جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

باطعم اولین ولنتاین

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

همسرم زنگ میزنه میگه خانم دم در منتظرتم با باشه اومدم گوشیو قطع میکنمو بدوبدو میرم سه طبقه پایین که برم رختکن...

توی رختکن  سه چهارتا از بچه هارو میبینم هی مسخره بازی سر منو یه بچه های دیگه که اونم تازه عقد کرده درمیارن که شمادوتا واسه ولنتاین با آقاهاتون میخواین برین بیرونو کوفتتون بشه کادو و از این حرفها ...

رو خنده و شوخی میگم بابا شوهر من که اصلا نمیدونه ولنتاین چیه!!!!

همه میخندیم و من بدو بدو درحین اینکه چادرمو سرم میکنم میرم بیرون...

سوار ماشین میشم و دارم شوخیا و مسخره بازیای بچه هارو تعریف میکنم و درحین خنده میگم بابا شوهر من نمیدونه ولنتاین کی هستش...

گفتن من همانا و ناراحت شدن همسر همانا ...که من نمیدونم ؟؟؟واقعا فکرکردی نمیدونم؟دوسه روزه من عالمو خبر کردم ولنتاینه...میخندید و حرص میخورد منم به حرص خوردنش میخندیدم...گفت منو خنگ تصور کردیاااا میگم نه بخداااا اصلا فکرکردم این چیزها واستون بی معنیه اعتقاد ندارین...دیگه خلاصه پشت چراغ قرمز خیابونی که محل کارم توشه دستی و کشیدن و پیاده شدن و از تو صندوق عقب یه گل و یه کادو آوردن  ...منم غش خنده و همسرم درحین خندیدن و حرص خوردن گفتن این پشت کوهی ولنتاین ندیده ولنتاینو تبریک میگه و مگه من میتونستم جلو خندمو بگیرمو معذرت بخوام؟؟؟


خلاصه که انقد خندیدیم و همسر درحین خندیدن حرص خورد از فکر منو از اینکه سورپرایزش پرید که خدا بدونه...


خلاصه آخرم انقد خندیدم فکر کنم از دلشون درنیومد...

قرارمون بود بریم گلستان شهدا...

رفتیم .کلی باصفا بود اتفاقا هم تو تکیه مراسم روضه بود ولی ما داخل نرفتیم...


آخرسر همسرم اونجایی رو که ماه رمضون نشستیمو حرف زدیمو بهم نشون دادنوو گفتن اینجا بود یادته؟؟؟ و من کلی ذوق که آرههههه همینجا بووووود چه خوب تشخیص دادین...همسرجان درحین بادانداختن به غبغب فرمودن دست کممون گرفتین کلااااا....و من که رو شیطنت نیشگون میگیرم به بازوشووون...


بعد از گلستان شهدا رفتیم دم یه پیتزایی که پیتزا بگیریم بریم دم آب(لایک بزنین همه که دارم شوهرمو میارم تووکار😂😂😂) کنارش اسباب بازی فروشی بزرگی بود گفتم واااای من دلم عروسک خواست ...همسراصرار که پیاده شو یه چیزی بخریم از منم انکار که خیر از جوونیت ببینی میخوای مامانم دعوام کنه که مگه بچه ای عروسک برداشتی...خلاصه همسر تا پیاده شد سفارشاتو بگیره اول رفت یه خرس متوسط سفید که تو دستش قلب قرمز بود خرید بعد رفت سفارشاتو گرفت انقد از خوشحالی ذوق کردم که یهو بغضم گرفت گفتم من یه جا به خدا گفتم سربازتم اونم ته دلم مطمئن نبودم ولی خدا تو حواست بود جواب منو با مهربونی بدی تا آخرعمر سربازتم...

اینکه روزی که بله گفتم فکرشم نمیکردم شوهرم همچین آدمی باشه اینجوری مهربون پایه و عاشق باشه...من با خدا معامله کردم خدا خوب جوابمو داد...


با خدا فقط وارد معامله بشین...


***دیشب یه نم بارون زد اندازه چندقطره به شوهرم میگم دعا کن ...یهو میگه خدایا دوقلو پسر لطفااااا...میگم واااای خدایااااا من باایشون تفاهم ندارماااا به حرفشون نباشیاااا من دختر میخوام خلاصه وسط خیابون با خدا سه تایی بحث میکردیم...من از حرصم پاهامو میکوبیدم رو زمینو اعتراض داشتم شوهرمم مطمئن دستمو میکشید میبرد سمت ماشینو میگفت دیگه کاریه که شده و با یه حالت مطمئنی که دعاش برآورده شده از خدا تشکر میکرد...باید بودین منو میدیدین😂😂😂😂آی حرص میخوردم و جیغ جیغ میکردم که نخیرم من دختر میخوام😂😂😂...

***شوهرم عاشق پسره...خانوادشونم همشون پسردار شدن اصن دختر ندارن...بعد عاشق دوقلوهام هستن ...همیشه میگن وای دوقلو پسر چه شووووود... بعد واسه لج دربیاری من اسمم واسشون انتخاب میکنن هردفعه هم یه چیزی میذارن حرصمو دربیارن یه بار محمدرضا و حمیدرضا...یه بار پدرام و پرهام ..وو...خلاصه داستان دارم باهاشون...
من خودمم عاشق پسر هستم ولی دختر یه دونش از اوجب واجباته ولی شوهرم اینا قبول ندارن...خلاصه من از اونطرف میکشم اونا از اونطرف😂

۹۵/۱۱/۲۵