جاده ی زندگی

و خدایی که دراین نزدیکیست

و خدایی که دراین نزدیکیست

پیام های کوتاه
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۷
    خشم
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۰۲
    قرار
  • ۱۹ آبان ۹۷ , ۱۷:۴۶
    زردی
  • ۱۸ آبان ۹۷ , ۰۷:۴۱
    مادر
طبقه بندی موضوعی

سفرنامه ی مصور...

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۷ ب.ظ

 

چهارشنبه چهارم آذر ...عصر دم غروب

توی صف گمرک

 

 

بعد از رد شدن از مرز میخواستیم بریم کربلا که یکی از اهالی روستاهای توی راه مارو به خونه ی خودشو برادراش دعوت کرد...

دیوار هر اتاق مهمون خونشون یکی از این شمایل بود

 

شامی که واسمون تهیه کردن

چایی عراقی

 

پنجشبه پنجم آذر ...صبح ...

درراه کربلا ....

 

راه شریعه بسته و طفلی ز راه دور / بگشوده است دیده حسرت بسوی آب‏
اصغر ز هوش رفته که چندیست این رضیع / نشنیده بوی شیر و ندیده است روی آب‏
 
ناهار درموکب...
برنج و ماهی و مهمان نوازی عراقی ها
 پنجشنبه حدود ساعت هفت و هشت شب رسیدیم کربلا...یه مسافت کوتاه رو بخاطر ترافیک انقد طولانی طی کردیم و تو ماشین واقعا خسته شده بودیم...
 

نور توحید عیان است شب جمعه حرم 

واقعاً مثل جنان است شب جمعه حرم

 

به خداوند و همه عالم امکان سوگند

بهترین جای جهان است شب جمعه حرم

 

کربلا قبله‌ی دلهاست خدا میداند

و چه حاجت به بیان است شب جمعه حرم

 

وعده‌ی ما شب جمعه حرم ثارالله

همه جا ورد زبان است شب جمعه حرم

 

شب جمعه همه آرام فقط گوش دهید

مادرش مرثیه‌خوان است شب جمعه حرم

 

مادرش آمده اما قد او خم شده است

قامتش همچو کمان است شب جمعه حرم

 

از همان لحظه که ارباب به گودال افتاد

خواهرش لطمه‌زنان است شب جمعه حرم

حبیب باقر زاده

 
شب جمعه که رسیدیم  یکم استراحت کردیم تو هتل و بعد شام زدیم بیرون سمت حرم...توی خیابون داشتیم میرفتیم یهو از دور گنبد حضرت عباس رو دیدم و شما از دل ماها اون لحظه خبر ندارین...
رسیدیم به حرم و رفتیم توی بین الحرمین اونموقع شب هنوز شلوغ بود ولی این باعث نمیشد زیباییه دوتا گنبد طلایی توی شب مارو محو تماشای خودش نکنه...اول اول به رسم ادب رفتیم زیارت علمدار کربلا...محل زیارت خانوما طبقه ی زیرین بود راحت زیارت کردیم و بچه ی فامیل دورو بغل کردم تا ضریحو ببوسه ...بایه حالی میگفت اینجا امام رضاست؟؟؟گفتم نه اینجا ضریح یه آدم خوب دیگس ...برگشته میگه غذاهاشو خورده که خوبه ؟؟؟میگم نهههههه واسه بچه های کوچیک آب میورده...میگه منم آب میخوام میگم بریم ببوسیم بعد میگیم مامان از کیفش اب بده...میگم سلام کن...میگه سلام آقای خوبه...منو مامانش ضعفشیم...وقتی داره ضریحو میبوسه میگم صلوات بفرست وقتی داره صلوات میفرسته  اشک تو چشمام جمع میشه بخاطر صفای دلش...دلم میخواد و بهش میگم دعا کنی واسماااااا روشو میکنه ضریح چشماشو میبنده اشکام جاری میشه میگم همین دعای تو واسم بسه...میایم کنار و آب از کیف مامانش بهش میدم میگم یا حسین یادت نره هااااا...یا حسینی از ته دلش میگه ...روشو میکنه ضریح میگه منم اب خوردم...منو و مامانش بغض داره خفمون میکنه...
بعد یه ساعت قرار داشتیم رفتیم بین الحرمین ...توی پرانتز(توی کاروان ما چندنفر بودن دفعه اولشون بود میومدن کربلا از من یا چندسال بزرگتر بودن یا دوسه سال کوچیکتر ...بعد از چندسالی که از ازدواجشون گذشته بود بااصرار شوهراشونو وادار کرده بودن که ایندفعه بیارنشون زیارت)اومدیم توی بین الحرمین و صدای گریه و حرف زدنای بلند یه دخترو شنیدیم شوهرش اشاره کرد به خانومش ...دوستمون وسط بین الحرمین رو به گنبد امام حسین وایستاده بودو بلند بلند گریه میکرد تا چشمش بهمون خورد انگار در دلش باز شد دیگه های های گریه میکرد گفت دیدین دیدین بلاخره منم اومدم کربلا چقد گریه کردم چقد التماس کردم که بیام و قبولم نمیکردن دیدین اومدم ....نمیدونین چه جوری گریه میکرد هرکاری میکردیم اروم نمیشد ماهم داشتیم پا به پاش اشک میریختیم ...همه ی آدمایی که از کنارمون میگذشتن بخاطر بلند بلند گریه کردنو حرف زدن دوستمون فکرمیکردن دعوامون شده ایرانی ها مخصوصا خانوما یکم که وایمیستادن گوش میدادن میفهمیدن بغض چندسالش شکسته میومدن سرشو میبوسیدنو التماس دعا میگفتن ...خانوم های عربهام که علتو جویا میشدن دست و پا شکسته بهشون میفهموندیم که ذوق زیارت داره...و اشک تو چشماشون جمع میشد و میرفتن...
 
