد متوجه نشدن یه یه ماه و نیم دوماه که گذشت از حرکات چشمش فهمیدن مشکل داره حالا متوجه شرن نابینای مادرزادی بوده و اشکاش بود که بند نمیومد...و هی به مادرشوهرم گفته مادرو پدرش انقد تو فامیل بد حجابمون مومنن و ساده و مظلومن و این بلا سرشون اومده که میترسم به کسی بگم بگن حتما عقوبت گناهشون بوده و بخدا اینا از گل پاکترن خدا اینجوری خواسته واسشون و اشششششک...(البته اینکه امتحان الهی همیشه از مقربتر ها سختتره که شکی نیست)ولی از اون به بعد تموم فامیل من فامیل همسرم اگه هی بگن وای چشماش چرا تغییر کرد و تیره شد منو همسرم فقط میگیم الهی شکر که میبینه همین کافیه (حالا مهریشو کمتر میگیریم چون چشماش رنگی نیست😉...به جا دوسه تا خونه شما یه ملک بزرگ بزنین به نامش اول کار🤣🤣🤣)والااااااع

۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۲۵
انسان های اولیه زن هاشون که موقع عصبانیت اجاق گاز نداشتن بسابن چیکارمیکردن؟
حتما به روح پرفتوح اجداد اون طرف مقابل صلوات محمدی میفرستادن...
۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۱۷

آقاجونم چندروزی حالشون بدبود و بستری بودن... پیغام از اینور اونور که ما چیکارکنیم واسه باباتون پدرشمانیست پدرماهم هست و داییم که ازشون میخواست فقط واسه خودشون استغفار بگن و اگه تونستن سرخاک مادرآقاجونم ازشون بخوان بچشو دعا کنن... 


 یاد حرف همسرم افتادم هرچند بی ربط به این قضیه ولی شیر مرده و زندش صد تومنه...مادرم همینه ...واسه شفای بچش واسه عاقبت بخیری فرزندش حتی اون دنیا هم کاری ازش برمیاد ...

 و بازم میگم عجیبترین اتفاق جهان مادر هستش ...

.

 مادرآقاجونم زن به شدت پاک و نجیبی بوده که تموم صدسال عبادت پروردگارو کرده بوده حضرت خضر رو دیده بوده و چه بسا امام زمانش...چون تو محله ای زندگی میکردن که خونه های اطراف خونه های کارگرای کارخونشون یا افراد کم بضاعت بودن(البته قدیم اصولا مردم نداشتن)وقتی غذا میپخته چون خودشون سه نفر بودن بیشتر میپخته غذا که آماده میشده میرفته در خونشونو باز میکرده و میومده سردیگ میگفته آهای اونی که روزیته خودتو برسون دارم غذا رو میکشم...و محال بوده کسانی نیان... اگه این مادر این قدرم کار درست نبود بازم ارجاعش میدادن به مادرش...


مادرتون کنارتونه؟خوابیده؟رفته خرید؟خونه ی خودشونه؟مهمونیه؟درحال کاره خونه هستش؟سرکار هستش؟ اگه جواب اینا و ازاین دست سوالها بله هستش شما خیلی خوشبختین که میتونین برین دستهاشو ببوسین بذارین به چشمتون بگین مادردعام کن...


 آهای اونایی که مادر ندارین ...مادراون دنیا هم دستاش بالاست واسه دعا کردن به بچه هاش ...نمیرین ازش بخواین؟...کسانی رو سراغ دارم که بعد از مرگ مادرشون گره مشکلاتشون باز شد(هممون میخوایم بمونه هرچی گره هست و نره مادرمون)و دیگه واسه همه یقین شده که دعای مادرشونه...

.

 ...عمر دست خداست و به حرمت دعای مادر ؛خدا عمر دوباره به آقاجونم داد ...


 پ.ن:شاید باورتون نشه من دوسه بار اینکارو کردم نه اینکه بگم واسه خیرات و فلانااا بعضی وقتها پای قابلمه نذر یه امام میکنم (غذای خودمون رو که غذای نذری خورده باشیم)و اگه از اتفاق چیز خوبی از آب دربیاد و میزانش از دونفر زیادتر باشه که اغلب هست،صدا میزنم و شاید به پنج دقیقه نمیخوره طرف خودش زنگ خونمونو میزنه میخواد مادرم باشه مادرشوهرم باشه ،دوست باشه یا هرکسی ...روزیش بوده از غذای نذری بخوره...شما هم امتحان کنین. 


 پ.ن:سوال همیشگی ذهنم:خدای مهربانتر از مادر مگه میتونه عذاب کشیدن بنده هاشو ببینه!!!محاله !!!به خودش قسم اون دنیا بهتون میگم دیدین گفتم میبخشه عین اسمش وسیع...حداقلش اینه لحظه ی آخر از حق خودش میگذره اگه از حق بنده هاش نگذره...

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۱۱
وقتی با کسی ساعت پنج قرار گذاشتی که قرار نیست لزوما پنج بیاد که!!!!
پ.ن درلحظه ی تایپ زنگ زدن و گفتن شش ششو نیم میام.بعلههههه.
میخوام واسه مبلهام کاور بدوزم نه خودم بدم بدوزن کی حوصله داره آخه
۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۲
دلتنگتونم و بیشتر دلتنگ دوستی که گمش کردم همه جا چشمم دنبالش میگرده اصن یه چیز عجیبیه که تو دنیای مجازی یکی بره انگار که هیچوقت نبوده...مرجان مهربانوی عزیزم...بعضی وقتها بغضم میگیره که ندارمش
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۱
کله سحر دارم شیر میدوشم واسه نازنینم .مامانم بایه لیوان شیرعسل داغ بالاسرم وایستاده میگه بمیرم نذاشت دیشب بخوابی.مامانجونم بین خواب و بیداری به مامانم میگه ما نگران خودت بودیم که هی بیدارمیشدی
۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۷:۲۶