جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

بوی چمن آب خورده ی خاطرات

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ق.ظ

خونه ی پدری همیشه نوستالژی خاطراته ولی اتاقت یه چیز دیگس تختو وسایلت یه نوستالژی تازه تازس مثه بوی چمن آب خورده...

بابا میگه اتاق خودت خنک تره بابا برو روی تختت بخواب(بعد عروسیم یادم نمیاد روی تختم خوابیده باشم همیشه اون یه شبی که خونه ی پدری هستمو میچسبم به مامانم)

اتاق ما خنک تره باد میاد لای موهای خیلی خیلی کوتاه کردم و حس خوبی بهم میده...تختم بوی چمن آب خورده ی خاطرات میده...دراز میکشم روی تختم و تموم اون سالها مثل یه نوار ضبط شده از جلو چشمم عبور میکنه...خنده ها شادی ها گریه ها غصه ها...

شبای امتحان که خواهرجان روی تخت روبرویی توی خواب ناز بودنو و روی همین تخت مثه بیچاره ها زل زده بودم به کتاب که چرا تموم نمیشی تا بخوابم و حسرت بیخیالی خواهرمو میخوردم.و خواب راحت فردای بعد امتحان...

گریه ی اولین باری که فهمیدم دختر بودن مشکلات داره و مادر خونسردانه میگفت برای مادر شدن باید این اتفاق بیوفته که اگه نیوفته باید دکتر بریم و درمان بکنیم ...خواهرم دوسال بعد وقتی همونجور روی تختش اشک میریخت(دختر گنده لوس بازیا چیه!😂) به مامانم گفت چرا من چرا آسیه نشده و منو و مامانم کلی خندیدیم که دوساله عقبی و چشمای گرد شده ی سیاه خواهرم که هنوزم تصویرش تو ذهنمه(اون یه راز بود و قرار بود بین تموم کسانی که براشون اتفاق افتاده عین راز بمونه تا عضو جدید خودش ملحق بشه)

وقتی تابستون میشد عین بچه های دوساله رو تختمون بالا و پایین میپریدیم و شعر تابستونه فصل شادی و خنده رو با قهقهه و شادی میخوندیم حتی اگه برای صدا و سیما هنوز وقت گذاشتن این آهنگ نرسیده بود ولی بعد آخرین امتحان وقت خوندن این شعر بود و خونه رو باید میذاشت روسر...این قانون هرساله ی مادوتا بود حتی وقتی همه مارو به چشم یه لیدی محترم میدیدن ...