و چه حال غریبی بود غیرقابل وصف...هردفعه اومدم این اتفاق رو واسه کسی تعریف کنم دست خودم نبود همینجور اشک ریختم باید اون لحظه بودینو میدیدین...
خرم ان لحظه که مشتاق به یاری برسد/ آرزومند نگاری به نگاری برسد
بعد هم زیارت ارباب بی کفن...شب جمعه میگن همه ی پیامبر ها و معصومین میان زیارت امام حسین و ما بغضی و اشکی از این توفیق...که با سلام دادن خالصانه ی بچه ی فامیل اشکامون امونمونو برید
 
پشت شش گوشه تا سحر ماندم
گریه گریه کمیل میخواندم
نیمه شب ناگهان شدم سرمست
عطر سیبش هنوز یادم هست
تو از این درد و غصه آگاهی
با خودم فکر میکنم گاهی
درد دوری کشیده بودم کاش
کربلا را ندیده بودم ...کاش ...
 
عکس ها در روزهای بعد گرفته شده
 
السلام علیک یا ابالفضل العباس
 
 
 
السلام علیک یا اباعبدالله 
 
یه روز رفتیم خیمه گاه و تل زینبیه رو زیارت کنیم تو راه یه سری عکس گرفتم
 
 
خیمه گاه ...نمیشه گوشی داخل برد...
 
 
تل زینبیه ...همونجایی که حضرت زینب از بالای بلندی ناظر صحنه های جنگ و به شهادت رسیدن بنی هاشم بودن...دلم میخواست از بالای پله ها از گنبد امام حسین عکس بندازم ولی گوشیارو اینجا هم ازمون گرفتن
 
 
 
