جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

دبش ترین شب

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۵۶ ب.ظ

تا دوازده شب شیفت اورژانسم...

هربیماری که کارش انجام میشه میره میاد کنارم میگه خانوم پرستار ماشمارو خیلی خسته کردیم تو این بخش تنها بودن کار سختیه خسته نباشید حلال کنید و من با وجود همه ی خستگیا و کوفتگیا باید لبخند بزنمو بگم برین به سلامت خدانگهدارتون باشه...به همه ام روتین عین همین جمله رو میگم انگار اونوقت شب غیرکار نمیتونم تمرکزمو بذارم رو تغییر جمله بندی...اینو میگم چون هربار که اینو میگفتم دکترای بخش نگام میکردن که چرا این جمله یکسان میگه...

عین تراکتور تا دوازده و ربع کار کردم نیم ساعت آخر همسر به بیمارای داخل سالن انتظار اضافه شده بود و هراز گاهی لابلای کارام میرفتم دم در فقط نگاش میکردم نگام میکرد دوباره برمیگشتم سرکار ...نگام بغض داشت که خستم نگاش مسکن بود که تموم میشه میریم خانومی...


ساعت دوازده و ربع با پیرترین دکتر شیفت اورزانس عزم رفتن میکنیم کت پوشیده میاد بره بیرون برمیگرده میگه این آقایی که اینجا نشستن منتظر شمان؟؟؟ندیدمشون تووبیمارا میگم بله همسرم هستن...میره دوباره دم در نگاه میکنه و صداش میاد جلل خالق آخه زن و شوهر چقد به هم میان(خندم میگیره عنق ترین دکتر اورژانس که دیگه از خستگی داشت از بین میرفت انگار سرحال شده بود...)(ما اصلا شبیه اونجوری نیستیم که همه میگن یعنی من یکی که قبول ندارم خیلی فرق داریم باباااااا)

میریم بریم شام ساندویچ الویه خانوم بیار بزنیم بربدن لب آب...لب آبی بودهااااا انقد تو ترافیک خیابون کناررودخونه موندیم که همسری قاطی کرد گفت اصلا ترافیک انگار قفله پیش نمیره نمیدونین چه جمعیتی بود دوبله پارک کرده بودن رفته بودن به امون خدا...ماهم پیچوندیم رفتیم پارک رجایی ...چندوقته اینجارو پیدا کردیم آروم تمیز بزرگ خلوت...فقط آب نداره...که به روزهایی که زاینده رود بااون قیافه ی خشکش باعث بغضمون میشه در....

روبروی هم یه پا اینطرف نیمکت یه پا اونطرف نیمکت روبروی هم نشستیم و مواد ساندویچ رو که خورد کرده آماده تو ظرفای در دار گذاشته بودمم بینمون بود و واسه خودمون ساندویچ میگرفتیم(بدم میاد ساندویچ بمونه چندساعت  آب سس و کاهوو و گوجه و همه قاطیییی وااااای😒...گوجه هاش که حالت لهیده و پیرشده پیدا بکنه اصن حال به هم زن میشه)...همسر بدون مخلفات ساندویچ میگیره و من هی حرص میخورم بابا کاهو خیارشور حالا اگه مثه من باشین گوجه رو نباید بذارین بدون بقیش که حال نمیده...ولی عجب چسبید ...یه پتو رو شونم بود (که همسر این پتو رو واسه من تو صندوق عقب ماشین نگه میداره که الکی تو سرمای پارک نلرزم)یه ساندویچ تو دستمو درحین حرف زدن درمورد گیاهخواری و متقاعد کردن همسر و همچنین کیفور شدن از همسفرگی باهاشون یه گاز به ساندویچمم میزدم....خیلی چسبید تاحالا غذایی که من موادشو آماده کنم اونم بیرون خونه نخورده بودیم همش غذای اماده غذای رستوران اونم رستوران مخصوصه آقای همسر که فقط اونجارو قبول دارن...

بعد شام همسر بساط چایی رو که آورده درمیاره و یه نیم لیوان جلوی من پر چایی یه نیم لیوان پرچایی جلوی همسر و من ذوق گونه به بخاط چایی و اینکه اولین بساط چایی دونفرمونه اونم بیرون منزل فکر میکنمو ذوقی میشم...حسابی اون چایی وسط فین فینای من چسبید که از سرما داشتم میلرزیدم...لیوان چایی رو بغل کرده بودم رسما...

بعد چایی کنار هم میشینیم طبق معمول من دست به سینه و همسر دست باااز دستش کل نیمکت پشتی رو میپوشونه ...حرف میزنیم همسر از پسرعموش میگه که مورد جالبی نیست واسه ازدواج با دخترفامیلتون .جنس جنس خوبیه ولی شرایطش خاصه...و من حس میکنم اونایی که بازاری هستن حتی طرز فکرشون هم بازاری گونه هست خیلی قاعده و قانون میسازن خیلیییی...حساب کتاباشون ساده و تک مجهولی نیست ...چندمجهولی کنکوریه   ....

شبی که همه تا فهمیدن دست تنها تا دوازده شب شیفت شبم بهم تسلیت گفتن تبدیل شد به دبش ترین شب سال 96...
ساعت دو نصف شب رسیدم خونه...وقتی این تایم برمیگردی خونه مثه دزدها باید درو باز کنی درو ببندی ...یهو میبینی دارب کیف خورد تو در  و همه میریزن دم در که کیه نصف شبی...و تو مجبوری لبخند ملیح بزنی که ببخشید کیفم خورد توی در...😂😂😂...باید قیافمو اون لحظه ها ببینین .عین قیافه ی اقا دزده موقع دستگیری حین ارتکاب جرم میشم😁

***همسر یه چمدون بزرگ لباس داره😐...بنظرتون با چه کلامی متقاعد میشه که لباس کمتر بردارن؟؟؟میخوام موهامو بکنم...
مردهای خانواده ی ما رو ولشون کنی واسه ده دوازده روز مسافرت هیچی برنمیدارن دیگه مامانم انقد وسط خونه جیغ میزنه که نمیشه هی برین حموم هی همون لباسارو دوباره بپوشین تا یه دست لباس برمیدارن...آخر سرم مامانی خودش دوتا دیگه واسشون سرخود برمیداره...
***همسر عین قبلنای منه واسه مسافرت...باید پیاده روی کربلا بری تا قشنگ بفهمی چی بایدبرداری چی به کارت نمیاد ...مثه اعمالتون میمونه سنگینیش رو دوش خودتونه...من خیلی فرق کردم...
۹۶/۰۱/۱۸