بعد انتخاب رشته ازهم جداشدیم .رشته ی من تربیت بدنی بود توی دبیرستان و بعد مدرسه هرروز بخاطر چهارساعت ورزش همش بیهوش بودم روی این تخت و خواهرم نمیفهمید چرا من بعد مدرسه حتما باید بخوابم و چه خوابی شیرینتر ازاینکه هلاک برسی خونه و بیهوش بشی از خستگی...
بچه های تربیت بدنی هیچکودوم کنکورو به هیچی نمیگرفتن کلا آدمهای شاد اکتیو و درعین حال باهوش بودن که مطالب فقط سر کلاس واسشون گفته میشد و خبری از دوره کردن نبود ولی من میخوندم چون درس خوندنو دوست داشتم درسمم خوب بود .شب کنکور رویای قبولی داشتم و هرچی سعی کردم بخوابم نشد میدونستم قبول میشم.قبول شدم ولی پدر اجازه خروج از محدوده ی پرگارش رو نمیداد.روز کنکور آزاد اصفهان نبودم تهران پیش بچه های تازه به دنیا اومده ی داییم بودم و کلا مسیر زندگیم عوض شد...
پیش دانشگاهی تجربی و منی که قرار بود حالا لیسانس تربیت بدنی برم همونجور که دستم زیر سرمه و زل زدم به سقف به خواهرم میگم دعا کن میکروبیولوژی قبول شم. رشته ی تاپ پیراپزشکی بود اون زمون حالارو نمیدونم...
.خوشحالی قبولی رویای ثبت نام و حس خوشبختی محض که دیگه اینجاست نهایت خوشبختی.
عاشق شدم یا شاید اسمشو گذاشته بودیم عاشقی .رویاهای عاشقونه رو به هم میبافتم تا صبح بشه...چه روزهایی بود ...از اول تو رویاهام لباس عروس نمی پوشیدم عقلم دیگه به اونجاها نمیرسید ولی شاد بودم...یه رازی داشتم که از همه باید مخفی میکردم گاهی انرژیمو میگرفت گاهی بهم انرژی میداد...
بزرگتر که شدیم فکرکردیم شاید بشه باهم زندگی کنیم و رویاهامونو بزرگتر کردیم دقیقا وقتی که میخواست بره سربازی...گوشیم زیر پشتیم بود شبها که سحر یواشکی از پادگان زنگ میزنه بیدار بشم...چه حسهای جالب و شادی داشتم...ازدوری گریه میکردم ولی عمق غمش کم بود...
بزرگ شدیم با روزگارهم ولی عشق نمیذاشت به چیز دیگه ای فکرکنیم...شبهایی که خواستگار میومد چقد رو این تخت اشک ریختم چون دیگه رویاهامو یه جور دیگه ساخته بودم و این اتفاقات با رویاهای ساختگیم نمی خوند...
شبهایی قوت و غذام اشک بودرو این تخت و لجبازی و اعتصاب غذا و حرف که فقط همین که من میگم .و عصبانیتای مامانی و صبوری و متانتهای بابا که دیگه منو از دست رفته  و بدبخت میدید...
مامان شدت لجبازیاشو با شدت گریه های من هماهنگ کرده بود و بابا صبورانه منتظر یه فرج و دنبال یه راه حلی که الهی نشه...
داداشم موهای بلندمو شونه میزد میگفت دختر یا کوتاه کن یا شونه بزن و منو وسط گریه و فین فین میخندوند ،تا میخندیدم میگفت حالا که خندیدی این شیر و بیسکوییتو بخور دوروزه کارت فقط اشکه اصلا چشماتو نمیشناسیم ...برای داداشم افت کلاس بود وصلت با کسی غیراز اصفهانی ها...عین بابام فکرمیکرد به اصالت مردم شهرمون فقط ایمان داشت.مامانم بازتر فکر میکرد ولی لیاقت منو بیشتر از اون میدید ... مامانم دیده بودش بیشتر بقیه میگفت حتی نمیتونه منو مجاب کنه تورو بهش بدم دلم به چی خوش کنم دسته گلمو بدم ...داد میزدبا گریه به هرکسی که میخواست مجابش کنه میگفت نبینین گریه میکنه دلتون نسوزه اون دختر منه پاره ی تن منه با هر اشکش که میچکه یه موی سرم سفید میشه ولی نمیذارم بدبخت بشه بدبختیش بااین پسر حتمیه...و هق هقای من توی عمق بالشتم...یه جا که التماسهام به مامانی فایده ای نداشت و خسته شده بودم از جنگیدن. اون پسرهم خسته شده بود و وایستاده بود کنار تماشا و به التماسای من کوچکترین رفلکسی نشون نمیداد که برم فکرکردم شاید حق با پدرو مادرم باشه...اونموقعها شبها نماز شب میخوندم اول واسه اینکه فرجی بشه و بعدنا واسه اینکه هرچی خیره اتفاق بیوفته...یه شب بعد نمازشب صدای غرغر مامانی میومد به بابام که بخواد نخواد من این خواستگارارو راه میدم مردم که معطل ما نیستن هی دارم میپیچونمشون...
من توی دوران زندگی منهای یه مدت بهترین و بی دردسرترین بچه ی خانواده بودم کسی که مامانم هیچوقت غصه ی هیچیمو نخورد از درس از دانشگاه از مدرک از اخلاق از هیچی ...ولی یه مدت پیرش کرده بودم امیدشو ناامید کرده بودم اندازه ی تموم عذابای دخترهای عالم عذابش داده بودم...بعد نمازشب به خدا گفتم نمیخوای نه؟؟؟حس کردم خدا لبخند زد...گفتم تو دوستم داری نه؟حس کردم بازم لبخند زد...گفتم بهترینارو میخوای واسم دیگه عین مامانم؟حس کردم بازم لبخند زد...باید به آخر خط برسی تو یه چیزی تا بفهمی خدا از رگ گردن نزدیکتره .طبیعت انسانها همینه دیر میفهمن دیر توکل میکنن دیر میسپرن دست خودش دیر راضی میشن به رضاش یه چیزی توی وجودم میگفت قسم بخور که خوشبختترین میشی نه لزوما با یه آدم خاص هرجا رفتی عروس هرخونه ای شدی باید حس کنی خوشبختترینی...جوری که هیچوقت برنگردی به عقب و حسرت بخوری ...بگی بهترین راهو رفتم...