 
....
و اما پیاده روی کربلا...ما از کربلا زدیم بیرون از کاروان سی و خورده ای نفر فقط نه نفر حاضر شدن بیان بقیه میگفتن زیارتو بیخیال شیم بیایم پیاده روی...هی بهشون گفتیم اگه از خستگی راه میترسین که هیچ وگرنه بااین ازدحامی که هرلحظه داره زیادتر میشه دیگه از این به بعد زیارتی درکار نیستااااااااا....حرف منو قبول نکردن که به حرفم رسیدن...
قرار بود بریم از کربلا نجف یه سلام بدیمو برگردیم به سمت کربلا پیاده روی راستش رو این حساب کلی اینجانب خوشحال بودم توی راه دیدیم دوتا پیرزنی که عمل قلب باز انجام دادنو که نمیتونیم سه روز تمام تو این جاده بکشونیم که دوتا بچه ی سه ساله و کالسکه و بند و بساط هم داشتیم .سه تا مردی که همراهمون بودن گفتن شماها طاقت نمیارین زنده باید تحویلتون بدیم از همینجا برمیگردیم حالا اونجا کجا بود عمود 700...یعنی دقیق دقیق از نصف راه گفتن از اینجا پیاده میشیمو برمیگردیم ...من یکی خیلی خورد تو پرم خیلی ناراحت شدم ولی واقعا دلم به حال اون دوتا خانومی که همراهمون بودن و مشکل قلبی داشتن سوختو هیچی نگفتم بلاخره بچه ها تو کالسکه بودن زحمتی نداشتن ولی خانوما اصرار داشتن پا به پای ما باشن و ما مجبور بودیم از دلخواهمون بگذریم که اونا آسیب نبینند...
عکسای پیاده روی...
چقدهههههههههه خوش گذشت...کاش بیشتر تو راه می موندیم...
 
وقتی ما داشتیم از کربلا خارج میشدیم و جمعیتی که داشت وارد کربلا میشد
 
 
 
 

کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم
ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم
شبیه رباب و سکینه، برای شما بی قراریم
ازین سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم
فدایی زینب، پر از شور و عشقیم
اگر که خدا خواست، بزودی دمشقیم

لبیک یابن الحیدر

قَطَعنا الیک الصَّحاری، الا یا امیر الفرات
أضِفنا فانّا ضیوفک، اضِف هؤلاء المُشاة
نَسیرُ الیک نهاراً، و نَحلُمْ بک فی اللیالی
نَعُدُّ الخُطىٰ و العلامات، و نبکیک حتى الوصال
نسیل کَنهرٍ، یا بحر المَعالی
بصَخرٍ و سدٍّ، اَبد لانُبالی

لبیک یابن الحیدر


وُلِدنا على حبّ حیدر، إذن لانخاف المَخاطِر
و نَفدیک بالقلب و الروح، و لیس فقط بالحناجر
و الحمدلله صِرنا، بلطفک شعباً أبیّا
سنمشی الى القدسِ یوماً، مع المسلمین سَویّا
سلامٌ على الشام، کَرَمزِ الصُّمود
و بحرین و القدس، اسیرِ القیود

لبیک یابن الحیدر


ترجمه:
ای امیر نهر فرات! به سوی تو بیابان ها را پشت سر گذاشتیم
میزبانی کن از ما که ما میهمانان توایم
میزبانی کن از این خیل پیاده
روزها به سوی تو گام برمیداریم
و شب ها رویای تو را می بینیم
قدم ها و علم های جاده را می شماریم
و تا زمان رسیدن بر تو گریه می کنیم
همچون رود جاری می شویم
ای دریای بزرگی ها!
و به هیچ صخره و سدّی
اهمیت نمی دهیم و اعتنا نمی کنیم

***
بر عشق و محبت علی به دنیا آمدیم
به خاطر همین است که از خطرها نمی ترسیم
ما با دل و جان مان فدای تو می شویم
نه فقط با حنجره های مان
خدا را شکر که به لطف تو
امّتی آزاده و ستم ناپذیر شدیم
روزی همراه با همه ی مسلمانان
به سوی قدس پیاده خواهیم رفت
درود بر شام
به عنوان نماد و مظهر مقاومت
و درود بر بحرین و قدس
که اسیر بند هستند))
یا حُسین!

 

 

توی راه موقع نماز یا استراحت میدیدیم خانوم های ایرانی همشون این شعرو حفظن و درحین انجام کارهاشون با یه ذوقی این شعرو میخوندن که معلوم بود این شعر حکم دوپینگ داشت واسشون و ما ها چشمامون قلبی میشد از اینهمه شور و شوقشون بعد چندروز توی راه بودنشون...

 

یه تیکشو باترجمه گذاشتم...اونا کامل بلد بودن!!!!!!

 

 
در راه پیاده روی ....به لاین کناری هم توجه کنید...سه لاینه هستش یه لاین دست راستی توی عکس برای عبورو مرور ماشیناست...
 
