جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

ماه قند

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ

ماه قند دونفره عالی بود.تجربه ی سه روز زندگی دونفره...


***سلام نماز عصرو که میدم کلید تو در اتاق میچرخه .سرم میچرخه سمت در،از لای در منو میبینه همون لای در چشمک معروفشو میزنه و میاد تو...بعد سلام مم قبول باشه ...با جدیت میگه سلامتونو رسوندیم گفتن چرا خودشون نیومدن گفتم والا آقا دست رو دلم نذار که خونه انقد این دختر فس فسی کاراشو میکنه همیشه عقبه...دارم میخندمو و جدی داره حرف میزنه و کفشاشو درمیاره روی تخت لم میده با لباسای بیرونش...یادم نمیاد چی پرسیدمو و درحال فکرکردن چشماشو میچرخونه و شروع میکنه جوابمو بده که از حالت قیافش دلم واسش ضعف میره...ازسرسجادم پامیشم میرم محکم میبوسمش...با تعجب نگاه میکنه!درحال برگشتن سرسجاده شونمو میندازم بالا و میگم ضعف رفت دیگه...صدای خندش کل اتاقو برمیداره...

بوسیدن روی ماهش با چادرو مقنعه ی نماز آی چسبید این مدلیش عالی بود


***یهو یه استرسی میگیرم با صدای خدافظی همسر از توی حمام فریاد میزنم همسرجااااان...میگه جانم؟؟؟و صداش میاد که دراتاقوکه باز کرده میبنده و میاد پشت درحمام...میگم من میترسم میشه دراتاقو قفل کنین؟؟؟میگن باشه عزیزم...دوباره داد میزنم کلیدو ندین پذیرشهااااااا...میگه چشم حواسم هست...میگم ببرین باخودتوناااااا...میگه نمیگفتین هم کلیدو نمیدادم پذیرش وقتی تو اتاقی...با بغض میگم ببخشید میترسم خب...اجلو بالصلاه صدای حرم میاد ...میگه نترس خانوم زود برمیگردم و میره...

شب وقتی جامو روی تخت با جاش عوض میکنم که بین دیوار و خودش باشم از ترسم ،خیلی جدی بهم میگه این فیلمایی که اینجوری آزارت میدنو واسه چی میبینی؟؟؟تاثیر منفی روت گذاشته ...بغضم شدیدتر میشه میگم موندم چه جوری بعد عروسی وقتی تو خونه تک و تنهام برم حمام .اصن چه جوری تو خونه بمونم ...میبینن حسابی ترسیدم میخندن میگن کاری نداره که هرروز مثه پدر بزرگم که مادربزرگم بچه بوده میذاشتنش لب طاقچه و میگفتن من میرم سرکار ازاینجا تکون نخور تا برگردم دست به هیچی هم نذار که بلایی سرت نیاد منم شمارو میدارم لب طاقچه و در خونه رو سه قفله میکنم و میرم سرکار...و خندش شدت میگیره...با چشمای دلخور میگم چشم اسیر میبرین...میگه عزیزم تا تو باشی از این فیلمها نبینی...و دوباره خندش ...

هدفشون از این فیلمها اینه که از ریسمون سیاه و سفید بترسین...

***میریم توی پاساژ های معروف مشهد خرید کنیم و همسربا متانت و صبوری خیلی خیلی زیادی همراهیم میکنه...بعد هم از اینکه سرخرید اینقد خسته شدم ازم دلجویی میکنه...واسه یکی خرید کنین بعد هم ازش معذرت بخواین که حسابی خسته شده!!!!

مامان اخرشب که زنگ میزنن بهم میگن خریدتون خوب بود؟؟؟(آخه همسرمن شدیدا مشکل پسند و وسواسیه تو خرید به نظرش لباس درصورتی که سناتوری باشه به درد عروس میخوره درغیراینصورت انقد باید گشت تا سناتوریشو پیدا کرد...از اصفهان یه ریزغر میزدم که من همسرمو میشناسمو و واسه ی چی فامیل شوهرم اصرار دارن من خریدمو تو شهر غریب تنهایی اینم با همسر جانی که مشکل پسنده انجام بدمو و من نمیخوااااام😟...آخه خودمم کلی مشکل میپسندمو یه چیزی به دلم میشینه تاجایی که اصن قید خریدو میزنم)حسابی خسته شده بودمو لباس مجلسی رو بااینکه چندتا پاساژ که بورس لباس مجلسیشون بودو زیرو رو کرده بودیم نخریده بودیم ولی بخاطر اخلاقای همسر تو طول خریددر جواب مامانم گفتم عالی بود...مامانم با تعجب گفتن واقعااااا؟؟؟...گفتم آره خیلی خوب بود خداروشکر...مامانم گفتن چطور مگه؟ تو خوب بودی؟لباساشون خوب بود ؟ آقای همسرت خوب بودن؟گفتن هیچکودوم فقط و فقط آقای همسر خوب بودو عالی بودن در طول خرید...مامانم میگن جدی خداروشکر پس تو هم غرزدی آره؟میگم نرم نرم زدم ...مامانم اونطرف غش میکنن از خنده همسر اینطرف موندن چیو زدم؟؟؟اونم نرم نرم...

