جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

مینویسم یکم آروم میشم

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ب.ظ

خونه ی دخترخاله ی شوهر شام دعوت بودیم ...تازه خونه خریده بودن و مهمونیه خونشون بود...

ماهرجایی مخصوصا خونه ی دخترخاله های شوهر نمیریم تا الان دوتاشونو رفتیم اونم چون به مدت یک ساعت تمام اصرار کردن به همسر که تشریف بیارین و یه جورایی بی ادبی بود نرفتنمون...

بعد شام قرار بود بریم لب آب...حالمون اینه هرجا باشیم و بریم بعدش باید بریم دم آب...همسرم به مادرشون گفتن با ما میاین ؟اخه مادرشون با ما اومده بودن و بالطبع باید برگشتنه هم با ما میومدن و این سوال یعنی نیا...منم گفتم آره با ما میان...یه سر میریم خونه میرسونیمشون بعدش میریم(مادرشوهرم توی سفرکربلای قبل از عیدشون پاشون پیچ خورده و مو برداشته یکم شکستگی جزئی داشتن ولی خب وقتی سن بالا بره استخوان سازی مثه جوونی و بچگی که انجام نمیشه باید صبور بود)دیگه مادرشوهرم گفتن نه من با اون یکی پسرم میرم ...ما رفتیم سوار ماشین شدیم ولی دلم میخواست مادرشوهر باما بیاد چون تا به امروز وظیفه ی آقای همسر بوده که مادرشو ببره و بیاره دوست ندارم عروس خودخواه جلوه کنم که مادرشوهرشو میندازه تو یه ماشین دیگه و خودش میره ددر...اصن مادرشوهرم ماشینش این ماشینه و معنی نداره هردفعه با یکودومشون بره و بیاد باید ما برسونیمشون چه حالا چه بعد عروسی(چون من قراره طبقه ی پایین مادرشوهرم بشینم)...به همسر گفتم چرا اینجوری گفتین مامانتون نیان باهامون؟؟؟من ناراحت شدم...همسر گوشیشو برداشت زنگ زد مادرشون و صدای بقیه میومد که داشتن میگفتن شماهم برین باهاشون ماهم دلمون میخواد بیایم لب آب...خداروشکر که نرفتیم و مادرهمسر اومد تو ماشینمون و رفتیم لب آب.

خیلی خوشحال بودم مادرهمسر هم با ما داره میاد لب اب آخه از وقتی آب رو باز کردن ندیدن اصلا...یکم بخاطر پاشون دلواپس و نگران بودم ولی مادرشوهرم از اون زنای مقتدر هستن که زیر بار نمیرن که خودشونو بزنن به مریضی میگن من چیزیم نیست دلم میخواست دستشونو بگیرم ولی حس کردم ناراحت میشن به همسر گفتم تو پله ها ستون بشین واسشون فشار کمتری رو پاشون بیاد و بلاخره پسر با عروس فرق داره و کمک پسرشونو قبول کردن...(من چون پنج تا زندایی دارم خیلی چیزهارو دیدم و دستمه)

رفتیم لب آب دیدیم خواهر شوهرم زنگ زد کجایین؟و بلاخره بعد کلی گشتن پیداشون کردیم .البته منو مادرشوهر دیگه یه جا ثابت نشستیم تا اونا بیان پیشمون چون نمیتونستن خیلی راه برن بلاخره اتفاقه دیگه...

پنج تایی لب آب خیلی خوش گذشت البته به اضافه ی مرد کوچکمون...من بهش میگم مرد کوچک...بقیه بهش میگن بزرگ مرد کوچک😉...(بچه ی خواهر شوهر...پسره و سه سال و نیمشه.انقد نازنازیه و ملوسه خدا بدونه.همیشه تیپ مردونه واسش میزنن خوردنی میشه)

خواهرشوهرو همسرش رفتن زود چون صبح ساعت شش همسرش باید میرفت سرکار ولی ما بیشتر موندیم...دوسه جا زیر پل خواجو و کنارش بزنی و برقصی بود بیا و ببین و یه جماعتی جمع شده بودن که وقتی متفرق شدن تازه فهمیدیم چقد زیاد بودن!!!


دیگه ماهم اومدیم من اومدم خونمون و همسر ومادرشون رفتن خونشون...شب خوبی بود خداروشکر...


***یه دخترخاله های همسر هست میگن همسر چندین سال پیش اینو میخواسته میبینمش نمیتونم اخمامو کنترل کنم سریع میره تو هم...هرکی دیدتش کلی بهم خندیده که اینو تو رقیب خودت میدونی؟؟؟آخه یه رقیب درست درمون پیدا کن تو خیلی از این سرتری ولی حسادت خانمها این حرفها روش تاثیر نداره...همسر که بلکل منکر این قضیه هستش و یک ریز میگه میدونی چقد بدبختی کشیدم تا بهت رسیدم و این وصله هارو بهم میچسبونی؟؟؟پدرم شاهده چقد میرفتم سرخاکشو میگفتم من عاشق این دخترم اگه از دستم بره نمیدونم چیکار کنم خودت دعا کن خداکمکم کنه جواب بله بگیرم ازش ،اونوقت دخترخالم کیه این وسط ؟؟؟

دیشب تو مهمونی بودش...میدونین حرفهای مادرشوهر منو بیشتر حساس کرده اخه هی میگه ما چون وصلت فامیلی نمیتونستیم انجام بدیم ضرر کردیم وگرنه ماشالا دخترامون مثه دسته گل ...درست تو چشمای منو اون دخترخاله میگن...حالا عالمو آدم میگن هیچی ازش کم نداری چه بسا سرتری ولی نمیدونم چرا مادرشوهرم اصرار داره که حیف بودن دختر خواهراش😐...سر این حرفهاش حس بدی پیدا کردم به این دخترخاله...رو مخمه هاااا .دعام کنین آرامشمو گرفته این قضیه...دختره بدجوری نگام میکنه یا از دید منوو شوهرم جیم میشه و این رفتاراش بیشتر آزارم میده...

***دارم میرم باشگاه بدنسازی...خیلی حس خوبی دارم خیلیییییا...تنها چیزی که روی حالم اثر داره و خوبم میکنه ورزشه .بدن درد دارم ولی هرچی میگذره بهتر شدم و مربیم همش میگه بدنت آماده بود وگرنه به این زودیا نباید دردات خوب بشه...

همسر یه خط درمیون میگه دلم میخواد هیکلت عوض بشه یا لاغربشی(منظورشون مستقیم دفترخونه و طلاقه😂ملیحشو میگن ناراحت نشم😃)...قرارنیست لاغر کنم میخوام هیکلم اصولی باشه همییییین



***ایستاده و من نشستمو داره درمورد یه چیزی نظرشو واسمون خیلی جدی میگه بحث جدی درمورد یه چیزیه...من انقد محو تماشاش هستمو دارم قربون صدقش میرم تو دلم اصلا نمیفهمم چی گفتن...یه ریزدلم واسش ضعف میره اساسی...دلم میخواد بپرسم چی گفتین ولی میترسم همسر و مادرشوهرم فکرکنن من خیلی خنگ و گیجم...😟


۹۶/۰۲/۰۲