 
 
 
درراه بنده از قیافه های خسته و خاکی و زار خودمون عکس میگرفتم یه بار گیردادن از خودتم عکس بگیر که نگی ماقیافه هامون آویزونه خودت خسته تری...
اصن از همین عکس نصف و نیمه سلفی معلومه چقد من پرانرژیم😉😉😉
 
 
 
 
ابتدای شهر کربلا...
ماساژ میدن اینجا...
خیلیا از نجف تا کربلا بدون کفش میومدن ...آقای ه.. از وقتی راه افتادیم بدون کفش بود به اول شهر که رسیدیم بهمون گفتن کفشاتونو دربیارین...راستش خودم ذوق داشتم واسه این کار ولی پاهام تاول زده بود گفتم بدتر میشه آقای ه هم اصرار که بدتر که نمیشه بدون کفش بهترم هست نیت کنید کفشاتونو دربیارین...بااینکه از جمع عقب افتاده بودم وایستاد منتظرم تا کفشامو دربیارم...آقای ه حدود دویستا عمود آخری رو واسم کولمو  بااصرار میورد هرچی التماس میکردم کولمو بدین خودتون کوله دارین با یه حالت جدیتی که من میترسیدم گفتن اینو دم هتل بهتون تحویل میدم والسلام...راستش چندتا عمود دیگه که میرفتیم دوباره تموم عزممو جزم میکردم که ازشون نترسم و بگم کولمو بدن ولی بازم همین جوابو میشنیدم دویستا عمود تا کربلا بود و کلی راه هم تو خود شهر همشو واسم کوله رو اورد و توی هتل تحویلم داد...کلی واسه زندگیش دعا کردم ...واسه صبرش...
 
عکسای زیارت آخری من...گنبد حضرت عباس
 
اول رفتم زیارت امام حسین(ع)...تنهایی برای اولین بار...
نشستم تو صحن شما نمیدونین اونجا بهشته بخدا بهشته ...باورم نمیشد ...مثه اینکه از یه خواب بیدار شده باشم....زل میزدم به دیوارها و در ها و سقفای صحنو میگفتم خدایا شکرت و یکریز اشک ریختم ...از پنجره های زیر سقف گنبد پیدا بود چقد حال دلم خوب بود...اونجا بهشته نمیتونم توصیف کنم ...ایشالا وقتی رفتین یاد حرفام میوفتین...من لیاقت کربلا رفتن نداشتم از کرمشون به من عطا کردن...خدا کنه یه روزی به همین زودیا حال خوب منو توی صحن امام حسین(ع)تجربه کنین...
از زیارت امام حسین(ع) برمیگشتم که برم زیارت حرم حضرت عباس....بیرون بین الحرمین سمت چپ
 
 
روز چهارشنبه یازدهم آذر ...اربعین ایران...صبح از کربلا زدیم بیرون...عصر رسیدیم کاظمین...جای همگی خالییییییییی...توی صحن شب رفتم همونجایی که پارسال نشسته بودم همونجایی اگه یادتون باشه دوتا گنبد کنار هم توی شب برق میزدن...برای همتون دعا کردم اگه قبول واقع بشه...
این عکس سلام آخر هستش...یه گنبدها از بین داربست ها پیداست... بخاطر نبردن گوشی و گذاشتنش توی هتل عکس دیگه ای نگرفتم
 
 
 پنجشنبه دوازدهم آذر...اربعین عراق...ظهر از هتل زدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم به سمت سامرا...سامرایی که من تاحالا زیارت نکرده بودم و چه ذوق و شوقی داشتم...فقط خدا میدونه...
اولین سلام ...گنبد بزرگ عسکریین...
تنها حرمی که میذاشتن گوشی داخل ببری...ضریح امامین عسکریین
کاشی کاری های زیر گنبد
 
داخل ضریح
ردیف جلویی
از سمت چپ امام هادی(ع)...امام حسن عسکری(ع)...نرجس خاتون(همسر امام حسن عسکری(ع) و مادر امام زمان(عج))
ردیف پایینی 
حکیمه خاتون(عمه ی امام زمان(عج) و خواهر امام حسن عسکری(ع))
 
سرداب امام زمان(عج).جایی که امام زمان از نظرها غایب میشن
محل زیارت...
 
