جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

سوگواری

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ق.ظ

از در مسجد که رفتیم داخل تا چشمش بهم افتاد بلند شد پرید تو بغلم و زار میزد...میگفت آسی دیدی بدبخت شدم؟؟؟

من حتی نمیتونستم بگم آروم باش .مامانت دارن میشنون...

باصدای گریش صدای گریه ی یه بچه ی کوچولو هم بالا رفت...

طول کشید تا آروم شد...

رفت بچشو گرفت ...خوشحال بودیم از دیدن بچش ولی تو این حال دلم نمیخواست خودشو و بچشو ببینم...

یه جمله درمیون میگفت دلم واستون تنگ شده بود ولی دلم نمیخواست تو این حال همدیگرو ببینیم...و منی که چقد تو دلم باخودم جنگیدم که برم و دوستمو تو این شرایط ببینمو بازم محکم باشم میفهمیدم چی میگه...


ما تو لحظات شیرین زندگیش نبودیم یعنی دعوت نداشتیم و از دور کیف میکردیم ...از دور کلی انرژی مثبت واسه زندگیش میفرستادیم و من برعکس بقیه عین خیالم نبود که دعوت نیستم...ولی واسه هفت پدرش بدون دعوت رفتم حس کردم شاید ناراحت بشه از دیدنش تو اون شرایط ولی واسه دلداری دادن باید میرفتم باید میگفتم سرت سلامت...

مادرشوهرش وقتی فهمید دوستای عروسشیم اومد جلو و بهمون گفت توروخدا عروس منو تنها نذارین بیاین سراغش .بهش سربزنین...و ما خجالت زده سرمونو انداخته بودیم پایین...


***وقتی یکی پدر یا مادرشو از دست میده و از غصه هاش میگه از بی کس و تنها شدنش میگه تنها جمله ای که نمیشه به کار برد اینه که میفهممت یا درکت میکنم...من نمیتونم عظمت داغی که رو دلشه رو بفهمم اهل دروغ گفتنم نیستم...

بهش گفتم تاجایی که جا داره عزاداری کن اشک بریز سوگواری کن...ولی بعدش محکم بلند شو محکم بلندشو چون مادری چون این طفل شیرخوار بیشتر از هرچیزی به تو نیاز داره...پدرت واست پدری روتموم و کمال انجام داد به ثمر رسوندتو پرید ...تو هم باید رسالتتو انجام بدی ،محکم...تمام مدت زل زده بودیم به چهره ی معصوم توی خواب نینیش...و حس کردیم زندگی باهمه ی تلخیاش جریانش برقراره...

***دوست دوران دانشگاهم بود ...نازی.... منو نازی و محبوب سه تایی که خاطرات مشترک زیادی داریم...

۹۵/۰۸/۲۲