یه لباس مجلسی و یه کت و دامن واسه خونچه برداشتم لباس مجلسیم عالیههههههه عالیااااا خودم عاشقشم...یه لباس هم واسه مهمونی پشت عقدی که بابا مامانم اخر این هفته میدن گرفتم که همسر کلی دوق کرد که اخ جون عیدیتم جور شد مونده بودم چی برداری واسه عیدیت تا گفتی واسه مهمونی لباس میخوای جرقه زد واسه عیدی این عیدت یه لباس بخرم.حالا که پسندیدی حسابی ذوق کردم دلم میخواد ده برابر پولشو به طرف بدم و من خشک شده به ذوقشون نگاه میکردم...

خلاصه کلی هم سوغاتی واسه اینو اون خریدیم...ولی خرید سنگینامون همین سه تا بود...همسرم میرفت تو مغازه ی سوغاتیا دیگه بیرون نمیومد که میخواست مغازه رو بار کنه انقد غر میزدم که آخه اینو که انقد زیاد نمیخرن که اونو که نیاز نیست کسی اینارو سوغاتی نمیاره...زیاد شد ...خلاصه کشون کشون از مغازه ها میاوردمشون بیرون...همسر من خودش چون بازاری هست با تمام فروشنده ها حسابی گرم میگرفت انگار داداشش بودن میگفت دلم میخواد خستگی طول روزشون بپره...منم از حرصم میگفتم میخوام نپره اینا یه ده شایی تخفیف نمیدن میخوام خستگیه بمونه اصن😂😂😂...(مشهدیا به اصفهانیا آلرژیه ویژه و خاصی دارن... خیلیااااا... قشنگ چندتاشون مستقیم بهمون گفتن...بیشترین خرید مغازشون توسط اصفهانیاست ولی نمیدونم چه هیزم تری بهشون فروختیم.دلم نمیخواست هیچی از مشهد بخرم بخاطر این اخلاقشون ولی من چون عصرها سرکارم و صبح هاهم همسر سرکاره اصلا وقت خرید کردن نداریم تو شهرمون.همین دوتا تیکه ی خونچمو که خریدم همسر به فکرفرو رفت که از این به بعد بجای دور دور و لب اب رفتن بعد از کارت میریم دنبال خریدات...خیلی وقتمونو هدر کردیم تاالانش...بجای چرخیدن بیخودی یه کار مفید میکنیم که اینجوری فشرده نخوایم خرید کنیمو خسته بشی....

آخه اون موقع شبم یه سری پاساژای معروف اصفهان درحال بستنن😟)


***روز دوم خرید درحال برگشت توی تاکسی به همسر میگم لباس مجلسیم عالی شد بااینکه دوروز گشتیمو و روزاول داغون شدیم از خستگی ولی خیلی به دلم چسبیده ...مطمئنم دیگه قشنگترش تو این چندتا پاساژ معروف نبود...

همونجور که به روبرو زل زده میگه دقیقا حستو میفهمم منم این حسو داشتم و دارم.سه سال چرخیدم از بالای شهر تا آخر شهر خیابون و کوچه ای نیست که نرفته باشم خواستگاری...رفتم گشتم واسه همین الان صبح تا شب و شب تا صبح با کمربند میزنیم هیچی نمیگم چون مطمئنم بهتر تو گیرم نمیومد واسه همین میزنیم صدام درنمیاد...چشمام گرد شده میگم خاک برسرم اگه یه آشنا اینجا بود که فکر میکرد داری جدی میگی که 24ساعته با کمربند میزنمت که 😰...من درحال حرص خوردن و همسر و راننده درحال خندیدن به حرص خوردنای من...ابراز محبت همسرم اینگونست ... الان متوجهین من همش درحال حرص خوردنم واسه چی؟؟؟حس میکنم موهام داره سفید میشه از دستش...


***از خواب بیدار شدمو دارم با حوله صورتمو که شستم خشک میکنم که صدای خنده ی همسر بلند میشه .نگاشون میکنم میبینم سرشون تو گوشیه ...میگه بیا کنارم بشین یه چیزی نشونت بدم...