شام مهمان؛غذاخونه ی امامین عسکریین
یعنی این غذایی که شاید تو خونه هامون نگاهشم نکنیم از چلو گوشت غذاخونه ی امام رضا لیشتر بهمون چسبید ...کیفور بودیم از این همه لطف و کرم...
قیافه هاشون بلاتشبیه شده بود مثل حضرت مریم که از بهشت براش میوه و غذا اورده بودن همونجور ذوقی...
دخترای کاروان تا یه عالمه وقت بعد شام میگفتن یعنی باورتون میشه ما غذاخونه ی سامرا شام خوردیم؟!؟!مشهد راهمونم نمیدن نگاشون کنیم چه برسه یه دونه برنج بهمون بدن ولی اینجااااااا😍😍😍
از مکالمه هاشون بغضم گرفته بود مشهد سال هاست دعوت نشدیم برای غذاخونه...ولی از کرم امام رضا خیلی چیزها بهمون رسیده حتی این شام سامرایی هم من از امام رضا دارم...من سفر کربلا و سامرا هم از امام رضا داشتم...
 
 
 
شب هم توی یکی از رواقایی که برای استراحت شبانه ی خانوما درنظر گرفته بودن خوابیدیم...
البته بنده به علت اینکه اصلا اصلا حالم خوب نبود فقط یه ساعت تونستم بخوابم...از شدت نفس تنگی خوابم نمیبرد...سه تا پتو روم انداخته بودن و بازم میلرزیدم...
نصف شب دیدم صدای سرفه هام و نفس تنگیام بغل دستیامو داره اذیت میکنه(البته صبح گفتن که ما متوجه هیچ صدایی نشدیم حتی صدای بمب و خمپاره های داعش)
پاشدم رفتم وضو گرفتمو رفتم زیارت حال خوبی نداشتم اصلا...
این عکسارو اونموقع گرفتم
 
 
اینجا هم شکار لحظه هاشون شدم درحین زیارت...
کوزه گر افتاد تو کوزه...
انقد که شکارلحظه هام شدن خواستن تلافی کنند
 
صبح جمعه دعای ندبه رو درسرداب امام زمان (عج)خوندیم به همرای دعای فرج وکلی امید به اینکه سال اخر غیبتشون باشه...امید به خدا
و این هم سلام آخر درسامرا
 
روز جمعه ...سیزدهم آذر ...بعد از دعای ندبه از سامرا زدیم بیرون به سمت نجف... به سمت بهترین بابای دنیا
 
اولین سلام و ایوان تمام طلای حضرت علی(ع)
ما نیاز به مداح نداشتیم هممون با ایوان نجف عجب صفایی دارد داشتیم اشک میریختیم .اشک شوق...
مداح دیر اومد ولی گریه امونمون نمیداد حال دلمون خوب شد اصن ...هنوز ضریح ندیده هنوز انگور ندیده...
مداح اومد خوند خوند خوند دید تمومی نداره اشکا...گفت خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...کار عاشقاس فقط نگاه کردن و اشک ریختن...ما مست بودیم مست ولای علی...ما مسخ بودیم مسخ ...ما تنها کاری که ازمون میومد گریه کردن بود ...مداح ما نخوند یه رهگذر اومد روضه ی کوچه های مدینه و حضرت زهرا خوند ...روضه سنگین بود جاش اونجا نبود...سیدا غیرتیین ...اکثر کاروانمون سید بودن...یه اوضاعی گوشه ی صحن بودیم ...ایوان طلا میشد دست راستمون...نصف شب بود...صدای زجه های مردا و زنای کاروان بلند بود...طاقت نشستن نداشتم بلند شدم...دلم خواست بااون حال غریبم واسه همتون زیر ناودون طلا نماز حاجت بخونم...بعد نماز آرومتر شدم .زیارت اول نگاه اول به ضریح...آخ که الهی قسمتتون بشه  ... بجای همتون انگورای رو ضریحو بوسیدم...
بی اجازه میگفتم سلام بابای خوبم...
 
حک شد انگور به قاموس ضریحت یعنی
حَرَمت قد همه باده خوران، مِی دارد
 
 
منو ببخشین دلم نیومد نگم اونجاها که رفتیم بهشتو دیدیم...
 
۹۴/۰۹/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی