جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

هفته ای که گذشت

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

هفته ی قبل هفته ی شلوغ پلوغی بود ...

مهمونی بعد از عروسی از عصر شنبه تا سه شنبه طول کشید البته همه یه هفته ای میرن ولی من هم طاقت نداشتم هم تصمیم به مسافرت گرفتیم...همسر هم واسه جاخالی یه دسته گل و یه جفت گوشواره اومدن خونمون و بعد شام برگشتیم خونمون ...تا ساعت دو و سه لباس تو ماشین میریختم و خونه و یخچالو مرتب میکردم چمدون میبستم که قرار بود بریم قم و تهران...

چهارشنبه بعد از کلاس رانندگی(سه جلسه تمرینی گرفتم با آموزشگاه که بعد شش سال یادم بیاد که البته مربی اصرار داشت یه جلسه هم نیاز نیست همچین شوماخری هستم ولی بخاطر اطمینان همسر سه جلسه رو که اول حرفشو زدم کامل رفتم)حرکت کردیم به سمت قم نصف مسیر رو من پشت فرمون نشستم مثه آب رانندگی میکردم با سرعت 140😂همسر دیگه دعوا کرد و نذاشت از 120تا بیشتر برم...ما هم اطاعت کردیم میخواستیم پشت فرمون باشیم آخه😉...


زیارت رفتیم جای همگی خالی...راستی سه تا زندایی ها هم پاگشامون کردن الان یه عدد پا گشاد هسدم...

آخر مسافرت هم مریض شدمو کادم به سرم و اینا کشید کمپلت از دماغ هممون دراومد ولی فرداش که میخواستیم برگردیم شفا پیدا کردم و کل مسیرو تا اصفهان از آزادراه تهران کاشان همشو خودم روندم😊...

شنبه ظهر تو خونه زندگیمون بودیم و الهی به امید تو زندگیمون ریتم نرمالشو پیدا کرد...


باشگاهمو هنوز میرم ولی بجای سه روز درهفته واسه ثبت نام مجدد دوروز درهفتش بکنم نمیرسم به کارهام...دیروز هم.رفتم وسایل تابلوی فرشینه ای که میخوام ببافمو خریدم زیارت آقای مجلسی هم رفتم ...بعدم شب به یاد دوران عقد رفتیم از همون جای همیشگی گلاس انار همیشگی زدیم بربدن و مثه بیشتر وقتای عقد به پیشنهاد من رفتیم پیتزا خریدیم ولی چون الان جا و مکان داشتیم اومدیم خونه که تو پارک سگ لرز نزنیم ...به فیلم سایه بان رسیدیم...

تا ساعت یک و نیم هم باهم گوشت خرد میکردیم گوشت چرخ میکردیم بسته بندی میکردیم جارو برقی میزدیم(البته جاروبرقی رو همسر زد انقد فرز یا به قول خودشون فلفلی کارهارو انجام میدن من بودم پروژه ی جارو کار یه روز کاملم بود و باید واسش برنامه میچیدم...)بعدم با کلی خستگی و هلاکی خوابیدیم...


قشنگیش همکاری همسر بود چون فکرکنم اگه دست تنها میخواستم کارهارو بکنم غیر جارو تا سه و چهار بند بودم بقیشم می موند واسه امروز...


کلی حرف داشتمااااا یادداشت نکردم تو یادداشتهای گوشیم حالام یادم نمیاد...😐




۹۶/۱۰/۲۰