میرم کنارشون میشینم میگه خودتو ببین...میگم کی این عکسارو گرفتین میگه وقتی درخواب ناز بودین و غش غش میخنده ..میگه آسی خدا میدونه چقد سربه سرت گذاشتمو و تو تکونم نخوردی ...میگم واقعاااا؟؟؟میگه لبهاتو میکشیدم میگفتم واسه عکسمون لبخند بزن و یه عکس میگرفتم لبهاتو جمع میکردمو ابروهاتو میکشیدم سمت هم میگفتم حالا قیافه ی دلخور و عکس میگرفتم 😂😂😂...میگفت انقد سربه سرت گداشتم که بیدارشی بریم صبحونه  و بیدار نشدی انگار بیهوش بودی از خستگی هیچ واکنشی نشون نمیدادی...من باخنده و درحال تعجی میگم واقعا؟چرا من نفهمیدم!!میگه هیچیشو اصلا نفهمیدی؟؟؟میگم هیچیییییی...غش غش میخنده میگه بیا این سلفیو ببین من و شهید مدافع حرم...با دیدن عکس غش میکنم از خندههههههه...پتو سفید بود منم پتورو کار هیچ وقت نکرده تا زیرگلوم بالا کشیده بودمو خواب بودم رنگمم سفید مثه گچ انگار مردم...همسر از حرم میاد میبینه اینجوری خوابیدم یه سلفی میگیره میگفت انگار شهید مدافع حرمو درتابوتشو بازکردن و صورتشو باز کردن خانوادش وداع کنن و غش غش میخنده میگه دویدم تا پوزیشنتو به هم نریختی یه عکس بگیرم باهات...من از خندیدنش خندم میگیره..آخه هیچوقت انقد صاف بخوابمو پتو رو اینجوری رو دستامو بازوهام نمیکشم دستام باید بیرون پتو باشن معلومه خیلی سردم بوده...


میگه حالا که داری میخندی یه اعترافی بکنم؟میگم بفرمایین شما که همه بلایی سرم آوردی...میگه تا جا داشت بوست کردم هیشکی نبود از دستم دربره و مقاومت کنه که لپشو نبوسم آی بوسیدمت...میگفت البته انقد مبارزی که با هربوسی هرلحظه حس میکردم الان بیدار میشی و هلم میدی که عهههه بوسم نکن و درهمون لحظه سفت بغلم میکنه و میبوستم و من ناخودآگاه میگم واااای ولم کن بوسم نکن و هلش میدم عقب که باعث میشه شلیک خندش هوا بره میگه منظورم دقیقا همین بود مثه ماهی از دستم لیز میخوری هی درمیری نمیذاری بوست کنم منم تلافی کردم...تا پشت چشماتم بوسیدم وای آسی چشمات بسته هم که هست مدل چشمات قشنگه ...نیشگونش میگیرم و میگم بیخوووووود منو بوسیدین...میگه میخوای پس بدم؟؟؟پا میشم میرم عقب تر میگم نخییییییرم بلند بلند میخنده میگه گفتم اگه ناراحتی تا پس بدم...

***امروز پیام دادن خانومی انقد اول صبحی خندیدم از دست خودم...تا چنددقیقه داشتم دنبالت میگشتم که کودوم طرفم خوابیدی😂😂میگه وقتی خون به مغزم رسید تا یه عالمه وقت داشتم به خودم میخندیدم ...میگه عجیب بهت وابسته شدم بیا بازم بریم ماه قند...میگم من با شما دیگه هیچ جا نمیام میگه وا چرا؟؟؟میگم چه معنی میده؟؟؟آدم خودش رو که تو دل اینجوری جا نمیکنه؟؟؟یه ریز از دیشب که از ماشین فرودگاه پیاده شدم تاالان دلم واستون پر کشیده...بخواین اینجوری دل ببرین ماه قند بی ماه قند...


***کادوی روز مرد یه پیراهن همرنگ اون لباسی که واسه مهمونی گرفتم خریدم...کلی گشتیم تا اون رنگ پیدا کردیم و من با اصرار و اصرار موفق شدم پولشو بدم البته کار به دعوا داشت میکشید نمیذاشت من حساب کنم که😉...

خیلی قشنگه که ست شدیم دلم میخواد یه عکس برم اتلیه بگیرم...

راستی مشهد یه عکس دونفره گرفتیم رو شاسی...همسر که خیلی دوست داشت هی میگفت چه عکس خوشگلی شده


***وقتی با بغض از حجم خوشحالی از امام رضا تشکر میکردم بخاطر اینکه همچین همسری روزی من شده از خدا بهترینهارو واسه مجردها خواستم بنظرم همیشه هم گفتم کلی دعا هست که شماها نمیدونین باید درحق خودتون بکنین کلی ویژگی درهمسرتون هست که باید واسه هرکودومشون کلی دعا کنین ولی اصلا تو مجردی به ذهنتونم نمیخوره...چون به ذهنتون نمیخوره یا وقت اینهمه دعا رو ندارین فقط توبه کنین از کارهای اشتباهتون و احسان به والدین کنین و از خدا بهترینووووو اون بهترینی که همه جوری بخوره بهتون رو ازخدا بخواین خدا خودش بهتر میدونه چی به چی میخوره چی به چی میادکی به کی میخوره...بسپارین به خودش شک هم به خودتون راه ندین...



۹۶/۰۱/۲۳