با چادر نمازم از اتاق اومدم بیرون وسط حرف مامانی.با چادرنماز وایستاده بود به بابام غر میزد انگار تنها کسی که تو اون خونه میدیدش بابام بود نذر و نماز و ختم برداشته بود ازسرم بیوفته...منم قبلنا ختمها برداشته بودم مامانم راضی بشه...وایستادم گفتم باشه هرچی تو بگی هرچی تو بخوای ...بابام ترسیده و متاثربود حس میکردم داره فکر میکنه نکنه از سربچگی میخوام با زندگیم لجبازی کنم.مامانم خشکش زده بود همینو میخواست که گفتم ولی چشماش عین بابام بود .گفتم قول میدم خوشبختترین بشم اشکام چکید بابام سرسو انداخت پایین مامانم با اشکم اشکش چکید  نه واسه حرفم واسه اشکی که ریختم آخه باورنمیکرد حقم داشت کلی باهاش جنگیده بودم...رفتم تو اتاق .اومد تو اتاق گفت نکنه میخوای با خودت لجبازی کنی؟گفتم واسه خوشبختیم میخواستم باهاش ازدواج کنم .یهو زدم زیر گریه گفتم التماسامو ندید کل خانوادش  الانم پشتمن ولی خودشو کشیده کنار مامانی نمیخوادم و زار میزدم مامانم پابه پام گریه میکرد ولی میدونستم داره دعا میکنه به جونش که کشیده کنار...مامانم میترسید پشیمون بشه و برگرده پشیمون سد و برگشت ولی من آدم قبل نبودم شده بودم یه تکه سنگ واسه اون یاد التماسام میوفتادم وقتی التماس منو خانوادمو میکرد دیر فهمیده بود اشتباه کرده وقتی دوراشو زده بود و من زود فهمیدم اشتباه میرم...
بازم اختلاف سلیقه ی من و مامانی تمومی نداشت تو خواستگارها و قرار بود خدا یه ورژن بسازه واسه مادوتا.کل خانواده به عذاب بودن...شوهرم اومده بود من میخواستم حالشو بگیرم که ول کن من نیست و هی میره دوباره میاد مامانمم میخواست حال مادرشو بگیره که تو بودی مارو نمیخواستی واسه پسرت چی شد گردن کج برگشتی؟همیشه میگم قراربود حالشونو بگیریم نمیدونیم چی شد سرسفره ی عقد بودم و داشتم بله میگفتم اونم باکلی اضطراب
مامانم ازم قول گرفته بود که خوشبختترین زن  بشم قول گرفته بود شادباشم قول گرفته بود یه روز وسط خوشیام بهش زنگ بزنمو بگم مامان من خیلی خوشبختمهااااا...قول مردونه گرفته بود ازدخترش...قول مردونه ی مردونه داده بودم که وایسم پای خوشبختیم نه لزوما شوهرم نه لزوما مدرک نه لزوما شغل پای خوشبختی درونیم که تو فکرآدمه وایستم...
قول گرفته بود وسط دعواهای زن و شوهری و عصبانیت و داد و بی دادهای مرد به این فکرکنم که من بازم خوشبختترینم 

سرقولم با مامانم موندم زندگی بالا پایین داره ولی میدونم بهترین راهو اومدم و اینجا بهترین جاییه که ایستادم و راضییم و شاکر ...الان یه مامانم روی تخت خاطرات که نینیم این هفته فکرکنم به هشت سانت رسیده...و حس خوشبختی شاید با حس مادرشدنه که تکمیل میشه ...با یادآوری خاطرات و گریه پابه پای شادی ها وغم های روزگار گذشته به این فکرمیکنم که قراره یه مادر بشه که فرزندم همه این روزهارو قراره بگذرونه باید تحملی به اندازه ی مادرم و صبوری به اندازه ی پدرم و سکوتی به حجم نگفته هاشون داشته باشم...شاید خیلیا دلشون نخواد عین پدرو مادرشون رفتار کنن ولی من مطمئنا نمونه ی کوچکی از پدرو مادرم میشم توی محبت توی سخت گیری وکلا همه چی...عین بابام که رفیق باز نبودن پسرش براش اولویت بود عین تفکرپدرش .یا مثل مادرم که بحث خوشبختی بچه ها و نوه هاش که میاد وسط با هیشکی شوخی نداره و دیکتاتور میشه عین مامانجونم که هنوزم همینجوره...

از خدا صبوری و گذشت و درایتی میخوام به اندازه ی مادرشدن ...به اندازه ی روزهای سخت بچم که میشکنه که باید سرپا باشم...که میخنده که باید کیف کنم که غصه میخوره که باید چاره کنم...


خداکنه بچه هامون از خودمون بهتر باشن چون ما بهتر از پدرو مادرمون نیستیم که...
۹۷/۰۳/۱۳